هَمِٖه° ٰازꭗلاٰٖشٰئ ٖبازیٰ بَدشٖوٖنٰ مٖیآد، وَلٖیٰ ازٰ لاشٰے ٖبودَݧ نه⚰🗝
『 @dosti_roman ...』
با اعتماد بنفس و لبخند کج لبم وارد دادگاه شدم.
نگاه خیلیا رو روی خودن حس میکردن.
همه اینجا با قیافه ی داغون اومده بودن اما من خفن ترین تیپمو زده بودم.
چشمم به امیر افتاد که سر به زیر داشت با پاش روی زمین خطوط فرضی میکشید.
سرش و برگردوند و با دیدن من مات موند.
خیلی وقت بود ندیده بودمش... اون هم خیلی به خودش رسیده بود.
نزدیکش شدم و با لبخند گفتم
_چطوری عشقم
اخم در هم کشید و گفت
_این چه مدل لباس پوشیدنه ترنج؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_قراره یه ادم مجرد باشم دیگه نه؟ پس همه چیزم به خودم مربوطه!
اخماش بیشتر در هم رفت و من با شیطنت گفتم
_شاید شوهر ایندم دوست داشته باشه این مدلی بپوشم از کجا معلوم.
فکش قفل کرد و گفت
_باز اون پسره خرت کرده؟
_امممم چه فرقی میکنه؟ ولی بهت قول میدم این دفعه هر بلایی سرم اومد خودمو بیخ ریش تو نچسبونم.
نگاه تندی بهم کرد و خواست حرفی بزنه که اسممونو صدا زدن....
🎭 #دوستی دردسرساز
📜 #پارت169
═◦∞☆ #بزن_رو_پیوستن ☆∞◦═
👄『 @dosti_roman ...』💋
زودتر از اون حرکت کردم... پشت سرم اومد و مچ دستمو گرفت و غرید :
_فکر میکنی بعد از اینکه طلاقت بدم ی دختر آزادی؟!
برگشتم و رخ به رخش گفتم:
_نیستم؟
_ نیستی.
خندیدم و روی صندلی نشستم.
کنارم نشست... قاضی مشغول بررسی پروندمون بود. بدون بلند کردن سرش گفت:
_گواهی عدم بارداری خانوم درج نشده تو پرونده.
دست تو کیفم کردم و برگه ای رو بیرون کشیدم... بلند شدم و دست قاضی دادم.
از پشت عینکش نگاهی به کاغذ پیش روش انداخت و پروندرو بست و گفت:
_بعد از به دنیا اومدن فرزندتون اگه خواستین دوباره اقدام کنید.
با این حرف، امیر مثل باروت از جاش پرید و با خشم گفت:
_نقشه ی جدیدته؟!
با قیافه مظلومی گفتم:
_آقای قاضی این آقا منو متهم به دروغ گویی میکنه؛ میتونم ازش شکایت کنم؟! بچه ی تو شکمم انکار میکنی امیر؟!
با خشم گفت:
_ با من بازی نکن ترنج...
کیفمو برداشتم و در حالی که با خونسردی به سمت در میرفتم گفتم:
_شنیدی که؟! نه ماه بعد طلاق میگیرم...
از اتاق بیرون زدم. پشت سرم اومد و بازومو کشید و گفت:
_بیا برو بگو همش دروغه... خسته شدم ازین بازی کردنات ترنج..!
🎭 #دوستی دردسرساز
📜 #پارت170
═◦∞☆ #بزن_رو_پیوستن ☆∞◦═
👄『 @dosti_roman ...』💋