فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدت به آدمها نباشه
آدمها محدودن
نیازشون که برطرف شد
شاید از تو روی گردان بشن،
اما خدا،اون قدرت نامحدود
و اون قدرت مطلق،
کسی است که منت گذاشت و مارو در این دنیا آفرید
امیدت فقط به او باشه
توقع از هیچکس نکن،
چون مدام باید زجر و ناراحتی بکشی
فقط امیدت به خدا باشه،
کسی که قرار نیست بر سرت منت بگذاره
داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے
﷽
♡خدایا♡
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
💥از هر جایی افتادی، احتمالش
هست بتونی بلند شی
از هرجایی
به غیر از نگاه خدا❤️
👌خیلی باید مراقب بود چون خدا زیاد فرصت میده و انسان غافل خبر نداره...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_یک
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رفتم حیاط و گفتم:بله….اون دختر سریع بغلم کرد و خیلی صمیمی باهام احوالپرسی کرد و دم گوشم گفت:منو رضا فرستاده،،،تابلو نکن.اعظم با دقت رفتار منو اون دختر رو زیر نظر داشت و نگاه میکرد برای همین شروع کردم به تعارف کردن که بیاد داخل و غیره…اعظم که خیالش راحت شد رفت داخل،اون دختر یه کاغذ دستم داد و گفت:رضا داده….جوابشو فردا میام میگیرم…بعدش بلند جوری که اعظم بشنوه گفت:نخ کوبلن میخواستم .همونی که باهم خریدیم.کم اوردم…گفتم:شاید داخل وسایلم باشه،اون دختر گفت:پس برام پیدا کن فردا میام ازت میگیرم…اون دختر خداحافظی کرد و رفت.تا داخل شدم اعظم خودشو مشغول کار کرد و من هم گفتم:نمیدونم وسایل کوبلنم کجاست؟؟؟اعظم حرفی نزد و رفتم داخل اتاق و کاغذ رو باز کردم و خوندم…رضا با دست خط خیلی بد و نامفهومش نوشته بود:سلام خوبی…؟؟من میخواهم از این شهر برم،،اگه تو هم میخواهی با من بیای بهم خبر بده،خوشبختت میکنم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_دو
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
نامه ی رضا همین قدر کوتاه و مختصر بود و دیگه هیچ توضیحی نداده بود که کجا و چه روزی؟؟؟دو دل بودم….از یه طرف دلم میخواست از اون خواستگاری و ازدواج اجباری نجات پیدا کنم و از طرف دیگه نمیخواستم از خونه ی پدریم که امن ترین جا برای من بود برم…ترس و دلهره به جونم افتاده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟؟رضا هم که درست و حسابی توضیح نداده بود چیکار میخواهد بکنه؟؟حداقل میگفت که میام خواستگاریت و بعد باهم فرار میکنیم بهتر بود ولی حرفی از خواستکاری نیاورده بود….توی همین فکرا بودم که اعظم با سینی چای داخل اتاقم شد و نشست…حس کردم میخواهد حرفی بزنه اما دو دله…گفتم:چیزی شده؟اعظم گفت:راستش !بابات جواب مثبت رو به نجف داده و قرار جمعه بیاند خواستگاری،بابات گفت که بهت بگم کاری نکن که مجبور شه باهات بدرفتاری کنه،…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟بابا حتی حاضر نیست من مثل خواهرام طرف رو ببینم بعد جواب مثبت بده؟؟؟؟خدایااا من چقدر بدبختم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی چشمانت را ببند
و خودت را در آغوش خداوند تصور کن
ببین که خواسته ات اجابت شده
و در حال تشکر از خداوندی
ببین که خدا نوازشت میکنه!
حالا چشمانت را باز کن
خدا همینجا کنار توست
از رگ گردن نزدیک تر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی قابل پیشبینی نیست
وقتی شاد هستی از شادیت لذت ببر
و وقتی غمگین هستی
یادت باشه ؛
روزهای پُر از خنده تو راهه
پس فقط شاد و امیدوار باش
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سه راه حل برای هر مشکلى
وجود داره:
بپذیرش، تغییرش بده، رهاش کن
اگر نمیتونی بپذیری، تغییرش بده.
اگر نمیتونی تغییرش بدی، رهاش کن...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تمایل به رها کردن گذشته
،عجیب ترین رازتغییر زندگی تان است.
بنابراین اگر به خودتان عشق دارید گذشته را رها کنید.
وخودرا ودیگران را به خاطر گذشته سرزنش نکنید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اعظم کلافه گفت:اولا تقصیر خودت و کارهاته،دوما به قولی سرت به تقدیر الهی باشه.اشکم جاری شدوگفتم:تقدیر الهی اینطوریه که ندیده و چشم بسته باید زنش بشم؟اعظم گفت:حالا نمیخواهد گریه کنی…چایتو بخور تا جمعه خدا کریمه…نجف مرد خیلی خوبیه و سنش کمه ،،درسته که دو تا بچه داره ولی چون کم سن و سال ازدواج کرده فقط ۵سال از تو بزرگتره،کارش هم کشاورزیه…اعظم حرفش که تموم شد بلند شد و رفت تا شام آماده کنه و من توی خودم غرق شدم و به بخت بدم زار زدم،از بابا متنفرشده بودم و فقط دلم میخواست نجات پیدا کنم حالا به چه طریقی مهم نبود…خیلی گریه کردم و در نهایت با خودم گفتم:باشه….حالا که کسی منو دوست نداره و نمیخواهد و همه میخواهند از دستم خلاص بشند من هم میرم…..حتی اگه رضا هم منو نخواهدتنهایی برای خودم زندگی میکنم،بالاخره یه کاری پیدا میکنم و پول در میارم…با این افکار تصمیم نهایی رو بدون در نظر گرفتن عاقبت کار ،گرفتم و برای رضا نامه نوشتم تا فردا به اون دختر بدم،،،…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
❣بهترین کار برای
دور ماندن از تلخی ها
فکر نکردن به آنهاست.
پس به چیزهایی که
دوست دارید بیندیشید ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگردر زندگی نگاهت به
داشته هایت باشد
بیشتر خواهی داشت …
اما اگر مدام به
نداشتههایت فکر کنی
هیچوقت هیچ چیز برایت کافی
نخواهد بود !!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی زندگی شیرینه
بگو ممنون و جشن بگیر،
وقتی زندگی تلخه بگو ممنون و رشد کن …
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
برای رضا نوشتم:سلام،…باشه هر چی تو بگی قبوله و هر جا تو بری باهات میام…کاغذ رو تا و مخفی کردم که فردا بدم به اون دختره…فردا تا ظهر منتظر موندم و خبری نشد.داشتم نگران و ناامید میشدم که اول صدای موتور رضا اومد و بعد زنگ خونه رو زدند…اعظم خواست از جاش بلند شه که زودتر از اون من رفتم و در رو باز کردم…..همون دختر بود…بعداز سلام و احوالپرسی بلند گفتم:اره برات نخ رو پیدا کردم،،،صبر کن برم بیارم…بعدش برگشتم اتاقم و کاغذی که برای رضا نوشته بودم رو برداشتم و چند تا نخ کوبلن هم دستم گرفتم تا اعظم ببینه و مطمئن بشه..نامه رو سریع دادم به اون دختر، دختر هم با صدای بلند تشکر کرد و رفت…تا عصر توی فکر بودم که رضا چطوری میخواهد بهم خبر بده که دوباره زنگ زدند….با عجله رفتم سمت در و دیدم اون دخترست که بلند گفت:این نخها رنگش به کوبلن من نخورد….با این بهانه نامه ی رضا رو بهم داد و گفت:دیگه من نمیتونم بیام ممکنه مادرت شک کنه……زود رفتم اتاقم و نامه رو پنهون کردم و برگشتم پیش اعظم تا بیشتر مشکوک نشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
چیزهایی که باید در موردش سکوت کنی:
1. برنامه بزرگی که داری
2. رابطه عاطفی که داری
3. مشکلات خانوادگی که داری
4. حرکت بعدی زندگیت
5. درآمدی که داری
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
امروز سعی کنیم
یه اتفاق خوب توی زندگی
دیگران باشیم...
مثل یه چتر توی روزای بارونی
مهربون باشیم و صمیمی
بدون شک هزاران مهربونی
به ما برمیگرده...☺️☔️💕
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
نامه رو پنهون کردم و مشغول کمک به اعظم شدم….تا زمانیکه بابا بیاد پیش اعظم موندم تا اصلا شک نکنه…وقتی بابا هم اومد خیلی عادی رفتار کردم و بعد از سلام کردن رفتم داخل اتاقم…درست بعداز ۵ساعت نامه رو باز کردم و خوندم..رضا نوشته بود:اگه میخواهی با من بیای،ساعت ۴صبح شناسنامه اتو و هر چی پول داری بردار و بیا سر کوچه تا باهم بریم…تصمیم جدی گرفتم که با رضا برم….بدون مشورت با دوستم معصوم یا حتی خواهرام…..البته مقصر خواهرام یا زن داداشم هم بودند که منو در حدی نمیدونستند که حتی صحبتهای معمولی هم با من بکنند.بدون فکر و مشورت چند دست لباس و شناسنامه گذاشتم داخل یه ساک و منتظر شدم تا بابا و اعظم بخوابند …میدونستم که اعظم پولی که بابت خرجی خونه از بابا میگیره رو داخل یه کتری قدیمی توی کابینت میزاره…بعداز اینکه از خواب بودنشون مطمئن شدم توی تاریکی رفتم سراغ پولها و برداشتم و برگشتم داخل اتاق و منتظر ساعت ۴شدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نبردهای زندگی همیشه
به نفع قویترین ها
پایان نمی پذیرد
بلکه دیر یا زود
برد با آن کسی است
که بردن را باور دارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
♥️سـلام خوبان
🤍صبحتان بخیر
♥️ان شالله امروز
🤍پراز خیروبرکت
♥️تنتون سلامت
🤍کسب وکارتون موفق
♥️و زندگیتون
🤍غرق درخوشبختی
♥️وامروز یکی از بهترین
🤍روزای زندگیتون باشه
#صبح_بخیر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی ❄️
💓 خدایا!
ما بنده توئیم و بنده را جز اطاعت نشاید!
به ما الفبای بندگی بیاموز.
❄️ خدایا!
بی نگاه لطف تو، هیچ کار به سامان نمی رسد!
نگاهت را از ما دریغ نکن.
💓 خدایا!
عنانمان را از دست نفسمان بستان
و یاد خودت را چنان در دلمان بنشان
که تو از چشممان ببینی
و از گوشمان بشنوی
و از زبانمان بگویی.
❄️ خدایا!
نگاهمان را از غیر خودت بگردان...
الهی آمین🙏
#نیایش_صبحگاهی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
میتوانیم با 3جمله زندگی خود را ارتقا دهیم
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا
ویا با 3جمله دیگر زندگیمان را تباه کنیم
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
انتخاب با شماست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
5 توصیه ی تضمین شده ی بیل گیتس برای موفقیت
1- بلد باشید چطور نه بگویید
2- به استقبال انتقادات بروید
3- خوش بین باشید
4- از شکست نهراسید
5- روی یک هدف متمرکز شوید و از حرکت به سمت آن باز نایستید..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_شش
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
بالاخره ساعت ۲۰دقیقه به چهار شد و حاضر شد و ساک به دست اروم اروم از خونه زدم بیرون میدونستم اعظم خوابش خیلی سبکه اما انگار همه چی دست به دست هم داده بودند که من برم…در کوچه رو اروم بستم….چند قدم رفتم و دوباره برگشتم به در و دیوار خونه نگاهی کردم…..خونه ایی که محل امن برای زندگی بود…رسیدم سرکوچه اما کسی نبود…..انتظار داشتم رضا بیصبرانه منتظرم باشه اما نبود…چند دقیقه بعد حس کردم کسی پشت سرمه که یهو ساکمو کشید….هین بلندی کشیدم و برگشتم و دیدم رضاست…رضا گفت:نترس منم….باورم نمیشه که اومدی…نفس عمیقی کشیدم و بهش لبخند زدم…رضا گفت:خب بدو بیا که باید بریم ترمینال.اونجا هر کسی ازت پرسید چه نسبتی دارید بگو عقد کرده هستیم…نیازی نیست به کسی توضیح بدی اگه کسی سوال اضافه کرد تو حرفی نزن تا خودم جوابشو بدم…یه آن ترس برم داشت و توی دلم گفتم:بگذار برگردم،تا بابا متوجه ی نشده بگذار برگردم،تورو خدا رضا بگذار برگردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir