🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_نهم
❤️بسم رب المهدی❤️
کارهای زیادی که فقط و فقط برای خدا انجامشون میدادم .
از وقتی کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم تمام سعیم بر این بوده که تمام کارهام برای خدا و در راه امام زمان (عج) باشه.
به نظرم خیلی به نامه اعمال کمک میکنه
تازه
اگر کاری برای کسی انجام بدی، اگر جبران نکنه شاید ناراحت بشی
ولی کار که برای خدا باشه حتما جبران میکنه
اگر هم نکرد نمیتونی ناراحت بشی
همین یکی دو ماه پیش، وقتی داشتیم با ۴ _ ۵ تا از بچه ها مسجد رو تر و تمیز میکردیم، یه سوسک گوشه ای از مسجد دیدیم.
هیچ کس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت.
از طرفی خجالت میکشیدیم آقایون رو صدا بزنیم.
دیدم هیچ کاری نمیشه کرد، با این حال که از سوسک درحد مرگ میترسیدم ، ولی دمپایی برداشتم و آروم سمتش رفتم و دمپایی رو روش کبوندم.
اصلا حالم بده شدااا
کار کوچیکی بود ولی چند تا خانوم ترسو رو نجات دادم😂
و به سخن اهل بیت علیهم السلام که میفرمایند :
هرکس مومنی را شاد کند خدا را خوشنود کرده است
عمل کردم.
ولی چندییین بار دستمو با آب و صابون شستم.
-------------------------------
هفته بسیج بود.
قرار بود به اندازه یه مینی بوس، از پایگاه های حوزه ما برای دیدار اقا بره بیت رهبری.
از ناحیه های دیگه هم اومده بودن.
خدارو شکر سعادت پیدا کردم و همراهشون رفتم.
بعد از راهنمایی چند نفر از بسیج خودمون که نمیدونستن کجا بشینن ، جایی در ردیف های اول تا پنجم پیدا کردیم و نشستیم .
ادامه دارد ....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_دهم
هنوز آقا نیومده بودن.
برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
خوشبختانه چون زود رسیده بودیم در صف های اول نشسته بودیم.
یه خانمی از دو صف عقب تر صدام کرد و ازم خواست که جاش رو باهام عوض کنه تا بتونه تکیه بده . بنده خدا کمر درد داشت.
اولش دو دل بودم.
نرگس که شکّم رو دید خواست خودش جاش رو بده ولی اجازه ندادم.
زیر لب زمزمه کردم " به خاطر خدا " و جام رو به اون پیرزن دادم .
بعد از تشکر اشاره کرد که سرجاش بشینم.
قبول کردم و همین که نزدیک شدم، خانمی نشست.
چیزی نگفتم و آروم به سمت بقیه بچه های خودمون که تقریبا صف های انتهایی نشسته بودن رفتم و جایی پیدا کردم.
ته دلم ناراحت بودم که نمیتونم آقا رو واضح ببینم ولی تا چشمم به جمالِ محمّدی آقا افتاد ناراحتیم پر کشید و رفت.
اونجوری که فکر میکردم دور نبودم ازشون.
کلا اتفاق هایی برام افتاد که اگر نگفته بودم به خاطر خدا، شاید یه دعوای درست حسابی تو اتفاق های مختلف به راه می افتاد.
خلاصه اینو بگم :
کسی که پاشو تو بسیج میزاره، از روز اول نمیتونه همه ی کارهایی که میخواد رو انجام بده.
ولی همیشه راضیه.
یا یه سری کارهارو برای دیگران انجام میده که به نفعش نیس.
تو مرام بچه بسیجیا ، غر غر کردن و منت گذاشتن نیست.
-------------------------------
بالاخره اون روز تلخ رسید.
روزی که بعداز 2 سال خدمت تو بسیج، باید چشمم رو روی خیلی چیزا می بستم.
روی مسجد صاحب الزمان، روی بسیج، پایگاه ، خانم عظیمی (فرمانده بانوان) که به خاطر سنش دنبال کارهای بازنشستگی بود.
روی زهرا، مریم، نرگس، مژگان.
روی ...........
من رشد رو از این محل ، از این مسجد آموختم ولی ....
دلم برای همشون تنگ میشه ولی چاره چیه؟
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام ❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_دهم هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_یازدهم
♥️بسم رب المهدی♥️
چون بابام نظامی بود، باید موقتا تهران رو ترک، و 5 سال در شیراز زندگی میکردیم.
خیلی برام سخت بود.
جدایی از ایجا ، شهرم ، از گروه دختران مهدوی ، از بسیج ، از همه و همه ...
دقیقا قرار بود فردای نیمه شعبان اسباب کشی کنیم.
آخرین سینی شربت رو هم بین خودمون پخش کردم و به بچه ها خسته نباشید گفتم.
دوست داشتم بمونم و مثل قبلا ، برای آخرین بار مسجد رو باهم تمیز کنیم.
ولی خب قرار بود خانم ها هیچ وقت شب ها نمونن تو مسجد.
ساعت 9:30 شب بود که با زهرا و مژگان و نرگس ، چادرامون رو سر کردیم و به سمت در خروجی رفتیم.
توی یه گوشه از حیاط ، که البته در دید آقایون نبود ، زهرا نگهمون داشت و گفت : «زینب جان ! ما واقعا دلمون برات تنگ میشه. برای همین یه هدیه کوچیک و ناقابل ، به عنوان یادگاری برات تهیه کردیم.
امیدوارم خوشت بیاد و ما رو یادت نره »
بعد یه جعبه ، از زیر چادرش درآورد و به دستم داد.
بازش که کردم چشمام برق زد.
یه کلاه سبز نقاب دار که علامت سپاه روش خودنمایی میکرد .
راستش آرزوی همه ما رفتن به سپاه بود.
این هدیه واقعا بهترین هدیه عمرم بود.
خیلی دوسش داشتم.
همونجا احساساتی شدم و بعد از تشکر بغلشون کردم...
وسطای کوچه بودیم که فکری به سرم زد.
بچه هارو صدازدم و کشون کشون بردمشون تو حیاط.
داشتم میگفتم :
بیاین بریم تو زنونه چند تا عکس بگیریم که هروقت دلم براتون تنگ شد ببینمش که ...
چشمم به در باز پایگاه افتاد ....
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_دوازدهم
گفتم : حالا که تا اینجا اومدیم بریم تو دفتر چند تا عکس خوشگل بگیریم، ایندفعه بچه ها خیلی مقاومت کردن ولی زور من بهشون قالب شد.
رفتیم داخل .
زهرا روی صندلی فرمانده نشست.
مژگان تلفن رو نمادین روی گوشش قرار داد.
من بدون اینکه لاش رو باز کنم یه کلاسور دستم گرفتم
نرگس هم از روی کاغذ ، جوری وانمود میکرد که مطلب مهمی رو میخونه.
هممون توی این ژست ها بودیم و خودمون رو به دست گوشیم که روی صندلی گذاشته بودم و چیلیک چیلیک ازمون عکس میگرفت سپردیم.
با نگاه کردن هر عکس کلییی میخندیدیم.
با ورود فرمانده بسیج آقایون سر جامون خشکمون زد .
از ترس و خجالت نمیدونین چه حالی داشتیم.
زهرا سرش و به سینش چسبونده بود. بیچاره خیلی خجالت کشید.
چون آقای رحیمی اون رو به عنوان یکی از پرکارترین اعضا میدونست.
سریع خودمون رو جمع و جور کردیم .
با پته پته توضیح دادم:
سلام علیکم
آقای رحیمی ...
راستش ...
ببخشید بدون اجازه داخل شدیم
همش تقصیر من بود. دوستان گفتن نیایم ولی من اصرار کردم.
آخه ...
بنده قراره فردا از اینجا برم ، میخواستیم چند تا عکس یادگاری بگیریم.
آقای رحیمی که بهش میخورد ۵۵ سالش باشه بعد یه مکث کوتاه گفت :
اشکالی نداره دخترم.
این دفتر متعلق به همه شماست.
فقط الان دیگه دیره، برید خونه . خدا به همراهتون.
خداحافظی کردیم و تنها کوچه ای که تا خونه راه بود رو سریع رفتیم.
توی راه آروم به این قضیه میخندیدیم....
مثل اون روز که ساعت 8:3۰ باید برای دریافت کارت به پایگاه رفتم ، ایندفعه هم همون ساعت پا به بسیج گذاشتم
با یه تفاوت
خداحافظی از دوستان .....
ادامه دارد .....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
✅حکایت جوان خدا ترس
✍سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده : روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند. سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.یکی می گفت: دچار تشنج شده است. دیگری می گفت: جن زده شده است.
سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم. با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت
🔥که فرمود:
((و لهم مقامع من حدید)) حج/21 یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.
📚ترجمه تفسیر المیزان ج۱۶ ص۳۹۹
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
امام رضای جآن ؟!
تو ڪھ ضامن آهوها شدي
میشه نیم نگاهے هم ؛
به دلِ من بندازي ؟:)😞
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🔸🔹🖊 یه حرف قشنگ :
کسی که زیبایی اندیشه دارد ،
زیبایی ظاهر خود را
به نمایش نمیگذارد ...
💎شهید مطهری
حواسمون هست ⁉️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
AUD-20200331-WA0007.mp3
2.55M
سلام آقا😭
یه کیفی میده اینو مقابل ضریح آقا گوش کنی😢💛
کاری از:حاج حسین #خلجی
مارو از دعای خیرتون بی نصیب نکنیداا
یاحق✋🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلام خدمت همه اعضای گرامی☺️
متاسفانه مشکل مخابراتی پیش اومده بود ، همه ما ادمینا اینترنتمون قطع شده بود😔
فکر کنم به خاطر آب و هوا بود😬🙃
شرمنده که رمان ها دیر شد 😑
ان شاءالله الان براتون میزاریم
#پارت70
گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم.
بعد از این که برای مادر پیام فرستادم.
پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود:
–اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟
در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام.
ــ خیلی خوش امدید.
صدای کمیل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
– ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید.
– سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.
با تعجب گفتم:
– یعنی خواهرتون نیومدن؟
ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان.
روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت:
–تشریف بیارید.
همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن.
کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت:
– نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد:
–کدوم رو براتون بریزم.
–راستش هیچ کدوم.
باتعجب گفت:
–کلا دلستر دوست ندارید.
قاشق دیگهایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم:
–نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم.
یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره.
بعد لبخندی زدم وگفتم:
– اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم.
بعد تکهایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم:
–کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونهی ما.
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت:
– آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت:
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم.
– من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها...
زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت:
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد.
بدون این که نگاهم کند گفت:
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید.
گوشیام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن.
هنوز شیشه شیرش تمام نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد.
کمیل با دوتا دم نوش آمد و روی مبل روبرویی من نشست و یکی از فنجانها را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت:
– از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم.
ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کمکم بقیش رو انجام بدید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و همانطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت:
– هر کاری اولش سخته...
از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب گفت:
–به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید.
ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید.
این بار نگاهم کرد و ڴفت:
– خودم می رسونمتون.
ــ نه، ریحانه خوابه، زابه راه میشه.
ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش.
ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم:
به اندازه کافی امروز زحمت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
– مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون.
سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد.
✍ #بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
#پارت71
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسهایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پارت72
–چندلحظه صبرکنید.
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
–نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم:
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت:
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم:
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
– اینجا مارو می شناسند.
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
– پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم.
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
– من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✨﷽✨
📌 پازل ظهور
🧩 به این فکر کن که تک تکِ ماها تیکههایی از یه پازل هستیم...دپازلی از جنس سربازیِ امام زمان و مقدمه سازی ظهور. رهبرمون، علما و اساتید مهدویت جزء تیکه های اصلی این پازل اند؛ کسانی مثل من و شما هم جزء تیکه های فرعی پازل.
👊 امااااا قشنگی ماجرا اونجاست که در آخر همه ما تشکیل یه پازلِ واحد میدیم. فرقی نداره کجای پازل باشی، مهم اینه که تو هم بخشی از این پازل رو کامل کردی. چیزی که توی ساخت یه پازل مهمه، اینه که هر تیکه سر جای خودش باشه.
واسه همین وقتی یه تیکه از پازلی گم میشه، تصویر نهایی ناقص میشه. کسی چه میدونه، شاید الان توی پازل ظهور، جای تو خالی باشه.
نمیخوای یه قدم برداری و تصویر رو کامل کنی؟
💢 تلاش کن قسمتی از پازل بشی، قسمتی که اگه یه روز جات خالی موند، با هیچ تیکه ای پر نشه...
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_سیزدهم
❤️بسم رب المهدی❤️
وقتی که داشتم از دفتر خانم عظیمی بیرون اومدم ، بچه ها رو دیدم که پشت درن صورتشون کمی قرمز شده . دلیلش رو فهمیدم. جلوی بغضشون رو گرفته بودن.
منم حال و روزم همینجوری بود. گوشیم که زنگ خورد، شماره بابام روش افتاد . قرار بود ساعت ۱۲ راه بیفتیم .
بعد یه خداحافظی طولانی با همه ، به سمت خونه رفتم ....
با صدای بوغ ماشین ، سریع از خونه خارج شدم و داخل ماشین نشستم.
حدود ۱۵ ساعت بعد شیراز بودیم .
نزدیکای اذان صبح به شیراز رسیدیم . دم یه مسجد ایستادیم تا نماز بخونیم ...
9 صبح به آپارتمانمون رسیدیم .
خسته و کوفته با آسانسور به طبقه دو رفتیم ...
یک ماه گذشت و تغریبا تو شیراز جا افتادیم و با محله های اطراف آشنا شدیم .
یه مسجد دم خونمون پیدا کرده بودم که خدا رو شکر بسیج هم داشت ...
توی این مدت کمی با زهرا اینا صحبت کرده بودم و ازشون مشورت گرفته بودم.
بازم به مسجد رفتم و با نامه ای که از تهران آورده بودم و سابقم رو نشون میداد ثبت نام کردم ...
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
⭕️کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام⭕️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
تختم رو شونم زد و گفت
اگه میشه پاشو
یکی دوساعتم من استراحت کنم😜😜
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✨﷽✨
💠چه خدای مهربونی داریم💠
✍ اگه میخوای ببینی خدا چقدر مهربون هست این روایت رو بخون. اونوقت خودت خجالت میکشی در برابر چنین خدایی گناه کنی:
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: در روز قيامت، بنده را در پيشگاه خداوند نگه میدارند؛ خداوند ميفرمايد: اي فرشتگان! بين نعمتهائي كه من به او عنايت كردهام و بين عمل او مقايسه كنيد! چون مقايسه ميكنند، نعمتهاي خدا بر اعمال بنده فزونی مییابد و آنها را در خود فرا ميگيرد. خداوند خطاب ميكند: تمام نعمتهاي خود را كه به او دادهام، به او ببخشيد و پس از آن بين اعمال خير و اعمال شرّ او مقايسه نمائيد! پس اگر هر دو عمل، با هم مساوي بودند، خداوند به سبب اعمال خير، اعمال شرّ او را از بين ميبرد و او را داخل بهشت ميكند. و اگر اعمال خير او بر اعمال شرّ او فزوني داشت، خداوند علاوه بر دخول د بهشت، آن فزوني و زيادي را نيز به او عنايت ميفرمايد.
🌻و اگر اعمال خير او از اعمال شرّ او کمتر بود اما به خداوند شرك نياورده بود و از مشرکین نبود، پس او از اهل مغفرت است؛ خداوند اگر بخواهد به رحمت و عفو خود او را ميآمرزد و بر او تفضّل ميكند.
📚 بحار الانوار ج ۷، ص۲۶۲ به نقل از أمالي طوسي ص۱۳۲و۱۳۳؛
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
باید به تو وابسته و دلداده شویم
سربازِ قسم خورده و آزاده شویم
از جادۂ انتظار می آیی اگر-
مانند زهیر و جوْن آماده شویم!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#لبیک_یامهدی_عج✋🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva