نگرانی مانند صندلی گهواره ای است...
كه شما را تكان می دهد،
ولی با این همه جنبش،
شما را به جایی نمی برد....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
گرانقیمتترین رایگانِ دنیا وقت است
وقت طلا نیست
وقت زندگی است...
و هیچ چیز باارزشتر از
زندگی نیست
قدر لحظهها را بدانیم
که عمر و زندگی، المثنی ندارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_پنجم🎬:
عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند، حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.
با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.
یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد
سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.
با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است.
همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.
چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!
مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت...
با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همیطو بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!
مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کاردارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..
نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و...
لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..
مارال اوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی...
بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جوی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و می خواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم، ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.
منیرررره...زود بیا پایین
از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد.
به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟!
زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم.
با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟!
زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه...
ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم..
ادامه پارت بعدی👎
مثل بادبادک باش
با اینکه میدونه زندگیش
به نخی بنده
بازم توآسمون میرقصه
و میخنده
همیشه بخند بدون که
نخ زندگیت دست خداست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بهترین هدیه ای که میتونین به کسی بدین،
زمانتون،
توجهتون،
عشق و نگرانیتونه...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوشبختی از درون خودت به وجود میاد.
نه رابطه ات،
نه کارت،
و نه پولت،
فقط از درون خودت ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
جا نزن!
جسور باش …
این قانونِ ارتفاع است ؛
هرچه بیشتر اوج می گیری ؛
باد و باران ، بی رحم تر می شود ،
و نفس کشیدنت سخت تر.
تو اما محکم باش.
نه به زمزمه یِ پرنده هایِ پایین دست ، توجهی کن ،
نه هیاهویِ لاشخورهایِ حسود.
عقاب باش.
ارتفاعاتِ بالا ، جایِ پرنده هایِ ضعیف نیست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش واقعی تو در مکان مناسب ارزیابی میشه
اگر بعضی ها برای تو ارزشی قائل نیستن
تو در جای اشتباهی قرار گرفتی،پس عصبانی
نشو
و در جایی که مناسب تو نیست نمان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تنها
زمانی صبور خواهی شد،
که صبر را یک قدرت بدانی،
نه یک ضعف...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بعضیا باید گفت
اگر رفتار بدی ازمون دیدی
قطعاً لیاقت خوب بودنمون
رو نداشتی دیگه...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
موفقیت یعنی
مقدار مناسبی تلاش
در مسیر درست
نه بی نهایت تلاش
در مسیر اشتباه!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
حدودا ساعت ۸ شب بود که مصطفی برگشت خونه با اومدنش نفس راحتی کشیدم ،الان تنها کسی که کنارش حس امنیت داشتم خود مصطفی بود!
به استقبالش رفتم و بهش سلامی دادم .
با خوشرویی بهم جواب داد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره ...الان خسته بود شاید اگه بهش میگفتم ناراحت بشه ،تا رفته بود وسایل شام رو چیدم و گذاشتم .
شام رو در سکوت خوردیم و بعد از تمومش شدنش همونجور ک مشغول جمع کردن ظرفا بودم ،یک اسکناس پول روی اُپن گذاشت
متعجب پرسیدم :_اینا چیه ...
_هر وقت من خونه نبودم و چیزی لازم داشتی با این پول بگیر ،البته سعی کن بیشتر به خودم بگی خودت کمتر بری بیرون اتفاقی واست نیفته ... اگه خودتم واسه خودت چیزی خواستی بگیر ...بهش لبخندی زدم و تشکری کردم ،سرش رو تکون داد و با خستگی خمیازه ای کشید و گفت :
_من میرم بخوابمآوین خیلی خستم هست ...
شب بخیر ...
انگار امشب نمیشد بهش بگم چیشده ...
سری تکون دادم و شب بخیری بهش گفتم به مسیر رفتنش به اتاق خواب نگاه کردم ،درونم آشوب بود و استرس داشتم ...
با استرس خواستم ظرفا رو بشورم که لرزش دستم نزاشت و باعث شد دوتا از ظرف ها از دستم بیفته و بشکنه ...
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و خورده ها رو از روی زمین برداشتموو بیخیال شستن بقیش شدم و رفتم داخل اتاق تا منم بخوابم..
شاید خواب باعث میشد دیگه فکر و خیال نکنم ،به چهره غرق در خواب مصطفی نگاه کردم و کنارش آروم دراز کشیدم... تو خواب هم میشد خستگیش رو به خوبی دید ....
کم کم منم خوابم برد...
بین خواب و بیداری بودم و چرخی زدم که همونموقع صدای شکستن شیشه ی خونه به گوش رسید ،ترسیده از روی تخت بلند شدم و مصطفی هم بلند شد ،دستش رو به چشمش کشید و گفت :_چیشده ؟
با ترس شونم رو بالا دادم و با صدای لرزانی گفتم :_نمی دونم صدای شکستن شیشه اومد
سریع از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت ،پشت سرش منم بیرون رفتم و شیشه های خورد شده در سالن رو روی زمین دیدم....
هینی کشیدم و دستم رو دهنم گذاشتم که همونموقع سنگ دیگه ای از دور پرت شد و اینبار شیشه ی اتاق من شکست ..
شونه هام بالا پرید و جیغی کشیدم ...
مصطفی به سمت من اومد:_نترس برو تو اتاق بیرونم نیا ...من برم ببینم چیشده !
دستم رو کشید و به سمت اتاق رفتیم
دلشوره ی سر شبم پس بخاطر همین بود !
مطمئن بودم راشد یجوری زهر خودش رو میریزه ... اونطرف تخت رفتیم و گفت :
_همینجا بشین بیرونم نیا ...
سرم رو تند تکون دادم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_مواظب خودت باش ....
تنها لبخند زد و دستش رو از دستم کشید و از اتاق بیرون رفت ...
دستام هنوز میلریزید ،حس میکردم با اونجا نشستن مثل یک آدم بلاتکلیف هستم !
بر خلاف حرف مصطفی از روی زمین بلند شدم و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم...
نگاهی به خورده شیشه های شکسته روی زمین انداختم و چشمم به سنگی خورد که دورش گردنبندی پیچیده شده بود !همون گردنبندی بود که راشد بهم اون شب هدیه داده بود نگین ها تو همون نور کم سالن میدرخشید...خم شدم و سنگ رو برداشتم و گردنبند رو از دوروش باز کردم ..
کنارش کاغذی هم بود، سنگ رو روی زمین انداختم و با دست های لرزون کاغذ رو باز کردم و خوندم :
_تا خودت نیای زندگی رو برات جهنم میکنم !
کار خودش رو کرده بود ..و مطمئن بودم که میخواد زندگی رو برام جهنم کنه !
برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم بخاطر رفتن انروز ،شاید اگه نمیرفتم میفهمید همه چی تموم شده ! دندون قروچه ای کردم و نگاهی به اون گردنبد نحس فرستادم ...
به اتاق برگشتم و همونجایی که بودم نشستم
گردنبند رو محکم دور دستم با حرص پیچیدم
جوری که دستم دیگه به خون مردگی میزد ..
صدای برگشتن مصطفی اومد و بعد وارد اتاق شد ،چراغ اتاق رو روشن کرد و به سمتم اومد ..کنارم نشست و گفت :
_وقتی رفتم دویدن رفتن ،دنبالشون رفتم ولی نرسدیم بهشون ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی همچنان گردنبند رو دور دستم میپیچدم که بالاخره پاره شدنش رو حس کردم ...
روی سرم رو بوسید و گفت :_تو که نترسیدی .. خوبی ؟
من نمیدونم اینا کی بودن و از کجا پیدا شدن ... پوفی کشیدم و گفتم :_من میدونم کی بوده !
متعجب تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_یعنی چی ؟ از کجا میدونی؟!
کلافه دمی گرفتم و گردنبندی که موفق شده بودم نابودش کنم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :_کار راشد بود!
اخمی کرد و به گردنبد نگاه کرد و بعد به صورتم خیره شد و گفت :_یعنی چی کار راشد بوده ؟ مگه تو....به اینجای حرفش که رسید مکث کرد ..
اما من فهمیدم میخواست چی بگه میخواست بگه تو مگه راشد تو دیدی ؟اره من احمق رفتم و اون دیدم !
پوفی کشیدم و در نهایت :
_مصطفی من میخواستم بهت از شب بگم ...
حرفم رو قطع کرد و ازم فاصله گرفت و گفت :
_وایسا ببینیم!یعنی تو میری اون مرتیکه رو میبینی ؟
ادامه پارت بعدی👎