.
چهار نصیحت از بزرگان :
۱. تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به کوتاهترین دیوار نشوی
۲. تاحدی مهربان باش که تبدیل به انجام وظیفه نشود
۳. تاحدی گرم و صمیمی باش که انتظار بیجا به وجود نیاری
۴.از معاشرت با افرادی که در ظاهر مهربانند و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانها را
براساس مدرکشان وزن نکنیم،
بی شمارند...
آنانی که
بدون هیچ سندی
سرشار از درک
شعور و انسانیت هستند...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟این همه سختی کشیدیم وحرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم.با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده.من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه،میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه،بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست.رفتم با سیدمحسن حرف زدم.سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش..یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی،گفتم:فکر نکنم راحت بشم.اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه..بابا گفت امیدت به خدا باشه..مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
قدیما نمیدونم دل ما خوش بود
یا قدیما بیشتر خوش می گذشت
نمیدونم سلامتی بیشتر بود
یا ما مریض نبودیم
نمیدونم ما بی نیاز بودیم
یا توقع ها پایین بود ؟
نمیدونم همه چی داشتیم
یا چشم و هم چشمی نداشتیم
نمیدونم چی داشتیم ،چی نداشتیم
ولی روزای خوبی داشتیم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی یه نفررو همش ببخشی٬
این فرصتو ازش میگیری
که بفهمه هر اشتباهی
یه تاوانی داره…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
موفق شدن، سختیش موقتیه
موفق نشدن، سختیش مادام العمره
حق انتخاب با خودته ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد.بابا رفت در رو باز کرد..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند.مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل،کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من.با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم.مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،یهو چی شده به تو؟حتما گرمازده شدی..مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست.دکتر گفته زود خوب میشه،برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم.بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه،بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل وجراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد.انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد. با خوشحالی رفتم داخل پیش مهمونا….
ادامه در پارت بعدی 👇
تمام چیزی که الان به آن احتیاج داری این است که احساس خوبی داشته باشی.
هر چه احساس خوب بیشتری داشته باشی، چیزهای بهتر بیشتری را سمت خود جذب خواهی کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
☕️هر صبح
🌸هدیه خداست
☕️امروز آرزو میکنم
🌸در پناه لطف بیکران
☕️حضرت عشق ، سلامت باشید
صبح زیباتون بخیر☕️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🍃🌼
🌼خدایا زبانمان را
✨به شکر خویش گویا کن
🌼دل هایمان را
✨به مهر خویش شکوفا کن
🌼چشمانمان را
✨به نعمت هایت بینا کن
🌼و خیر و عافیت را
✨در دنیا و آخرت نصیب ما کن
🌼آمیـــن
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد..مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره.من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته،پسرم هم خیلی پسندیده..بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم.اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم.چشم،مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه.خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته،بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟میدونم که راضی نمیشی..کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده.از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اونخرافات که ما قبول نداریم.اجازه بدید توی همینچند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه..مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره……
ادامه در پارت بعدی 👎