ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت پنجاه و هفتم: باید خودتون ببینیدش... درست مثل عروسکهاست. حتی الان که به جوونی
• #داستان عاقبت
پارت پنجاه و هشتم: چون رشتهام چیزی بود که بهش علاقه داشتم و اون روحیهٔ میلم به سرگرمی و پیشرفت رو ارضا میکرد، خیلی سریع پیش میرفتم. واحدای درسی رو بیشتر برمیداشتم و با این وجود بیشتر از اونکه سرم تو کتاب و اینا باشه، تو کارگاه بودم. اونقدر روی قطعات مختلف کار کردم تا بالاخره به یه ایدهٔ خفن رسیدم!
اون ایده اونقدر فوقالعاده بود که مطمئن بودم میترکونه! نهایتا هم همون رو بعنوان پروپازال دکترام ارائه دادم و با نمره عالی مدرکم رو گرفتم.
تو همون جشن بود که شما حاضر شدید. اونجا یکدفعه یکی از بچههای همون دبیرستان ظاهر شد و با صدای جیغجیغیش پرسید تو همون هستی که فلان داستانو داشتی؟ بعد شما رو که کنارم ایستاده بودید نشون داد و پرسید باهام چه نسبتی دارین؟ و من کاملا بداهه گفتم که شما همون تاجر هستید که اونموقع به کمکمون اومدید!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت پنجاه و هشتم: چون رشتهام چیزی بود که بهش علاقه داشتم و اون روحیهٔ میلم به سرگ
• داستان عاقبت
پارت پنجاه و نهم: حالا داستانی که ساخته بودم، جز اون راننده یه بازیگر دیگهام داشت که شما بودید!
خیلی نگذشت که فهمیدم یکی از اساتید راهنمام میخواد طرح رو بپیچونه و به اسم خودش ثبت کنه! به نظرم حالا دیگه واقعا وقتش بود رویای نوجوونیم رو به ثمر برسونم. همون موقع با یه مشاور خبره مشورت کردم و قرار شد یه شرکت دانشبنیان تأسیس کنم که داخلش قطعهٔ اختراعیم رو به تولید انبوه برسونم.
اون زن فقط در حد یه مشاور ساده نموند. وقتی داستانم رو شنید اونقدر تحتتاثیر قرار گرفت که خودش قدم به قدم همراهم برای دریافت وامهای ممکن و جذب سرمایهدار و... اومد. خانمِ.. مدیسون اسمیت! میشه گفت که اون فرشتهٔ مهربون داستان منه!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت پنجاه و نهم: حالا داستانی که ساخته بودم، جز اون راننده یه بازیگر دیگهام داشت ک
• داستان عاقبت
پارت شصتم: ولی خودِ مدیسون هم داستان واقعا فوقالعادهای داره آقای دونالد! داستانی که بارها وادارم کرده ازش بپرسم واقعیه یا مثلا شبیه اون سناریویی که من تو دبیرستان سرِ هم کردم؟! ولی اون پارسا تر از اینه که بخواد دروغی بگه...
تعریف کنم؟ نه من که مشکلی ندارم فقط نمیخوام سر شما رو به درد بیارم!
مدیسون از اوایل نوجوانیش تصمیم میگیره در کلیسا خدمت کنه. مدتی اونجا کار میکنه تا نهایتا بعد از چند سال عضوی از خواهران روحانی میشه. وقتی حدودا سی ساله و در اوج جوانیش بوده، مردی به اون علاقهمند میشه! اون مرد مرتبا میرفته و میاومده و علاقه خودش رو میرسونده. با دسته گل، هدایای مختلف، نشستن پشت در کلیسا و...
در نهایت خواهر ارشد مدیسون رو دعوت به صحبت میکنه و میگه دو راه دارن.. یک اینکه از اون مرد شکایت کنن و از دستش خلاص بشن و دو اینکه مدیسون اگر واقعا اون رو دوست داره، از کلیسا خارج بشه و به عقدش در بیاد!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصتم: ولی خودِ مدیسون هم داستان واقعا فوقالعادهای داره آقای دونالد! داستانی ک
• داستان عاقبت
پارت شصت و یکم: مدیسون که تابهحال مدام از اون مرد دوری میکرده، با این پرسش دچار التهاب خاصی میشه و تازه اون عشقی که ته دلش به وجود اومده بوده رو حس میکنه. برای پاسخ واقعا دچار تردید میشه، اما خواهر باهاش صحبت میکنه و بهش وقت میده تا به جواب برسه.
نهایتا یکبار از اون مرد دعوت میکنن صادقانه با مدیسون صحبت کنه تا اون بهتر تصمیم بگیره... و بعد از اون قرار میشه مدیسون از کلیسا خارج بشه و به عقد اون در بیاد! براشون در همون کلیسا مراسم عقد باشکوهی برگزار میکن. همه واقعا از دیدن خوشبختی اون شاد بودن! همسرش هم یه پزشک بوده.
مدیسون هم بعد از خروج از کلیسا مشغول تحصیل میشه. آدم واقعا هدفمند، کوشا و بیحاشیهای بوده برای همین خیلی زود پیشرفت میکنه!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و یکم: مدیسون که تابهحال مدام از اون مرد دوری میکرده، با این پرسش دچار ال
• داستان عاقبت
پارت شصت و دوم: اما... بعد از چندین سال زندگی مشترک، زندگی اونها هم کمکم رو به سردی میره. مدیسون همچنان دکتر رو دوست داشته و روش حساب میکرده اما اون جور دیگهای شده بوده... یکبار تصمیم میگیره بره و بفهمه قضیه از چه قراره... و متوجه میشه دکتر ماههاست تبدیل به یه خائن تمام عیار شده! هرچی بیشتر میفهمه قلب پاکش بیشتر به درد میاد. نهایتا احساس میکنه دیگه یکلحظه هم نمیتونه اون نامرد رو کنار خودش تحمل کنه! و طی یک تصمیم ناگهانی اما کاملا مصمم، ازش جدا میشه...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و دوم: اما... بعد از چندین سال زندگی مشترک، زندگی اونها هم کمکم رو به سرد
• داستان عاقبت
پارت شصت و سوم: هنوز زیاد از جداییشون نگذشته بوده که متوجه میشه بارداره! اما آقای دونالد دکتر دیگه حتی برای دیدن پسرش نمیاد... چه برسه به اصرار برای گرفتن حزانتش و...
مدیسون به سختی اما با عشق، خودش پسرش رو بزرگ میکنه. اسمش ویلیامه و پونزده، شونزده سالشه. الان حقیقتا خیلی ازش خبر ندارم، اما اون موقع که من با مدیسون آشنا شدم، هنوز ئلاس اول بود و من میدیدم که مدیسون چطور براش دلسوزی میکنه.
البته بچه خیلی ساکت و عجیبی هم بود. همیشه حس میکردم از من بدش میاد اما مدیسون میگفت مدلشه! شاید بخاطر زندگی احتمالا سختی که گذرونده بوده.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و سوم: هنوز زیاد از جداییشون نگذشته بوده که متوجه میشه بارداره! اما آقای د
• داستان عاقبت
پارت شصت و چهارم: اوه دوباره به حاشیه رفتم... بیخیال! داشتم دربارهٔ خودم میگفتم!
تأسیس شرکت اونم با وجود اونهمه مافیا کار واقعا شاقّی بود! یادمه یه شب که کاملا ناامید برگشتم خونه، وقتی جلوی آینه به صورتم آب میزدم، دیدم سه شاخه از موهایی که نزدیک گوشم روییده سفید شدن! اونم در حالیکه فقط بیست و هشت سال داشتم! اون شب خیلی دلم شکست و زیر گریه زدم.
یادمه مدیسون هم بریده بود و ازم خواست یکهفتهای فقط استراحت کنم تا ببینیم چی میشه. اونموقع واقعا هیچکس رو جز خدا نداشتم و عاجزانه صداش کردم. شاید باورتون نشه اما از دو روز بعد، همه چیز به طرز عجیبی روی غلطک افتاد! کارامون در عرض یک ماه و نیم پیش رفت و دو ماه بعد، سر همون تاریخ ما شرکت رو تاسیس کردیم.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت شصت و چهارم: اوه دوباره به حاشیه رفتم... بیخیال! داشتم دربارهٔ خودم میگفتم! ت
• داستان عاقبت
پارت شصت و پنجم: از اون به بعد بنا به ایمان قلبی خودم، هر سال همون روزی رو بهعنوان سالگرد تاسیس شرکت جشن میگیرم که با اون حال بد به خونه اومدم، موهای سفیدم رو دیدم و باور کردم از دست هیچکس جز خدا برام کاری بر نمیاد! نه روزی که ثبت و افتتاح شد...
بعد از مدتی که کارهای شرکت روی غلطک افتاد و محصولمون عرضه شد، نشریات مختلفی برای مصاحبه با ما اومدن. بعد از اون متخصصان و مهندسان مطرحتری هم جهت استخدام به ما مراجعه کردن و همونجا بود که جرقه استخدام جوونای که یتیم بودن توی ذهنم زده شد. و خب خود این اقدام و اطلاعیه، دوباره فوجی از حمایت رسانهها رو به دنبال داشت و دوباره بازار ما گرمتر شد.
بعد از گذشت هفت، هشت سال من دیگه تقریبا بهترین، متخصصترین و متعهدترین کادر ممکن رو برای خودم داشتم. اونموقع ریسک کردم و قراردادهای کلانتری بستم. در نتیجهاش تونستم مکان شرکت رو ارتقا بدم و خب این خودش هم باعث ارتقا سطح ما شد!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
ادامهی: #ENFP های #type6 درسته که این enfpها حس بدگمانی خاصی دارن و میتونن بدترین احتمالات ممکن
بریم سراغ تحلیل #ENFP هایِ
تیپ 7 و 8 و 9😎