.
از حکیمی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟
پاسخ داد:
۱-اقوام در هنگامِ غربت
۲-مرد در بیماریِ همسرش
۳-دوست در هنگامِ سختی
۴-زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
۵-مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
۶-فرزندان در پیریِ پدر و مادر
۷-برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه داخل اتاق شدیم.یه اقایی با عبای قهوه ایی رنگ و یه کلاه سفید مثل حاجیها سرش گذاشتهذبود و انتهای اتاق نشسته و از بالای عینکش مارو نگاه میکرد.نگاه سید محسن لرزه به تنم انداخت جوری که مامان هم متوجه شد و بغلم کرد.سید محسن با مهربونی گفت:چی شده دخترم؟؟چرا اینقدر ترسیدی؟؟بابا به جای من گفت:عمو سید!!من هم ترسیدم.نمیدونی تو محله چه خبره!!در عرض یک سال ۴نفری که فقط برای خواستگاری اومدند و قرار بود عقد کنند ،هر کدوم به نوعی کشته شدند.با اینمقدمه بابا تمام اتفاقات رو برای اقا سید تعریف کرد و بعد منتظر نشست..اقا سید که تا اون لحظه بدون حرفی گوش میکرد با تموم شدن حرفهای بابا یکی از کتابهاشو برداشت و از داخلش یه دعا پیدا کرد و توی ورقه ایی نوشت و داد به بابا و گفت:این دعا رو بده دخترت تا همیشه پیشش باشه،دعا باعث میشه از شر شیاطین و اجنه دور باشه.تنها اون دعا نبود خیلی کارها هم گفت که باید انجام میدادم.مثلا نمک با اسفند رو بسوزونم یا یه دعا بود که توی آب خیس کنم و روی سرم بریزم و غیره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
پل های پشت سرت را خراب نکن !
متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه ام هر روز بهتر شد..هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد.طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم.چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند..پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب.چی شده؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟مامان گفت:هیچ کدوم..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده.معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند.امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد.گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود.این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم.یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون…شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست……
ادامه در پارت بعدی 👇
.
یک عمر باید بگذرد
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که
منتظـر گذشتنش هستیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
*یادتون باشد
تا زمانی که نفس میکشید
هیچگاه برای دوباره
آغاز کردن دیر
نیست❤️🌹
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگی همیشه عالی
و کامل نیست ....
اما همیشه همانی است
که تو میسازی
پس آن را به یادماندنی
بساز و هرگز اجازه نده کسی
خوشبختی تو را از توبگیرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ریشه که داشته باشی؛
به لبه پرتگاه میایی
اما سقوط نمیکنی،
ریشه شعور، تربیت، شخصیت
و انسانیت و شرف واقعی یک انسان است
و ربطی به پول و تحصیلات ندارد.
✍ #گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻭﻗﺖ، ﭘﻮﻝ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎﺳﺖ....
ﺯﻣﺎﻥ،
ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺬﺍﺭﯼ.....
دریاب.......
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
پل های پشت سرت را خراب نکن !
متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_نه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست..هر چی دنبالش گشتم پیدا نکردم.وحشت و استرس و ترس به یکباره اومد سراغم،انگار اون دعا بهم آرامش میداد که نبودنش این همه منو میترسوند.به مامان گفتم و هر دو مشغول گشتن شدیم ولی پیدا نکردیم.دوباره وحشت و دلهره توی خونه حاکم شد.حدس میزدم که گم شدن دعا یه اتفاق معمولی نیست و یه چیزی پشتشه..مامان رفت تا توی تشت لباسهامو خیس کنه که دعا رو پیدا کرد.خوشحال اورد و داد به من و گفت:رقیه جان!!!حواست به این باشه،هر وقت پیشت هست من خیالم راحته..گفتم:درست میگی مامان!!!از وقتی این پیشمه اون خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم….بنظرت کلا از اینجا رفته؟مامان گفت:خدا کنه رفته باشه و این کابوس از این خونه تموم بشه،خب دخترم برو بخواب،،من هم لباسهارو خیس کنم،میام.نزدیک به یکسال همه چی اروم بود و روزهای خوبی داشتیم و خبری از اون هاله و اتفاقات ناگوار نبود.تا اینکه....
ادامه در پارت بعدی 👇
«انسانیت»
بالاترین هنر،
زیباترین صفت،
و عالی ترین عبادت هاست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگیتونو با امید ادامه بدید
هرچقدر امیدوارتر باشی
نعمت بیشتری دریافت خواهی کرد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیاید امـروز
💓مهربـانی
🌸عشـــــق
💓و محبـت
🌸را به عزیزانمون ابراز کنیم
💓به همین سادگی
صبح پنجشنبه تـون زیــــبا☕️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸 بارالهی در این آخر هفته ی زیبا
✨دل هایمان را
🌸 پراز محبت
✨دست هایمان
🌸 را پراز بخشندگی
✨لحظه هایمان را پر
🌸 از آرامش و خانه هایمان
✨را پراز حس خوشبختی بگردان
🌸 آمیــن
در بدترين روزها ؛
اميدوار باش
هميشه زيباترين باران
از سياهترين ابر مي بارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر به جاى محبتی که به کسی کردی از او بیمهری دیدی
مأیوس نشو!
چون برگشت آن محبت را
از شخص دیگری
در زمان دیگری
در رابطه با موضوع دیگری،
خواهی گرفت
شک نکن
تو فقط خوب باش و خوب بمان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت.تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری،بابا در مورد پسره تحقیق کرد.اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد.سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰ماشین و خونه هم داشت..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود.خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما،دل تو دلم نبود.تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد.اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه،خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا.،من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
مهم نیست چه شکلی هستی،
مهربونی تو رو به دوست داشتنیترین آدم دنیا تبدیل میکنه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
"سخن گفتن" یک نوع احتیاج است؛
ولی "گوش دادن" هنر است.
🕴 گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگــی
برای یك عاقل رویاست،
برای یك احمق
بازی است،
برای ثروتمند کمدی
و برای یک فقیر
تراژدی است!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اندیشه هایتان را عوض کنید
تا در یک چشم بهم زدن
همه ی اوضاع و شرایط تان عوض شود
زیرا جهانِ شما
تبلور آرمان ها و کلامِ خودتان است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بالاخره کمال با خانواده اش اومدند.از ظاهر و چهره اش مشخص بود که سنش بیشتر از منه،.حداقل ده سال بزرگتر از من نشون میداد..خیلی مودب و با احترام.،کمال متفاوت ترین خواستگارم بود…قبلیها کم سن و سال بودند و شاید از روی عشق و هوس قصد ازدواج داشتند اما کمال مشخص بود که هدفش زندگیه،تا جایی که چایی براشون تعارف کردم همه چی خوب پیش رفت و اون هاله ی و خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم.از برخورد و حرفهای پدر و مادر کمال معلوم بود که مورد پسند واقع شدم..پدر کمال از بابا خواست تا اجازه بده ما باهم تنهایی صحبت کنیم.بابا گفت: هر چند ما از این رسمها نداریم اما به احترام شما اشکالی نداره.منو کمال داشتیم به اتاق کناری میرفتیم که بعداز یکسال دوباره اون زن سفید پوش رو دیدم..از انگشتهاش و ناخونهای بلندش خون میچکید،،یه لحظه نفسم بند اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد….چون من جلوتر از کمال بود سریع برگشتم به سمت کمال و با تعارف گفتم:بفرمایید داخل،با این کارم میخواستم اون خانم سفید پوش رو نبینم……
ادامه در پارت بعدی 👇
من درشعبده بازی روی طناب
راه رفته ام و میدانم چقدر
این کار دشوار است،
اما به جرات به تو میگویم که
آدم بودن و روی زمین راه رفتن
از این هم سخت تراست!
🕴چارلی چاپلین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir