eitaa logo
رمان دوستی دردسرساز
853 دنبال‌کننده
164 عکس
1 ویدیو
0 فایل
پارت گزاری هر روز ساعت ۰۰∶٢۰ رمان دوم:#خانــ•°ـزاده 🆔: @khan_zadeh چالش داریم شرکت کنید توضیحات بیشتر ♥️👇 Dostan: @etlae_chanel
مشاهده در ایتا
دانلود
『 @dosti_roman ...』
هَمِٖه° ٰازꭗلاٰٖشٰئ ٖبازیٰ بَدشٖوٖنٰ مٖیآد، وَلٖیٰ ازٰ لاشٰے ٖبودَݧ نه⚰🗝 『 @dosti_roman ...』
با اعتماد بنفس و لبخند کج لبم وارد دادگاه شدم. نگاه خیلیا رو روی خودن حس میکردن. همه اینجا با قیافه ی داغون اومده بودن اما من خفن ترین تیپمو زده بودم. چشمم به امیر افتاد که سر به زیر داشت با پاش روی زمین خطوط فرضی میکشید. سرش و برگردوند و با دیدن من مات موند. خیلی وقت بود ندیده بودمش... اون هم خیلی به خودش رسیده بود. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم _چطوری عشقم اخم در هم کشید و گفت _این چه مدل لباس پوشیدنه ترنج؟ ابرو بالا انداختم و گفتم _قراره یه ادم مجرد باشم دیگه نه؟ پس همه چیزم به خودم مربوطه! اخماش بیشتر در هم رفت و من با شیطنت گفتم _شاید شوهر ایندم دوست داشته باشه این مدلی بپوشم از کجا معلوم. فکش قفل کرد و گفت _باز اون پسره خرت کرده؟ _امممم چه فرقی میکنه؟ ولی بهت قول میدم این دفعه هر بلایی سرم اومد خودمو بیخ ریش تو نچسبونم. نگاه تندی بهم کرد و خواست حرفی بزنه که اسممونو صدا زدن.... 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋
『 @dosti_roman ...』
حیف که حرفای قشنگ فقط زرّ مفتن... 『 @dosti_roman ...』
زودتر از اون حرکت کردم... پشت سرم اومد و مچ دستمو گرفت و غرید : _فکر میکنی بعد از اینکه طلاقت بدم ی دختر آزادی؟! برگشتم و رخ به رخش گفتم: _نیستم؟ _ نیستی. خندیدم و روی صندلی نشستم. کنارم نشست... قاضی مشغول بررسی پروندمون بود. بدون بلند کردن سرش گفت: _گواهی عدم بارداری خانوم درج نشده تو پرونده. دست تو کیفم کردم و برگه ای رو بیرون کشیدم... بلند شدم و دست قاضی دادم. از پشت عینکش نگاهی به کاغذ پیش روش انداخت و پروندرو بست و گفت: _بعد از به دنیا اومدن فرزندتون اگه خواستین دوباره اقدام کنید. با این حرف، امیر مثل باروت از جاش پرید و با خشم گفت: _نقشه ی جدیدته؟! با قیافه مظلومی گفتم: _آقای قاضی این آقا منو متهم به دروغ گویی میکنه؛ میتونم ازش شکایت کنم؟! بچه ی تو شکمم انکار میکنی امیر؟! با خشم گفت: _ با من بازی نکن ترنج... کیفمو برداشتم و در حالی که با خونسردی به سمت در میرفتم گفتم: _شنیدی که؟! نه ماه بعد طلاق میگیرم... از اتاق بیرون زدم. پشت سرم اومد و بازومو کشید و گفت: _بیا برو بگو همش دروغه... خسته شدم ازین بازی کردنات ترنج..! 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋