چالش امروزمون هم تموم شد!
ممنون برای پیامهای قشنگی که فرستادین🙌💖
بقیه پیام ها رو میتونین در کانال چت روم بخونین👇
@Chatrooom
منتظر چالشهای جذابمون در روزهای بعد باشین🙌🔥
⠇#ادمین_آذین🌸
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و سوم: مدیسون لبخندی زد. تن صدایش را ساختگی پایین آورد و گفت:«هنوز سرّی
• #داستان عاقبت
پارت صد و سی و چهارم: از در مدرسه خارج شد. کولهاش را با یک بند، روش دوشش انداخت. بین ماشینها چشم گرداند تا ماشین جکسون را پیدا کند. تقریبا یک هفته از آن جلسهٔ غیر رسمیشان میگذشت و حالا قرار بود برای جلسهٔ بعدی، جکسون دنبالش بیاید.
اصلا نمیخواست به این جلسه برود. نه که از همکاری منصرف شده باشد، نه؛ اتفاقا مصممتر شده بود! اما مسئله این است که هنوز هیچ برگ بندهای نداشت تا عرضه کند!
با وجودی که این مدت خیلی گشته و هر چه حساب بود را زیر و رو کرده بود، ولی نتیجهٔ چشمگیری نصیبش نشد! فقط چندتا اطلاعات معمولی بود که به درد یک ضربهٔ اساسی نمیخورد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت صد و سی و چهارم: از در مدرسه خارج شد. کولهاش را با یک بند، روش دوشش انداخت. ب
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و پنجم: شب قبل همان اطلاعاتش را دسته بندی و ساعتها روی این فکر کرد که چطور هنرمندانه ارائهاش بدهد که به چشم بیاید! اگر اینها مقبول واقع نمیشد، احتمالا زمان اثباتش به تیم تمام میشد و نه تنها این موقعیت را از دست میداد، بلکه باید طعمهٔ مادرش شدن را هم میپذیرفت!
با دیدن ماشین جکسون در آن طرف خیابان، مضطرب پوست لبش را با دندان کند. سری به نشانهٔ تایید تکان داد و چند قدم جلو رفت. آمد از جوی آب رد شود که ناگهان ماشین سفیدی با صدای زیاد مقابلش توقف کرد! جفت ابروهایش بالا پرید. ماشین، ماشین مدیسون بود!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و پنجم: شب قبل همان اطلاعاتش را دسته بندی و ساعتها روی این فکر کرد که
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و ششم: کمی خم شد تا داخل ماشین را بهتر ببیند. همان موقع شیشهٔ راننده پایین آمد و مادرش سلامی بیش از حد پر انرژی به او کرد. آمد پاسخ بدهد که ناگهان شارلوت را کنار او، روی صندلی شاگرد ماشین دید.
کلافه چشم غرهای رفت. تلاش کرد نفس عمیق بکشد و آرام پاسخ بدهد. سپس بی هیچ حرفی رفت و در عقب را باز کرد. با دیدن جعبهٔ کیکی که کنارش روی صندلی عقب بود، چند ثانیه به فکر فرو رفت... مادرش را نگاه کرد و پرسید:«خبریه؟»
شارلوت سرش را سمت او برگرداند؛ چشمکی زد و گفت:«شیرینی یه خبر خوبه!»
خبر خوب؟ چند ثانیه فکرش همه جا رفت تا بالاخره به همانجا که باید، رسید. وای! همان خبر سرّی که کل هفته منتظرش بود! به هیچ عنوان نتوانست ذوقش را پنهان کند. با چشمانی که برق میزدند، کاملا ناشیانه گفت:«چه... چه... چه خبری؟ ها؟!»
شارلوت با خندهای مدیسون را نگاه کرد و گفت:«این پسرت چه ذوقی کرد مدیسون! چیزی میدونه؟»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و ششم: کمی خم شد تا داخل ماشین را بهتر ببیند. همان موقع شیشهٔ راننده پا
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و هفتم: دلش میخواست فک شارلوت را توی دست بگیرد آنقدر فشار دهد که سر و صدا راه بیاندازد. ولی فقط ذوقش را جمع و جور و به لبخند ژکوندی اکتفا کرد. قبل از آنکه مادرش پاسخ دهد، روی شانهٔ شارلوت کوبید و گفت:«از شما پرسیدم چه اتفاقی؟»
شارلوت آنقدر شاد بود که لبخند پهنش با دیدن قیافهٔ سرد دیوید پس نرفت. قبل از آنکه توضیحی بدهد مدیسون از آینه نگاهی به دیوید انداخت. لبخند موقری زد و گفت:«همون اتفاق خفنه که بهت گفتم اگر جور بشه شیرینی داره! برسیم خونه مفصل توضیح میدم برات.»
دیوید بیتوجه به شارلوت، با لبخند و حرکت سر از مادرش تشکر کرد. شارلوت هم کاملا بیتفاوت نسبت به او به جلو چرخید و با ذوق مشغول صحبت کردن دربارهٔ چیزی با مدیسون شد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و هفتم: دلش میخواست فک شارلوت را توی دست بگیرد آنقدر فشار دهد که سر و
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و هشتم: دیوید ناگهان یاد جکسون و قرار امروزش افتاد! وحشتزده به عقب برگشت. بله! جکسون دنبالشان بود. فورا گوشیاش را از جیب کولهاش بیرون کشید. شمارهٔ جکسون را پیدا و پیام داد:«مامانم یه دفعه برخلاف همیشه خودش اومد دنبالم. با شارلوت! انگار اتفاقایی افتاده. هرجور شده تا یکی دو ساعت دیگه خودمو به جلسهٔ امروز میرسونم. کنسلش نکنید و چیزی رم تغییر ندید. دستم پره! مطمئن باش! پشت سر ماشین ما ام نیا. اینا جفتشون میشناسنت. میدونی که؟»
آنقدر سریع تایپ کرد و فرستاد که نتوانست زیاد روی حرفهایش فکر کند. بعدا هر بار که پیامکش را خواند، بیش از پیش حالش هم خورد! عصبی پاهایش را روی زمین میکوبید و منتظر جواب بود که بالاخره یک پیام از جکسون آمد:«اوکی.»
سرش را به عقب برگرداند. دیگر پشت سرشان نبود. نفس عمیقی کشید. خیالش دیگر تقریبا راحت بود. حالا پیامک بعدی آمد:«اولین فرصت باهام تماس بگیر. خب؟»
حالا او "اوکی" فرستاد. سپس گوشی را خاموش کرد و توی جیب کیفش برگرداند. گوشهٔ جعبهٔ کیک را باز و نگاهش کرد. سه ردیف چهار، پنج تایی رولت بود. وانیلی و کاکائویی و نسکافهای. مدیسون و شارلوت و دیوید. دلش برای شیرینی تنگ شده بود. لبخندی از سر رضایت زد و خودش را بیشتر سمت پنجره کشید. کولیاش را در بغل گرفت و از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و هشتم: دیوید ناگهان یاد جکسون و قرار امروزش افتاد! وحشتزده به عقب برگ
• داستان عاقبت
پارت صد و سی و نهم: تا به خانه رسیدند، دیوید سمت اتاقش رفت. دوباره کیف و لباس روییاش را در آورد و روی تخت پرتاب کرد. شلوار بیرونی و تیشرذ سرمهایاش را عوض نکرد،
فقط جورابهایش را در آورد و دمپاییهای پلاستیکی مشکیاش را به پا کرد. مایل بود همان دیوید سرد و بیتفاوت قبل باشد، اما نمیتوانست جلوی ذوق و شعفش از فهمیدن «خبر سرّی» را بگیرد!
از اتاق خارج شد و سمت کاناپهها رفت و روی مبل یک نفره نشست. کمی به جلو خم شد و نوک انگشتانش را به هم چسباند. ابرویی بالا انداخت و با لبخندی که ناگزیر همراه حالت چهرهاش شده بود، پرسید:«خب؟ چه خبره حالا؟»
مدیسون که به سختی مشغول زیر و رو کردن پروندهای بود، با شنیدن سوال او ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:«آها! شارلوت تو نمیخوای بگی؟»
شارلوت که مشخص بود از شدت حرفهای نزده دارد رو دل میکند، در کمال تعجب گفت:«نه! خودت توضیح بده عزیزم.»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و سی و نهم: تا به خانه رسیدند، دیوید سمت اتاقش رفت. دوباره کیف و لباس روییا
• داستان عاقبت
پارت صد و چهلم: دیوید پوزخندی زد. این دختر رو مخ با شنیدن خبر از زبان مدیسون، عقدهٔ جلب توجهاش بیشتر تأمین میشد تا خودش صحبت کند. پس دیوید همانطور که از اول هم او را نگاه نمیکرد، به مادرش چشم دوخت و با تکان سر، اشتیاقش برای شنیدن صحبتهایش را نشان داد.
مدیسون لبخند دیگری زد. زورکی! رابطهٔ دیوید و شارلوت شدیدا آزارش میداد. انگار سنگ و شیشه را کنار هم گذاشته بودی. هر چند شارلوت همیشه تلاش میکرد برای دیوید مثل یک خواهر بزرگتر باشد، اما رفتارهای دیوید با شارلوت جوری بود که انگار ارث پدرش را از او طلب دارد!
در همین فکرها یاد حرفهایی افتاد که دیوید در کودکی، وقتی شارلوت را دور از چشم او گیر آورده بود، گفت:«تو مامان خوب منو ازم دزدیدی. میخوای اونو کلا برای خودت کنی. میخوای اون منو مثل بچههای بدبخت بزاره پرورشگاه! اون دیگه منو بیشتر میزاره مهد چون میخواد با تو باشه، بعدشم که شرکتتو بزنی مجبورش میکنی منو بزاره پرورشگاه تا مثل تو یتیم و بدبخت بشم! میدونم! میدونم تو خیلی عوضی هستی! تو میخوای اونو ازم بدزدی!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهلم: دیوید پوزخندی زد. این دختر رو مخ با شنیدن خبر از زبان مدیسون، عقدهٔ
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و یکم: بعد از این حرفها، شارلوت که آنروز فشار روانی و کاری زیادی را تحمل کرده و همینطور هم از دست حرفها و رفتارهای دیوید کلافه بود، ناخواسته سیلی آبداری نثارش کرد! سپس چند ثانیه هر دو به هم، و مدیسون هم از دور آنها را با چشمان گرد شده نگاه کردند.
همانجا مدیسون تصمیم گرفت برای مدتی کلا از شارلوت و دغدغههایش دور باشد. هر چند به شارلوت گفته بود بخاطر دردسرهای مجوز ناامید شده و بهتر است فعلا بیخیال شوند ولی، حقیقتش این بود که حرفهای آنروز دیوید باعث شد دلسرد شود.
آن مدتی که به دور از دردسرها با دیوید گذراند، مرتب تلاش میکرد نظرش را راجع به شارلوت تغییر دهد، اما در همین مدت فهمید دیوید از شارلوت برای خودش یک دیو تمام عیار ساخته! از نقاشیهای عجیب و غریب از شارلوت تا کابوسهای شبانه..!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و یکم: بعد از این حرفها، شارلوت که آنروز فشار روانی و کاری زیادی را
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و دوم: اینجا تصمیم گرفت کم کم راهش را به کل از شارلوت جدا کند. تا اینکه مجوزهای شرکت به طرز عجیبی جور شد! شارلوت دوباره همان دختر باانرژی و شاداب قبل بود که میخواست انبوه ایدهها و دغدغههایش را با او مطرح کند! مدام با ذوق از او تشکر میکرد و بارها میگفت هیچکس را مثل او دلسوز و معتمد و متخصص ندارد...
در نهایت همهٔ اینها باعث شد مدیسون باز کنار او بیاستد؛ اما اینبار با حواس جمعتر نسبت به دیوید! و البته این دو را حتیالمقدور از هم دور نگه دارد.
یادآوری این خاطرات باعث شده بود ناخواسته به یک نقطه زل زده و مکثی طولانی داشته باشد! با شنیدن صدای دیوید ناگهان به خودش آمد:«مامان!؟»
سرش را به ضرب بالا آورد. با شرمندگی خندهای کرد و گفت:«آها، اون. خب ببین...»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و چهل و دوم: اینجا تصمیم گرفت کم کم راهش را به کل از شارلوت جدا کند. تا این
• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و سوم: یک پرونده را از روی میز برداشت و سمت او گرفت، سپس ادامه داد:«این شرکت هایر اسپرته. میشناسیش قطعا؟ یه شرکت خیلی بزرگ حوزهٔ وسایل ورزشی. اخیرا میخواد یه خط تولید جدید از یه سری محصولات خلاقانه الکترونیکی واسه ورزشکارا راه بندازه. چون مدیر این شرکت، خَیِّرِ... در واقع... پرورشگاهی بوده که شارلوت توش بزرگ شده و اونو میشناخته، تصمیم گرفته از بین اینهمه شرکت بزرگ و اینا قراداد بخش الکترونیک این کارو با شرکت ما ببنده!»
دیوید همانطور که صفحات پرونده را ورق میزد تا بیشتر با شرکت هایر اسپرت آشنا شود، چند ثانیه سرش را بالا آورد و با اخمی از سر پرسش گفت:«خب؟»
مدیسون لبخندی گرم زد و ادامه داد:«خب این حرکت، و این پیشنهاد، باعث میشه ما در واقع راه صد ساله رو یک شبه بریم! خیلی، خیلی برای ما اتفاق بزرگیه! خیلیا میخوان این اتفاق نیافته اما آقای دونالد تمام قد مدافع ما هستن و ما مطمئنیم که میشه! هر چند سخت...»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل