eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
⁣ژاپنیها میگویند: اگر فریاد بزنی؛ به صدایت گوش میدهند... و اگر آرام بگویی؛ به حرفت گوش میدهند... قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دوشنبه ای دلنشین 💜روزی سرشاراز موفقیت 🌸آرامشی عمیق 💜لطف همیشگی خدا 🌸لحظه های پر از استجابت دعا 🌸سلامتی و سعادت دو دنیا 💜آرزوی همیشگی من برای شما 🌸تقدیم به شما 💜زندگیتون زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🌺خدایا🙏 ✨دراین روز عید قربان 🌺 یاریمان کن و به ما قلبی ✨متواضع و دستی مهربان 🌺 عطاکن که در سختی ✨در شـادی و ناراحتی 🌺 در فقـر و دارایی ✨شـاد و بخشنده باقے 🌺بمانیم و شکرگزار باشیم آمین یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🌺
دست وحید رو مثل یه بچه گرفتند و بردند…😳😳واقعا شوکه مونده بودم….. من از وحید توقع نداشتم ازم دفاع کنه و یا توی روی پدر و مادرش وایسته ،،،حداقل  توقع من این بود که  از خونه اش قهر نکنه و باهاشون نره….. و برگرده و از دل من در بیاره….. تا چند دقیقه ایی ماتم برده بود….وقتی به خودم اومدم شروع به گریه کردم….خیلی خیلی گریه کردم و در نهایت با خودم گفتم:فکر کنم دیگه اینجا موندن من فایده نداره….هر روز طلبکارتر میشند،،،،…زن دوم هم گرفتندولی باز هم از من توقع بچه دارند….. خیلی فکر کردم و بعدش زنگ زدم به مشاورم…..مشاوری که گاهی مشکلات زندگیمو باهاش در میون میزاشتم و راه کار میخواستم……. مشاورم بعد از شنیدن حرفهام گفت:ببین..!!…من از روزهای اول که باهات در تماسم اصلا پیشنهاد جدایی ندادم اما الان با قاطعیت میگم که همسرت بیماره…. مخصوصا که خانواده اش هم پشتش هستند…..خوب فکراتو بکن  برو خونه ی پدرت…. گفتم:یعنی قهر کنم یا طلاق بگیرم؟؟؟ مشاور گفت:نه نه….اگه قراره بری و دوباره برگردی اصلا نرو….ولی رفتی تا آخرش محکم وایستا و طلاقتو بگیر…. با حرفهای مشاورم رفتم توی فکر و بالاخره چمدونمو برداشتم و چند دست لباس داخلش ریختم و درست ساعت ۲ظهر بود که با آژانس بانوان تماس گرفتم تا منو ببره روستا خونه ی بابام…. بین مسیر به وحید پیام داد و نوشتم:من رفتم….توهم راحت زندگیتو بکن…. جواب داد:بروووو….برو اینقدر بمون تا موهات هم مثل دندونات سفید بشه…..اونوقت طلاقت میدم….. دیگه جوابشو ندادم ورفتم روستا خونه ی داداش بزرگم…..میدونستم که خانواده ام درک بالایی دارند و سوال پیجم نمیکنند ،خدایی هم اینکار رو نکردند…. تا رسیدم رفتم داخل یکی از اتاقها و چمدونم گذاشتم ….زن داداش گفت:ناهار خوردی؟؟ گفتم:نه…. برام ناهار اورد و خوردم و بعدش خودم کم کم براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده………… در حال تعریف کردن بودم که جاریم زنگ زد و گفت:ساره…!!!…مادرشوهره اینجا بود….تا رفت بهت زنگ زدم…. گفتم:چی میگفت؟؟ جاریم گفت:خوشحال و خندون اومده و میگه که فرستادمش خونه ی باباش….. گفتم:خب…. گفت:ساره…نزار به خواستشون برسند،،،برگرد خونه و زندگیت….اینا هدفشون همینه که تو طلاق بگیری…. گفتم:اشکالی نداره….بزار به هدفشون برسند،،من دیگه برنمیگردم….هیچی هم برام مهم نیست….. جاریم ناراحت گوشی رو قطع کرد…. دو روز خونه ی داداش بزرگم موندم و بعدش رفتم خونه ی باباو براشون همه چی رو توضیح دادم و گفتم :من فقط طلاق میخواهم …. بابا گفت:راستش تا اینجا هم باهاش زندگی کردی تقصیر خودته…..تو باید همون اولش جدا میشدی…. گفتم:این دفعه تصمیمم جدیه… بابا گفت:هر کاری که لازمه انجام بده،،ما هم پشتت هستیم…. از اینکه خانواده ام درکم میکردند و هوامو داشتند خیلی خوشحال شدم و چند روز بعدش رفتم دادخواست طلاق دادم….برای اینکه کارا راحت تر پیش بره یه وکیل هم گرفتم و برگشتم خونه………. تقریبا دو هفته ایی گذشته بود اما از وحید و خانواده اش خبری نبود….…..انگار که از نبودنم خوشحال بودند و از خداشون بود من جدا بشم….. تیرماه بود که قهر کردم و رفتم خونه ی بابا و درخواست طلاق دادم تقریبا اوایل آذر ماه بود که یه روز  خواهرشوهرم زنگ زد…. دو دل بودم که جواب بدم یا نه که مامان گفت:جواب بدی بهتره…. تماس رو برقرار کردم ‌و خیلی سرد گفتم:سلام………. خواهرشوهرم گفت:میخواهیم بیاییم دنبالت….. عصبی گفتم:بعد از پنج ماه یادتون افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👎
. وقتی کسی را تحقیر قضاوت یا از او بدگویی میکنید درحقیقت کانال نفوذ انرژی منفی را به سمت خود باز کردید در این صورت: فقر بیماری و تنگدستی به سراغتان میآید انرژیتان را صرف حرص خوردن و عصبانیت نکنید❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. هفت جایی که انسان امتحان می شود: مرد،هنگام بیماری همسرش! زن ،هنگام فقر همسرش! فرزند ،هنگام پیری پدر و مادر! دوست ،هنگام سختی! خواهروبرادر،هنگام تقسیم ارث! اقوام، هنگام غربت! مومن ،هنگام مصیبت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. آدمی تا زمانی که سختی هایش را میفهمد زنده است. ولی وقتی سختیهای دیگران را درک می کند آن وقت یک انسان است         ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
خواهرشوهرم گفت:چه فرقی میکنه…!!؟؟میاییم دنبالت چون وضعیت اضطراریه…. گفتم:ارررره دیگه ،،،پنج ماه اصلا یادتون نیود که ساره ایی هست اما الان که وضعیت اضطراری شده به فکرم افتادید….. خواهرشوهرم گفت:گوش کن ببین چی میگیم….وحید بیمارستانه…. تا اسم بیمارستان رو شنیدم یک لحظه قلبم ایستاد…خیلی ناراحت شدم ولی طوری وانمود کردم که خواهرشوهر متوجه ی ناراحتی من نشه….مثلا بیخیال گفتم:خب….من چیکار کنم؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:اصلا حالش خوب نیست و میخواهد تورو ببینه……میدونم بهت بد کرده اما حلالش کن…. درسته که برای وحید ناراحت بودم ولی به خواهرشوهرم گفتم:حلالش نمیکنم….در صورتی ازش میگذرم که طلاقمو بده….. خواهرشوهر گفت:ساره…!!!…….همینطوری داداشمو خدا زده ،حداقل تو حلال کن… گفتم:همین که گفتم…طلاق داد ،حلال میکنم….. گوشی رو قطع کردم و به حال وحید و خودم گریه کردم….. شب که شد دو تا دیگه از خواهراش اومدند خونه ی بابام…..بعد از تعارفات اولیه یکیش به بابا گفت:اقا سید..!!…شما با ساره خرف بزنید تا قبول کنه….وحید بیمارستانه…. بابا گفت:اگه ساره براتون مهم بود همون هفته ی اول میومدید دنبالش تا مشکل و اختلافات به اینجا و دادگاه نمیکشید….. خواهرشوهرم گفت:راستش مادرمون سکته کرده بود و درگیر بیمارستان بودیم…..به والا همون روزی که مامان سکته کرد روی تخت بیمارستان به من گفت که آه سید منو گرفته که به این روز افتادم……..اقاسید…!!!…انگار ما داریم تقاص پس میدیم ،اون از مادرم و اینم از برادرم….. بابا یه کم اروم شد و گفت:این زندگی دیگه به درد نمیخوره،….مشکل وحید چیه که بیمارستان بستری شده؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:راستش یه روز با یکی از دوستاش سر یه معامله ایی بحثشون میشه و وحید برای اینکه تلافی کنه یه شب در حالیکه مست بوده با اسلحه میره مغازه ی یارو(دوستش) و اونجا سه تا تیر شلیک میکنه…. بابا متعجب گفت:اسلحه از کجا اورده؟؟چقدر کار خطرناکی کرده…… خواهرشوهر گفت:از قبل داشت…. منم زود گفتم:درسته….یه شب فرشته به من زنگ زده بود میگفته وحید با اسلحه اونو تهدید میکنه……. بابا گفت:بعد چی شد؟؟ خواهرشوهرم گفت:بعد از چند روز،دوستش تصمیم میگیره کار وحید رو تلافی کنه و برای همین به بهونه صلح و آشتی دعوتش میکنه خونشون…..وحید هم از همه جا بی خبر میره اونجا و رفیقش سه تا تیر به پای وحید میزنه…. بابا گفت:الله اکبر…!!..الان بیمارستانه؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:اررره….پلیس هم بخاطر حمل غیر مجاز اسلحه دنبالش…. (این اتفاق ایام شهادت حضرت فاطمه برای وحید میفته)….قربون خانم زهرا بشم که وحید خیلی زود جواب ظلمهایی که در حقم کرده بود رو پس داد……………… خواهرشوهرام هر چی گفتند قبول نکردم باهاشون برگردم و برم بیمارستان …… اونا هم مجبور شدند و رفتند… همون روزها بود که من بخاطر درد گوشم رفتم بیمارستان و دکتر گفت:خانم..!!..گوش شما پرده اش پاره و عفونت کرده …. راهی جز عمل ندارید چون ممکنه عفونت به مغزتون نفوذ کنه….. بناچار بستری شدم و گوشمو عمل کردند….دقیقا نمیدونم پرده ی گوشم بخاطر کتکهای وحید پاره شده بود یا نه؟؟اما دکتر گفت در اثر ضربه این اتفاق افتاده…… بعد از اینکه از برگشتم خونه ی (بابام)، شنیدم که وحید تا از بیمارستان مرخص شده و رفته خونه ،پلیس دستگیرش کرده و برده زندان….در صورتی که هنوز حالش خوبه خوب نشده بود………. من نمیدونم و به چشم خودم ندیدم ولی طبق شنیده هام انگار توی زندان اینقدر وحید رو تحت فشار و اذیت قرار میدند تا بالاخره به اسلحه اعتراف میکنه و بعد از تحویلش به قید وثیقه و سند آزاد میشه………….. دادخواست طلاق من در جریان بود و چند بار برای وحید احضاریه فرستادند اما نیومد….بعد از چند بار احضاریه بالاخره یه بار اومد و جلوی ساختمون دادگاه منو دید و خیلی التماس کرد و گفت:من گوه خوردم….غلط کردم….میدونم بهت خیلی بد کردم اما خواهش میکنم منو ببخش و برگرد سرخونه و زندگی…. ادامه پارت بعدی👎
🖐 پنـج اصل را در زندگیـت به خاطـر بسـپار؛ . 1⃣ غـرور ⇜ مانع يادگيـری 2⃣ خودبزرگ‌بینی ⇜ مانع محبوبیـت 3⃣ کم‌رويی ⇜ مانع پيشرفـت 4⃣ خودشیفتگی ⇜ مانع معاشـرت 5⃣ عادت کردن ⇜ مانع تغيير است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. رنجش، کینه، نفرت، حسد، همچون ریگ هایی هستند در کفش ما ... برای ادامه راه باید، این ریگها را از کفش،خود خارج کنیم پس برای راه رفتن‌ متعادل نباید، " ریگی به کفش داشت " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. وقتی یه نفررو همش ببخشی٬ این فرصتو ازش میگیری که بفهمه هر اشتباهی یه تاوانی داره… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. در زندگی ... اشک هایت را پاک نکن! اشخاصی را پاک کن،،، که باعث اشک ریختن تو می شوند... برای کسی دل به دریا بزن،،، که همسفر بخواهد نه قایق.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
درسته خیلی سختی کشیدم اما توی این سختیها رشد کردم و یه دختر کاملا مستقل شدم….در حقیقت من یه مشاور تجربی هستم چون تمام مشکلات رو با پوست و گوشتم احساس کردم…. از روز اولی که اومد خونه ی پدرم ،بابا کارت یارانه اشو داد به من تا همیشه پول تو جیبی داشته باشم… از نظر فضای مجازی تمام برنامه هارو دارم و صد در صد ازش درست استفاده میکنم….خیلی به پاکدامنی معتقدم و حتی الان که پیش همسرم نیستم باز بهش متعهد موندم و از دست رنج خودم (خیاطی)تقریبا به تمام نیازهای مالیم میرسم…………. وحید میترسه یه روز بهش خیانت کنم اما من با اطمینان بهش گفتم:نترس…من هیچ وقت اصالت و شخصیتمو بخاطر یه لحظه هوس از دست نمیدم…..هر وقت هم به خط آخر رسیدم تاازت جدا نشم هیچ کاری نمیکنم…. الان گاهی مخفیانه با وحید تلفنی و پیامکی حرف میزنم و همین باعث عذاب وجدانم میشه و حس گناه میکنم هر چند هنوز شوهرمه آخه فکر میکنم دارم به خانواده ام خیانت میکنم…. باباسید توی روستا یه مرد با ابهت و سرشناسی هست و کل روستا میدونند که قصد جدایی دارم و همشون حق رو به من دادند و میگند ارزش تو بیشتر از اون خانواده اش و هر چه زودتر جدا بشی بهتره…. الان چهار ماهه که وحید مواد و مشروب رو ترک کرده و حتی کلاسهای مشاوره هم شرکت میکنه و پاک پاکه… یه ماه پیش وحید چند تا از اقوام و خانواده اشو فرستاد خونمون برای آشتی و بالاخره بابا سه تا شرط گذاشت تا راضی به آشتی من بشه… اول اینکه تمام چک‌های منو که دست مردم هست رو جمع کنه ،،دوم فرشته رو طلاق بده و سوم حق طلاق رو به من بده….ولی وحید قبول نکرد مخصوصا حق طلاق رو…. ده ماهه خونه ی بابا هستم بدون ریالی نفقه یا پول از طرف وحید….راستی بالاخره وحید اقرار کرد که با فرشته صیغه است نه عقد…… هدفم از بازگویی سرگذشتم این نیست که وحید رو بد و یا خودمو خوب جلوه بدم بلکه فقط فقط بخاطر این هست که از پدر و مادرا خواهش کنم بچه هارو به ازدواج زود تشویق نکنند…به دخترا خیلی محبت کنید تا دنبال محبت غریبه نباشند..درسته من از خانواده ام راضیم اما پدرم یه کم سختگیر بود و من باهاش راحت نبودم…….. من کوچکتر از این هستم که شمارو نصیحت کنم ولی هیچ وقت صد در صد خودتونو برای کسی نزارید و به خودتون ارزش قائل باشید…. ایمان داشته باشید که دنیا دار مکافات هست و چوب خدا صدا نداره…مثلا مادرشوهرم بخاطر دو میلیارد چکی که وحید نتونسته بود پاس کنه از خونه فراریه و فرشته هم از خونه اش بیرونش کرده(این یعنی کارما)…. بیشتر وقتها با خودم فکر میکنم و دلم نمیخواهد طلاق بگیرم چون خیلی حرفها پشت سر یه خانم مطلقه زده میشه….ولی دوباره با خودم میگم:اصلا حرف مردم برام مهم نیست..موقعی که من کتک میخوردم مردم کجا بودند؟؟وقتی قلبم تیکه تیکه میشد اونایی که قضاوت میکنند مرهم قلبم بودند که الان بخواهند حرف و حدیث در بیارند؟؟ این سرگذشت رو از آذر ماه شروع کردم برای مریم خانم به تعریف کردن تا امروز چون توان یادآوری اون روزهارو نداشتم و قلبم آتیش میکرفت برای همین تعریف کردنش ۶ماه طول کشید.. متن. پایین کپی صحبتهای پایانی ساره خانمه….👇👇👇👇 شوهرم خیلی خیلی پشیمونه و همش تقاضای برگشتنمو داره اما نه اونو طلاق میده نه حق طلاق میده وازطرفیم من میگم مگه من چی کم دارم که بخام با۲۹سال سنم حوو رو تحمل کنم و غم بی بچگی رو به دوش بکشم البته ۳ سال وخورده ایی که حوومم باردارنشده هنوز خدامیدونه آخرعاقبت من چی میشه اما باهمه این مشکلاتی که گذروندم یه دختر خیلی خیلی شاد و خوش صحبت وانرژی مثبت هستم ودیگران روخیلی امیدواری میدم البته گاهی که کسیو امیدواری میدم ته دلم باخودم میگم هه کجای کاری عزیز زندگیت به فنارفته بازاومدی به من امیدمیدی البته که زودرنج و عصبی هم هستم🙈 ...توگروه نظرات عضو هستم خوشحال میشم نظری ...پیشنهادی ...انتقادی داشته باشین تا شاید بتونم ازاین دوراهی نجات پیداکنم و راه درست رو انتخاب کنم درسته که ازاول داستان نظرات رومیخوندم وخیلی جاها قضاوت شدم اما دلگیرنشدم ازتون وجاداره بازم تاکیید کنم که من رضایت ندادم شوهرم هوو بیاره اون کاراشوکرده بود بعدم به من گفت اگه تا یکسال بچه دارنشد طلاقشو میدم والان که نزدیک ۳۰ دارم میشم واقعا دیگه به بچه فکرنمیکنم وگاهی بچه کوچیک میبینم حالم بدمیشه چون من به خاطر بچه زندگیمو ازدست دادم البته که هنوزازقسمت روزگاربیخبرم شاید صلاح من این بوده وجالبه پسرجاریم همیشه پیش همشون میگفت خدا نمیخاد نطفه سیداولادزهرا وباعموی همه کاره ی من ببنده نمیدونم بخدا الان فقط دوست دارم بهترین تصمیموبگیرم وبهترینها برام رقم بخوره چندشب پیش خیلی گرفته بودم وازمادرامام زمان خواستم که واسطه بشن پیش پسرشون وازخدابخان که بهم بفهمونن حرفامومیشنون میگفتم یه جوابی بهم بدین تا من احساس تنهایی نکنم وهمون شب خواب دیدم نرجس خاتون مادرامام زمان ۱۲ شاخه گل رزقرمز پایان
. طوری زندگی کن که اگر کسی پشت سرت از تو بد گفت کسی باور نکند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
داشتن.مغز ، دلیل قطعی برای انسان بودن نیست ! پسته و بادام هم مغز دارند ! برای انسان.بودن باید "شعــــور" داشت ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
از آدم رک و رو راست نترس،از اون آسیبی بهت نمی رسه از آدمی که خودشو اون چیزی که نیست نشون میده دوری کن تمام... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. نه کاکتوسا یه دفعه خشک میشن و نه آدما یه دفعه میرن فقط چون بهشون توجه نمیکنیم و حواسمون بهشون نیست فکر میکنیم یه دفعه اتفاق افتادن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی تفسیر سه کلمه است: خندیدن، بخشیدن، فراموش کردن پس تا میتوانی بخند، ببخش، فراموش کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
شاید زورت نرسه مشکلات رو از سر راهت برداری اما قطعا میتونی با تیز هوشی و صرف زمان از وسطشون راهی برای عبور و رسیدن به موفقیت باز کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسم من ملینا و ۲۲ساله و ساکن تهرانم……ما سه تا بچه ایم که اولی و ارشدش منم…..یه برادر و خواهر کوچیکتر از خودم دارم که برادرم دو سال کوچکتر و خواهرم با فاصله ی سنی ۱۱سال بعد از من بدنیا اومد….. از اونجایی که تفاوت سنی منو داداش خیلی کمه و از بچگی باهم همزمان بزرگ شدیم ،صمیمت خاصی بینمون هست و تقریبا هیچ مشکلی نداریم ولی با خواهرم یه مشکلات ریز و درشتی رو میشه احساس کرد که برمیگرده به همون فاصله ی سنی….. بابا رو خیلی کم می بینیم چون یا ماموریته یا سرکار و صبح میره و شب میاد اما برعکس مامان تمام وقت در اختیار خونه و ماست…… میدونم همه ی مادرا بهترین مادر دنیا هستند ولی میخواهم بگم مامان من خاص ترین  و دوست داشتنی ترین فرد زندگیمه……مامان تمام وقتشو برای ما میزاره  و همه جوره حواسش به خونه و زندگی و بچه هاشه ،،مخصوصا در نبود بابا………………. درسته که ایرانی و مسلمانم اما توی خانواده ایی بزرگ شدم که از نظر روابط اجتماعی و رابطه ی دختر و پسر مشکلی نداریم یعنی هم خانواده ی بابا و خانواده ی مامان میدونند و باور دارند که توی یه سنی دختر و پسر نسبت بهم تمایل پیدا میکنند و این موضوع نه تنها هیچ اشکالی نداره بلکه سلامت جسمی بچه هارو نشون میده و به همین دلیل مانع این نوع رابطه ها نمیشند و فقط دورادور مراقب و گاهی راهنمایی میکنند…… این موضوع رو توضیح دادم که تصور نکنید ،خدایی نکرده ما از خانواده ی بی بند باری هستیم و آبرو و شخصیت برامون مهم نیست ،بلکه خیلی هم مهمه ولی مثل بعضی از خانواده ها برامون فاجعه محسوب نمیشه…… بنظرم میرسه دوران کودکی خیلی خوبی داشتم چون هم از نظر مالی کمبود نداشتم و هم از نظر عاطفی که مامان تمام و کمال به پامون میریخت….. دوران مدرسه رو بخوبی و بدون دغدغه گذروندم و دیپلم گرفتم…..بعد از دیپلم درست زمانی که برای کنکور آماده میشدم خونه و محله امو رو عوض کردیم…. تقریبا سه سال پیش بود…..بابا یه خونه توی یه محله ی بالاتر گرفت که داخل یه مجتمع خیلی بزرگ و ۳۰۰واحدی بود….. طبیعتا یه مجتمع بزرگ برای خودش لابی بزرگ و محوطه ی خیلی بزرگتر داره تا ساکنینش محلی برای بازی و تفریح و قدم زدن داشته باشه…. مجتمع ما هم مستثنی نبود….هم نگهبانی خیلی سختگیر و مهربونی داشت و هم محوطه ایی برای بازی بچه ها و قدم زدن بزرگترها…. سه روز اول که مشغول جابجایی وسایل بودیم و به مامان کمک میکردیم و فرصت آشنایی با محیط ساختمون نداشتیم……. روز چهارم خواهرم که کلاس دوم ابتدایی بود با شنیدن صدای بچه ها رفت پای پنجره و از اونجا  محوطه رو نگاه کرد….. وقتی تعداد زیادی از بچه های همسن و سال خودش  دید که شاد و شنگول بازی میکنند ،شروع به اوردن بهانه کرد  و به اصرار از ما خواست  ببریمش پایین تا اونم بتونه بازی کنه………. محسن (برادرم)که حوصله ی سرو صدا و نق زدنشو نداشت گفت:باشه….برو لباس بپوش تا باهم بریم پایین…….. خواهرم با ذوق و شوق آماده شد و  اومد دست  محسن رو گرفت و گفت:من حاضرم….بریم دیگه داداش….!!! محسن رو به من گفت:برای تنوع بد نیست تو هم بیایی…..برو حاضر شو سه تایی باهم بریم…. از پیشنهادش استقبال کردم چون هم میتونستم کم و بیش با همسایه ها آشنا بشم و هم یه هوایی بخورم…. یه لباس اسپورت پوشیدم و رفتیم پایین……وارد محوطه که شدیم دیدم خیلی شلوغه و انگار قانون و ساعت بازی داره و بچه ها فقط توی اون ساعت میتونند بازی کنند….. هنوز کسی رو نمیشناختیم برای همین سه تایی یه کم قدیم زدیم و اطراف رو نگاه کردیم….. نیم ساعتی گذشت که خواهرم گفت:داداش…!!…من تشنمه…..اینجا آب نیست بخورم…..؟؟ چون حوصله ام سر رفته و یه جورایی توی اون جمع معذب بودم گفتم:من میرم بالا تا برات آب بیارم……. بعد رو به محسن ادامه دادم:حواست باشه تا من برم و بیام….. محسن حرفمو با سرش تایید کرد و سریع بسمت پله ها راه افتادم…..خونه ی ما طبقه ی اول بود و میتونستم از پله ها برم بالا برای همین از آسانسور استفاده نکردم و مسیر پله ها رو پیش گرفتم……….. ادامه پارت بعدی👎
افرادی که هم ارتعاش باتوباشند همیشه درکنارت میمانند افرادی که تضادفرکانسی باتودارند اززندگیت حذف میشوند روی خودت کارکن.... تابهترینهاراجذب کنی...💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
💧آدمها به هرحال شما را قضاوت خواهند کرد... 💜زندگیتان را صرفِ تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران، نکنید برای خودتان زندگی کنید...💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
کسی که همیشه سعی میکنه بقیه رو شاد کنه بیشتر ازهمه تنهاست.. اون رو تنها نذارید.. چون ... هیچوقت به شما نمیگه که... بهتون نیاز داره …💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زیباتر کردن دنیا کار سختی نیست کافیه یه کم دلگرمی تو جیبت بذاری یه کم عشق تو دستات داشته باشی یه کم مهربونی هم تو نگاهت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
تا رسیدم به پله ها و خواستم پامو روی اولین پله بزارم که یهو سنگینی نگاهی رو حس کردم و برگشتم تا ببینم کیه ؟؟؟ یه پام روی پله بود و پای دیگه روی کف سالن….سرمو برگردوندم و اولین چیزی که باعث جلب توجه ام شد، نگاه خیره ی دو تا چشم خوشگل و عسلی رنگ بود….. زود نگاهمو از چشمهاش گرفتم و سرتا پاشو برانداز کردم….قد بلند و خوش هیکل هم بود…..اون پسر یه دستمال دستش بود و توی پارکینگ مشغول پاک کردن ماشینش بود ولی صورت و چشمهاش روی من زوم بود…… چون همسایه بود و ما هم از بچگی طوری بار اومده بودیم که به بزرگتر و همسایه ها همیشه سلام میکردیم بدون قصد و غرض بهش لبخند زدم و سرمو به علت سلام کردن تکون دادم….. فقط فقط بخاطر اینکه توی یه ساختمون چشم تو چشم شده بودیم از روی ادب لبخند زدم…. یادم‌نیست عکس العملش در قبال لبخندم چی بود چون بالافاصله رفتم بالا و برای خواهرم آب برداشتم و دوباره برگشتم پایین….. به پارکینگ که رسیدم هنوز اونجا بود……زود رفتم‌پیش محسن و خواهرم…. اون روز توی محوطه هر جا میرفتیم نگاه خیرشو دورادور حس میکردم اما برای آشنایی جلو نمیومد…… از اون روز به بعد عادت کردیم و سر ساعت بازی هر سه باهم میرفتیم پایین و مشغول تماشای بازی خواهرم میشدیم…. ۳-۴روز که گذشت یکی از دخترای همسایه اومد کنارم و ازم خواست تا باهم آشنا و دوست بشین…….. اون دختر گفت:اسمم شادی هست و ۱۷سالمه ،،،میشه خودتو معرفی کنی؟!.. با لبخند گفتم:منم ملینا و ۱۹ساله ام….انگار من بزرگترم و شما دو سال از من کوچیکتر… شادی با لبخند و شوخی گفت:بله….شما بزرگتری و احترامت واجبه قربان…..!!! منم خندیدم و گفتم:احترام بزار…… اون روز از هر دری باهم حرف زدیم  و تا رسید به اون پسر چشم عسلی که همش منو زیر نظر داشت…. شادی گفت:اون پسره اسمش حسام هست و دوست داداشمه…..یعنی در حقیقت دوست خانوادگی شدیم….. گفتم:جدی…!!!داداشت چند سالشه؟؟؟ گفت:همسن و سال شماست……..این اقا پسر هم داداش شماست؟؟؟ گفتم:بله ….اسمش محسن و همسن شماست………. به این طریق کم کم از جزئیات خانوادگی همدیگر مطلع و صمیمی شدیم…… بعد از گذشته دو هفته منو شادی و داداشامون و حسام شدیم یه اکیپ و هر روز توی تایم بازی بچه ها دور هم جمع میشدیم و کلی خوش میگذروندیم…….. یه مدت که گذشت از حرفهای حسام متوجه شدم که قبلا یه دختری رو عقد کرده و جدا شده بودند و همچنین حسام شش سالی از من بزرگتر و ۲۵سالشه….حالا چرا توی اون سن یه عقد ناموفق داشت رو نمیدونستم….. این دورهمیها ادامه داشت تا اینکه یه روز حسام مخفیانه بهم ابراز علاقه کرد…...نمیدونم چرا اما یه حسی باعث شد که پسش بزنم و‌پیشنهادشو رد کنم….. شاید بخاطر اینکه دلیل عقد و جداییشو نمیدونستم و پیش خودم تصور میکردم احتمالا یه مشکل اخلاقی باعث جدایی‌شون شده بهمین دلیل خیلی سریع گفتم:نه….دوست فابریک نباشیم،…همین دوست معمولی مثل همیشه بمونیم بهتره………….. این‌حرف رو به حسام گفتم اما حرف دلم نبودم و یه جورایی دلم براش داشت میلرزید…..هر روز که تایم بازی میشد منتظرش بودم تا ببینمش…. تا ساعت شش عصر میشد میرفتم اتاقم ‌وکلی به خودم میرسیدم ،،،یا موهامو میبافتم و یا با اتو صاف و یکدست میکردم و دم اسبی میبستم …و ،..و …و……. همش لباسهای متنوع میپوشیدم تا هر روز قشنگتر به چشمش بیام…..آرایش‌های ملایم و ملیح و که فقط زیباییمو بیشتر کنه نه اینکه به ذوق بزنم…………… کار هر روزم شده بود که با بهترین تیپ و قیافه ساعت شش به شادی زنگ بزنم و بدوم پایین…………. ادامه پارت بعدی👎
قدرت تحمل هرکس را از میزان سکوتش بسنجید آنان که هیاهو میکنند بار هیچ چیز را به روی شانه های خود تحمل نمیکنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
بوسه ای که قلبت را لمس نکند، تنها دهانت را کثیف کرده! 🕴 آل پاچینو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
دلم می خواهد به همه ى عقاید احترام بگذارم، ولی احترام به بعضی از آن ها توهین به شعور خودم محسوب می شود ! پس در بهترین حالت، تحملشان می کنم و هیچ نمی گویم ! 🕴 آنتونی هاپکینز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
افکار منفی مثل شکستگی روی عینک آدم می مونه! هرجارو نگاه کنی می بینیش! " دوست عزیز اون عینک رو بردار " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir