.
شروع کن!
خوشبختی جایش همینجاست
کنار تو
نگذار زندگی از مقابل چشمانت بگذرد
و تو فقط نظاره گرش باشی
زندگی را زندگی کن !..👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
یک فنجان #آرامش
یک ثانیـه عاشقی
یک جرعـه مهربانی
در این #عصر زیبا
گوارای وجودتان باد...🦋🌱
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
در برابر انتقادات
اگر نادرست بود،بی اعتنا باشید
اگر غیر منصفانه بود،عصبانی نشوید
اگر از روی نادانی بود،لبخند بزنید
اگر عادلانه بود،از آن درس بگیرید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچوقت آرزو نکن جای کسی باشی!
آرزو کن روزی برسه که دیگران آرزو کنن جای تو باشن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هفده
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
احمد رفت و من زود در رو بستم و برگشتم داخل،بنظرم احمد پسر خیلی مودبی بود آخه شب هم برای بردن زهره وپسرش اومد و من دوباره دیدمش..انگار شبهایی که پسرعموام شیفت شب میموند احمد پیش زهره میموند برای همین اومد و زهره اینارو برداشت و رفتند،،یکهفته ایی که خونه ی عمو اینا موندیم خیلی خوش گذشت چون عمو و زن عمو تقریبا تنها بودند و زنعمو بیشتر وقتشو توی جلسات قران میگذروند و این یکهفته مارو هم همراه خودش میبرد..گاهی هم به من بافتنی یاد میداد..یکهفته ی ما شد ده روز،روز آخر پچ پچ مامان و زن عمو توجه ی منو به اونا جلب کرد..پچ پچهای زنعمو و مامان کنجکاو شدم و گوش ایستادم.چیزی متوجه نشدم و به مامان زل زدم…مامان وقتی متوجه شد که من یه بوهایی بردم گفت:از قدیم گفتند قسمت هر جا باشه ادم جذب اونجا میشه.احمد برادر زهره از تو خوشش اومده و قراره بیاند خواستگاری..با شنیدن اسم احمد قند توی دلم آب شد…
ادامه در پارت بعدی 👎
.
آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار
نه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند ..
“زمان” وفاداری آدما رو ثابت میکنه نه “زبان” ...💫
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه یادت باشه
انسان های زیادی
هستندکه،،،
آرزویشان اینه
که جای تو باشن و
شرایط زندگی وموقعیت
توراداشته باشند
پس همین لحظه
بابت هر چه که هستی
خدا را شکر کن ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هجده
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
نمیدونم چرا مشتاق ازدواج بودم…شاید بخاطر اینکه هم سن و سالهام ازدواج کرده بودند و من مجرد مونده بودم و شاید حس و حال و سن و سالم باعث این اشتیاق میشد.از طرفی چون احمد رو دو بار دیده بودم ازش بدم نمیومد برای همین سکوت کردم.سکوت هم یعنی علامت رضایت،زن عمو تا سکوت منو دید با لبخند و مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:فردا صبح با مامانت برمیگردید خونتون ما هم با خانواده ی احمد میاییم خواستگاری تا اگه قسمت بود بهم برسید.خیلی خوشحال بودم…عصر همون روز زهره و پسرش اومدند خونه ی عمو اینا و زهره به مامان گفت:من با رقیه میرم بازار تا براش یه روسری بخرم..زن عمو استقبال کرد و زودتر از مامان گفت:خیلی خوبه….تا رقیه اینجاست برید بخرید تا با انتخاب خودش باشه..پسر زهره گفت:من هم میام مامان،زهره گفت:نه بمون پیش مامان بزرگ ما زود برمیگردیم.من خوشحال حاضر شدم و با زهره تا سر کوچه رفتیم.وقتی اونجا رسیدیم یه ماشین سفید رنگ جلوی پامون ترمز کرد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند
سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند
باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند
ثروت اگر داری فقیرت می کند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
سهم ما انسان ها از همدیگر
آرامشی است که
به هم هدیه میدهیم.
خوشبختی
یعنی دلی را نرنجانی،
آبرویی را نریزی و دیگران از تو آسیب نبیند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
این متن فوق العادست حتما بخونید ❣❣(حس خوب)
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ . ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
- دکتر علی شریعتی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﺳﺖ ﻫﺮﭼﻪﻋﻤﯿﻖﺗﺮ
ﺑﺎشد
ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭﺍﻧﺴﺎﻥﮐﻮچکﺑﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻫﺮﻛﺲﻛﻪ ﺑﻪ
خدا نزدیکتر ﺍﺳﺖ
ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﻭﻣﺘﻮﺍﺿﻊﺗﺮ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
غمناک ترین لحظه زندگی را
از کسی تجربه میکنی که
شیرین ترین خاطرات زندگی را با وی داشتی.
🕴 ویلیام
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_نوزده
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
احمد پشت فرمون بود.زهره گفت:تورو خدا از من ناراحت نشو.احمد خیلی اصرار کرد که تورو بیارم بیرون تا بتونه چند کلمه حرف بزنه،من هم بدون هماهنگی به بهانه ی خرید اوردم،آخه با خودم گفتم حالا که قراره عروسی کنید بهتره که بیشتر همدیگر رو بشناسید.من دختر آزادی نبودم و هیچ وقت بدون مامان جایی نرفته بودم برای همین خیلی خجالت کشیدم ومعذب بودم.بالاخره من با استرس عقب نشستم و زهره جلو پیش برادرش.،احمد از آینه منو نگاه میکرد و من هم از خجالت توی صندلی فرو میرفتم.بعداز چند دقیقه احمد جلوی یه بستنی فروشی ترمز کرد.چادر مشکیمو مرتب کردم تا از ماشین پیاده بشم که زهره گفت:من میرم بستنی میگیرم و برمیگردم.زهره که پیاده شد ضربان قلبم شدید شد و استرس گرفتم.همون لحظه احمد به عقب چرخید و گفت:میدونم کارم اشتباه بود ولی میخواستم حداقل یک بار دیگه ببینمت.یه کم اروم شدم و لبخند زدم.احمد تا لبخندمو دید خوشحال از داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و به سمت من گرفت و گفت:اینگل رو برای تو گرفتم،،راستش نتونستم جلوی زهره بهت بدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
يكى از بهترين هديه هايى كه ميتونى به آدمهاى اطرافت بدى اينه كه ازشون براى اينكه قسمتى از زندگيت هستن تشكر كنى. قدرت اين كارهاى ساده رو دست كم نگير، رنگ و بوى زندگيت رو عوض ميكنه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
در مورد هیچ چیز
از روی ظاهر قضاوت نکن..
مار هر چقدر زیباتر،
نیش آن کشنده تر ..
🕴 گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
با تمام قدرت اراده کن
که چیزهای کوچک را جذب کنی.
وقتی بفهمی که چه قدرتی برای
جذب خواسته هایت داری،
به سمت خلق چیزهای بزرگ تر
کشیده می شوی...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
من همیشه با حرف همه موافقم
چون این تنها راهیه که میتونم ساکتشون کنم، تا دیگه حرفشونو ادامه ندن.
🕴آل پاچینو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
هزار استرس و خجالت گل رو گرفتم و بوش کردم و سریع گذاشتم داخل کیفم که زیر چادرم بود.احمد چادرمو بوسید و گفت:میدونستم تو هم از من خوشت اومده و این احساس یک طرفه نیست.رقیه خانم من کارگر جلو بندی سازی هستم و تراشکاری هم بلدم.پول خوبی در میارم و قول میدم خوشبختت کنم و هر چی بخواهی به پات بریزم.بهش لبخند زدم و با ث باز و بسته کردن پلکهام رضایت خودمو نشون دادم…احمدخوشحال و ذوق زده یه ادامس موزی بهم داد و خواست حرفی بزنه که زهره اومد و احمد مجبور شد به سمت فرمون برگرده،زهره از شیشه ی ماشین دو تا بستنی سنتی به احمد داد و رو به من گفت:چیز دیگه ایی نمیخواهی؟با خجالت تشکر کردم و زهره برگشت تا بستنی خودشو بیاره…تا زهره رفت گفتم:بابت ادامس و بستنی ممنونم،احمد از داخل اینه نگاهم کرد و گفت:قابل شمارو نداره رقیه خانم..اون روز خیلی روز خوبی بود.بستنی رو خوردیم و بعد احمد برام یه روسری خرید و اینقدر خواهش کرد تا ازش قبول کردم..قرار شد این ملاقات و خرید بین خودمون بمونه آخه اون موقع این چیزها باب و مد نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
طلا باش
تا اگر روزگار آبت کرد ،
روز به روز
طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش
تا اگر زمانی خردت کرد
لگدکوب هر رهگذری بشوی...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هر ساختمان بزرگ ، زمانی فقط یک نقشه ساده بوده
مهم نیست که امروز در چه مرحله ای هستید
مهم آینده شماست و چیزی که به آن خواهید رسید...✨
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آنقدر که از دست دادن چیزی،
ما را افسرده می کند،
از داشتن همان چیز
احساس خوشبختی نمی کنیم...
و این ذات آدمیزاد است...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
✍️ پنج قدم تا خوشبختی:
❣️قلبت را مملوء از مهربانی کن ..
ذهنت را از نگرانی رها کن،
ساده زندگی کن،
بیشتر ببخش،
کمتر توقع داشته باش.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون موقع ها قرار دختر و پسر باب نبود و اگه اقوام متوجه میشدند کلی پشت سرمون حرف در میاوردند.. خداحافظی تلخ و شیرینی با احمد و بعد با زنعمو داشتیم البته قبلش کلی از زنعمو بابت چند روز زحمت و پذیرایی خیلی خوبش که ازمون کرده بود تشکر کردیم…سوار مینی بوس شدیم و برگشتیم خونه ..اگه بگم کل مسیر رو به احمد فکر کردم و تمام حرفهاشو هزار بار مرور کردم دروغ نگفتم.بسته آدامسی که احمد بهم داده بود رو اصلا از دلم نیومد باز کنم و بخورم..روسری هم از نظر من بهترین روسری دنیا بود و محکم به خودم چسبونده بودم و حس خوبی بهم دست میداد.بابا با دیدن حال خوب من و خبر اینکه فردا خواستگار دارم خیلی خوشحال شد و تمام کارهارو با مامان تند و تند انجام دادند.اون شب رو هم با خیال راحت و دل خوش خوابیدم و فردا صبح زود بیدار شدم تا برای عصر که احمد و خانواده اش میاند اماده باشم.عصر و سروقت رسیدند..از در حیاط که داخل شدند از پشت پنجره از لای پرده نگاه کردم و با دیدن احمد ضربان قلبم رفت بالا و ناخواسته خندیدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir