eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
147 ویدیو
1 فایل
اولین و تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 @EnneaTest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫 ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ یه هستم یه دنیای که منو قبول کن. توش منو بپذیرن. جایی که کسی تحقیرم نکنه. مجبورمنباشم نقاب بزنم. اونجور که دوست دارم زندگی کنم و هزار تا ماجراجویی داشته باشم. یه دنیای پر از هیجان. یه جایی که بتونم مفید باشم. یه جا مثل سگ های ولگرد بانگو😌 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ به عنوان یه گرگ و میش، ناهمتا، هری پاتر یا مجیستریوم رو انتخاب میکنم🚶🏻‍♀ ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ قطعا میخوام برم به دنیای دونده هزارتو اگه فیلمشو دیده باشین یا کتابشون خونده باشین🤩 دوس دارم برای بقا بجنگم و مشخصا نمیتونم یجا بشینم در کل آدرنالینو دوس دارم و چی بهتر از فرار از دست زامبیا ادرنالین بالا میبره؟🏃‍♂😎 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
چه علم‌ها که شکافنده اش تو بودی و هستی چه جمع کرده خدا در تو بی نظیر شدن را | شهادت امام محمدباقر تسلیت بآد!🕯| @Eema_MBTI | تیم شخصیت شناسی ایما
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و هشتم: تلاش می‌کرد قد قطعا کوتاهش را با کفش‌های پاشنه‌داری که دیوید ا
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و نهم: همان دو قدمی که نزدیک شد بوی عطر گرم و شیرین‌اش بی‌رحمانه هوا را شکافت و تا ته مغز دیوید رفت. این طبع از عطر، باعث حالت تهوع‌اش می‌شد. پیش قبل از آن‌که منشی نزدیک‌تر شود، با چشمان گرد شده گفت:«بهش بگو دیوید اسمیت این‌جاست. یالا!» دختر ناگهانی جیغی به بنفشی کت و دامن‌اش کشید:«چی میگی بچه! یالا؟ تو یالا بیرون! هِی! هوی! یالا!» دیوید آن لحظه نتوانست مانع خنده‌اش شود! ناگهان مایکل از اتاقش بیرون آمد و کلافه در آستانهٔ در ایستاد. دستش را به پهلو گرفت و گفت:«کافیه دیگه جسی! بیا تو دیوید.» جسی؟ اسمش این بود؟ دیوید با پوزخند پررنگی به او تنه زد و سمت در اتاق رفت. جسی با چنان ضربی پایش را به زمین کوبید که امکان داشت پاشنهٔ دراز و باریک کفش‌اش بشکند! سمت آن‌ها برگشت و گفت:«با این بچه جلسه دارید دایی جان؟» دایی جان؟! دیوید حدس زد که الان احتمالأ چشمانش اندازهٔ دو تا زیر فنجانی شده. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و نهم: همان دو قدمی که نزدیک شد بوی عطر گرم و شیرین‌اش بی‌رحمانه هوا ر
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاهم: احتمالا مایکل هم این را دید که کلافه زبانش را دور دهانش دور چرخاند و با لبخند ساختگی‌ای گفت:«اون جسیکا، خواهرزادهٔ عزیز منه. جسی اینم دیویده، یه نوجوون که مدتی همکار ماست. حالا از این به بعد بشناس‌اش تا دیگه مشکلی به وجود نیاد!» جسیکا چشمانش را ریز کرد. کمی به جلو خم شد و با پوزخندی گفت:«گفتی دیوید؟ حله برو. شناختم‌ات بچه!» «بچّه» را عمدا جوری تلفظ کرد، که تمام عقده‌های روانی‌اش را در آن یک کلمه خلاصه کند. دیوید که دوباره پایین پلک چپ‌اش پرش عصبی گرفته بود، کلافه چشم‌اش را فشرد. پشت سر مایکل، سمت اتاق قدم برداشت اما ناگهان برگشت و گفت:«منم تو رو خوب شناختم جسی! یه عروسک خوش رنگ و لعاب که به جای مغز، تو کله‌اش یه مشت پنبه داره!» بعد با لبخند پیروزمندانه‌ای به سبک مستربین، برایش دست تکان داد و به اتاق رفت. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاهم: احتمالا مایکل هم این را دید که کلافه زبانش را دور دهانش دور چرخاند
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و یکم: دیوید وارد اتاق شد. با لبخند دندان نمایی کنار جکسون، مقابل نیکولاس نشست. مایکل هم در رأس میز، روی صندلی خودش نشسته بود. مایکل همان‌طور که جای چند وسیله را روی میزش جابه‌جا می‌کرد، پرسید:«خب، چی آوردی با خودت بچه؟» لبخند پهن دیوید، ناگهان جمع شد و با نگاه تیزی به مایکل چشم دوخت. نیکولاس که داشت با خنده نگاهش را بین آن دو رد و بدل می‌کرد، گفت:«هِی! جوون! مایکل جای پدربزرگته. به دل نگیر!» این‌بار مایکل نگاه تیزی به نیکولاس انداخت که قهقهه‌اش بلند شد و ادامه داد:«الکی میگم؟ داشتیم با جک تدارک تولدتو می‌دادیم که دیدیم نه، جدا خیلی وقته که شصت سالو رد کردی!» مایکل با پوزخندی گفت:«رد کردم که کردم. مهم اینه که فعلا چهره و استایلم اقلا ده سال از این جکی جوون‌تره!» این‌بار جکسون نگاه تیزی به مایکل کرد که او گفت:«الکی میگم؟» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و یکم: دیوید وارد اتاق شد. با لبخند دندان نمایی کنار جکسون، مقابل نی
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و دوم: جکسون خودکار بدنه فلزی‌ای که به دست داشت را ناگاه سمت مایکل پرتاب کرد که دیوید آن را بین زمین و هوا، با دو انگشت وسطی و سبابه گرفت. سپس روی میز کوبیدش و گفت:«زمان زیادی برای حروم کردن کنار شما پیرمردا ندارم!» جکسون که پاسخ به جای دیوید را پای تربیت موفق مدیسون گذاشته بود، نگاه تحسین‌آمیزی به او انداخت. دیوید همان لحظه صوت را پخش کرد و گوشی‌اش را وسط میز هل داد. جزء به جزء حرف‌های شارلوت و مدیسون و ریز توضیحات پروژه در اتاق خاکستری و مشکی رنگ مایکل شپارد، پخش شد. با تمام شدن صوت، قبل از آن‌که صوت بعدی بصورت خودکار پخش شود، گوشی را فورا سمت خودش کشید. چون صوت بعدی تلاش ناموفق دیوید برای خواندن فرمول‌های شیمی به سبک رپ، برای حفظ کردن راحت‌ترش بود! @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و دوم: جکسون خودکار بدنه فلزی‌ای که به دست داشت را ناگاه سمت مایکل پ
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و سوم: مایکل که دیگر نمی‌توانست شعف ریخته در چشمانش را پنهان کند، کف دستانش را به هم کوبید. سوتی کشید و گفت:«نون‌مون تو روغنه!» همان لحظه دو‌ ضربه به در کوبیده شد و جسیکا بی‌آن که منتظر اجازه بماند، در را باز کرد. چهار ماگ‌ مشکی بزرگ مشکی در سینی بنفش رنگ بیضی شکلی در دستش بود. خرامان خرامان وارد اتاق شد و سینی را مقابل مایکل گذاشت. لبخند پهنی زد و گفت:«بفرمایید دایی جان. برای خودتون و مهموناتون نوشیدنی آوردم..» اما با دیدن چشم غره مایکل، خنده مضحکی کرد و فورا گفت:«اوه اوه! دایی جان نه. آقای شپارد. عذر می‌خوام. طول می‌کشه تا عادت کنم. عا.. داشتم می‌گفتم، فقط توجه کنید که لیوان دوم آب پرتقاله. برای اون آقا کوچولو!» و این‌بار لبخند پهنش، لبخند پهن خبیثی شد و به دیوید چشم دوخت. دیوید بی‌توجه به او لب‌هایش را به هم فشرد. با خارج شدن او، کوله‌اش را از صندلی کناری چنگ زد، یک‌وری روی دوش انداخت و گفت:«این از من. اگر خبر جدیدی شد دیگه بهم خبر بدید.» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و سوم: مایکل که دیگر نمی‌توانست شعف ریخته در چشمانش را پنهان کند، کف
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و چهارم: نیکولاس دستش را به نشانه لایک بالا آورد و گفت:«آفرین بهت! رواله‌.» در هر دیالوگ این مرد آن‌قدر انرژی بود که دیوید می‌توانست با یک دهم آن، یک سال زندگی کند! چشمکی زد و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت. وقتی دست‌گیره را فشرد، مایکل نگاهش کرد و گفت:«موفق باشی پسر!» دیوید یک تای ابرویش را بالا انداخت و برای او دستی کوتاه تکان داد. اما نمی‌توانست انکار کند توی دلش عروسی شده! وقتی جسیکا را در سالن ندید، نفس راحتی کشید و سمت در خروجی رفت. اما ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد، جلدی سمت در سرویس بهداشتی رفت و چراغ را خاموش کرد. صدای جیغ جسیکا که بلند شد، خنده‌اش را خورد و این‌بار سمت در خروجی دوید... @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• همکار بودن با یه #type8 چطوریه؟! ⁉️ بخش سوم: تیپ هشت‌ها آدم‌های غریزی هستن و دنیا رو بر اساس چیزی
• همکار بودن با یه چطوریه؟! ⁉️ بخش چهارم: تیپ هشت‌ها همیشه می‌خوان صاحبان قدرت رو بهتر درک کنن، به خاطر همین همیشه با افراد مقتدر توی چالشن و سعی می‌کنن اونارو محک بزنن. پس بهتره مرزها رو براشون مشخص کنین (البته مرزهای معقول!) و به طور مرتب بهشون بازخورد صادقانه بدین.👌📄 ⠇ 💜 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
دیدگاه من اینه که نگران بودن یعنی دوبار رنج می‌کشی. 📽 Newt Scamander | "Fantastic Beasts" ⠇☕️ ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea