#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هشتاد_هفتم🎬:
دو شب بعد از این موضوع، پدر و مادرم به شهر اومدن، آقا عنایت و صفیه خانم ومهرنسا و حمید هم اومدن خانه ما تا تکلیف منو مشخص کنند.
پدرم در بدو ورود نگاهی ناراحت به من که از غصه این چند روزه رنگ به رخسار نداشتم کرد و گفت: منیره از بین رفتی که! من به پاکی تو و بقیه دخترام ایمان دارم، چون نون حلال خوردین و سر سفره پدر و مادر بزرگ شدین، اما اشتباه کردی، درسته وقتی آقا عنایت زنگ زد و راجع به این موضوع حرف زد، شوک بزرگی به منو مادرت وارد شد اما بعدش محبوبه همه چی را بهمون گفت و مادرت هم تایید کرد که حتی شب عروسی هم این مرتیکه هرزه چشم چرونی می کرده، ولی اشتباه تو این بود که همون اول کار میبایست شوهرت را در جریان بذاری که نگذاشتی، الانم غصه نخور ببینیم پدر و مادر وحید چی میگن اما خیالت راحت از این موضوع توی روستا کسی چیزی نمیدونه و نخواهد دونست.
با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم و بعدم خودم را توی بغل مادرم انداختم و زار زار گریه کردم.
دم ظهر بود که پدر و مادرم اومدن، غذای من آمده بود و در سکوت نهارمون را خوردیم هر چند که من مثل همیشه اشتهایی برای خوردن نداشتم و فقط دستی بردم و آوردم تا مهمونام غذاشون را بخورن، سفره که جمع شد وحید هم رسید، انگار خبر داشت میان و زودتر از همیشه به خونه آمد و هنوز وحید درست ننشسته بود که پدر و مادر و برادرش با مهرنسا هم اومدن.
حالا جلسه دادگاه من علنی آغاز شد، اول از همه صفیه خانم شروع به سخنرانی کرد و از نجابت دختراش گفت که با اینکه توی شهر بزرگ شدند اما یک تار موی اونها را هیچ کس ندیده و بعد رگبار انتقادات و شکایاتش را گرفت طرف من و گفت: از همون روز اول که دخترتون ناز می کرد و نمی خواست ازدواج کنه و ما را تحویل نمی گرفت، از همون روزیکه حلقه آوردیم و این دختر چش سفید یه جوری برخورد می کرد که ما اسیر گرفتیم میشد این روزها را هم خوند، چون دختر شما دلش با وحید نبود اما دیگه زنش شده بود، مخصوصا خواست عروسی سر بگیره و بیاد شهر تا از توی پسر شهری ها یکی برا خودش سوا کنه، اما نمی فهمه، مرد پاک این دوره زمونه کمه و یکی مثل وحید که اصلا نایابه، حالا هم ما حرفی نداریم، از فردا میرن دنبال کارای طلاقشون، هر کسی بره طرف خودش...
صفیه خانم به اینجای حرفش که رسید مادرم وسط حرفش دوید و گفت: صفیه خانم، شما خیلی داری تند میرین، دختر من از برگ گل پاکتره، این وصله ها به منیره نمی چسپه، این دختر نماز و روزه اش یک ذره جابه جا نمیشه الان بیاد همچی گناهی؟! خدایا توووبه...
صفیه خانم یه خرناسی کشید و گفت: راستش را می خواید برین از عطا بپرسین، من خودم دیروز رفتم استنطاقش کردم، پسره داره میگه دختر شما روش نظر داشته و از راه به درش کرده، بهش زنگ میزده و پیام میداده و...
دوباره بدنم رعشه گرفت، اما می بایست از خودم دفاع کنم، من عرق روی پیشانی بابام را میدیدم و سکوتش منو اذیت می کرد، اونم به پاکی من ایمان داشت اما میدونم نمی خواست با یه زن دهن به دهن بشه، پس خودم پا گذاشتم به میدان و گفتم: صفیه خانم، اصلا حرف شما درست من خطا کردم، کو مدارکی را که میگین رو کنین، گوشی من چند وقته دست وحید هست، خداوکیلی لیست پیام ها و تماس های منو نگاه کنین، اگر یک تماس از سمت من بود منو محکوم کنید، اکثر تماس ها بی پاسخ بوده، خودتون ببینین، پیامک ها هم هست، نگاه کنید..
با زدن این حرف نگاهم به پدرم افتاد، انگار رنگ و رخش بازتر شده بود، حمید سری تکون داد و گفت: بیراه نمیگه، وحید گوشی را بیار.
وحید دست توی جیبش کرد و گوشی را بیرون آورد، صفحه پیامک را باز کرد .
حمید گوشی را دست گرفت و شروع به خواندن کرد، بلند بلند می خوند، دیگه به همه ثابت شد من بی گناه بودم، توی اون حجم پیام ها که عطا فرستاده بود من فقط چند تا پیام داده بودم: دست از سر زندگی من بردار
وحید مثل برادرت هست و منم زن داداشت هستم
به زندگی داداشت خیانت نکن
اگر دست برنداری یا تو رو ویا خودم را می کشم .
تمام پیام های من اینها بود.
حمید نفسش را آرام بیرون داد و گفت: عطا بازم پیام داده، اما منیره دیگه جواب نداده...
این موقع بود که پدرم لب به سخن گشود و گفت: من به دخترام اعتماد دارم، به این سن رسیدن هنوز قرص صورتشون را یه نامحرم ندیده، حتی اقوام نزدیک هم دخترای منو ندیدن دخترای من آفتاب مهتاب ندیده اند، تنها تقصیر منیره این بوده که می بایست دفعه اول به شوهرش بگه که بچگی کرده و نگفته و اونم شاید دلیلی برای خودش داشته باشه، اما سزای کتمان حقیقت که جدایی نیست، همین استرس و درد و غصه ای که این مدت کشیده براش کافیه..
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
طورى صحبت كن ،
كه ديگران عاشق گوش كردن به
حرفات باشن . . .
طورى گوش كن ،
كه ديگران عاشق حرف زدن
باهات باشن . . .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی تو لیوان بیش از حد آب بریزی که سرریز بشه
اونی که مقصره،
لیوان نیست
مقصر تویی!!!
که بیش از ظرفیتش بهش آب دادی
پس مراقب ظرفیت طرف های مقابلت باش
تا لبریزش نکنی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ما همیشه، یا جای درست بودیم در زمان غلط، یا جای غلط بودیم در زمان درست،
و همیشه همین گونه همدیگر را از دست داده ایم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﻫﺎﺗﻮﻥ با ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ نزنید
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یک هفته ازتصادف حامدگذشته بوداوردنش توبخش هرروزمیرفتم بهش سرمیزدم براش غذاهای مقوی میبردم تا جون بگیره زودترخوب بشه اما تو وضعیتش تغییری ایجادنشده بوددکترهم جواب درست حسابی نمیداد ..بعدازدوهفته حامدازبیمارستان مرخص شد ودکتربراش فیزیوتراپی یه سری ورزش نوشت که بایدهرروزانجام میداد..خوب میدونستم روزهای سختی رو پیش رودارم اماناامیدنشدم باخودم عهد بستم هرکاری ازدستم برمیادبرای سلامتی حامد انجام بدم هرچنددکترش امیدچندانی بهم ندادبودمیگفت اسیب نخایش خیلی زیاده..باوجوددوتابچه ی کوچیک یه شوهرمریض که رسیدگی میخواست بایدبه کارهای دوتامغازه ام میرسیدم گاهی درشبانه روز۴ساعت میخوابیدم امادست ازتلاش برنمیداشتم واین وسط زهراخانم فرشته ای بودکه خدابرام فرستاده بودخیلی کمکم میکرد..۸ماه ازتصادف حامدگذشته بودهیچ تغییرتوروندبهبودش دیده نمیشدخودش خیلی عصبی کلافه بودوباکوچکترین حرف یاسرصدای شروع میکرددادبیدادکردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نگرانی مانند صندلی گهواره ای است...
كه شما را تكان می دهد،
ولی با این همه جنبش،
شما را به جایی نمی برد....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
شکستن قلب انسان ها ، اصلا کار دشواری نیست و از دست هه برمی آید!
آن چه دشوار است، نشکستن دل هاست ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
دو چیز را در زندگی به یاد داشته باش
مراقب افکارت باش
وقتی تنهایی
مراقب کلماتت باش
وقتی با دیگرانی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
نگران فاصله رویا هایت
و حقیقت اکنونت نباش.
اگر میتوانی چیزی را تصور کنی،
آن را به دست خواهی آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانهای خوب
خوشبختی را تعقیب نمیکنند
زندگی میکنند
وخوشبختی پاداش مهربانی، صداقت،
درستکاری وگذشت آنهاست...
خوب بودن را تمرین کنیم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از افلاطون پرسیدند :
عجیبترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد :
ازکودکى خسته مى شود
براى بزرگ شدن
عجله مى کند
و سپس دلتنگ
دوران کودکى خودمى شود☺️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه اون شب تادیروقت بامن بچه هاگفت خندیدبعدهم خوابیدیم که ای کاش هیچ وقت نمیخوابیدم.موقع خواب دستاش روگرفتم گفتم حامدنگران نباش من همیشه کنارتم وبرای درمانت همه کارمیکنم حتی اگربخوای میریم خارج دکتری اونجاحتمامیتونن درمانت کنن..حامدفقط گوش میدادهیچی نمیگفت وقتی حرفم تموم شددستم روبوسیدگفت قسمت منم این بوده توبایدقوی باشی ازبچه هامراقبت کنی گفتم باهم بایدازشون مراقبت کنیم بازم سکوت کرد.گفتم امشب چته گفت هیچی قاطی کردم بیابخوابیم..انقدرخسته بودم که تاچشمام روهم گذاشتم خوابم بردهواروشن شده بودکه باصدای جیغ رادوین ازخداپریدم عادت داشت اگرتوخواب چیزی میخواست اول چندباری صدامیکرداگرجواب نمیدادم جیغ میزد.گفتم لابدتشنشه ازجام که بلندشدم دیدم حامدنیست اون لحظه زیاداهمیت ندادم..حمام دقیقا بین اتاق ماوبچه هاقرار داشت.رادوین جلوی حمام وایستاده بود فقط جیغ میزد انگار ازچیزی ترسیده بودچون خودش روهم خیس کرده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گذشت کردن دو حالت داره ؛
یا
اونقدر دوستـش داری که . . .
از اشتباهش میگذری!
یا
اونقدر از چشمت افتــاده که . . .
از خودش و اشتباهش با هم میگذری
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر نمیتوانی به کسی
امید بدهی نا امیدش نکن؛
اگر شنونده خوبی هستی
رازدار خوبی هم باش
اگر نمیتوانی زخمی را
مرحم کنی، نمک هم نباش
یک کلام
انسان باش ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
راز آرامـش
در رها کردن ذهن از نگرانی هاست🕊
قدرت بالاتری ازتو وجود دارد🕊
که حواسش به همه چیز هست🕊
همه چیز را به او بسپارو آرام باش🕊
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
✨دیگـــــران را ببخـــش و خـــود
را رهـا ڪن،اگر ڪیـنه ای
در دل نداشـــتہ باشی...
سبـڪتر و راحـتتر
خواهــــی بود!
✨هیـچ پرنـدهای
با بار سنگـین
اوج نخـواهد گرفت 🕊
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
وقتی رفتم سمت حموم دیدم کف حمام پرخونه حامدم به پشت افتاده شوکه شده بودم اینکه چطورخودش رورسونده بودتوحمام من بیدارنشده بودم برام سوال بودچون معمولا موقع جابجایی سرصدامیکرد.اون شب انگارمن به خواب مرگ رفته بودم که هیچ صدای رونشنیده بودم..رفتم توحمام برگردوندمش تنش یخ کرده بودتازه فهمیدم چه خاکی توسرم شده حامد رگش رو زده بود.باورم نمیشدحامدمرده باشه سراسمیه رفتم درخونه ی زهراخانم گفتم حامدحالش خوب نیست زنگبزن امبولانس بیاد..زهراخانم تا حامد رو دید فهمیدتموم کرده امامن قبول نمیکردم..وقتی اورژانس امدمرگ حامدروتاییدکردن زنگزدن پلیس امدبردنش سردخونه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم خودم رومیزدم گریه میکردم..متاسفانه رادوین ورزحامدروتواون شرایط دیده بودن خیلی بی تابی میکردن..من روبردن اداره ی پلیس کلی سوال ازم کردن وپزشک قانونی مشکلات روحی روانی روعلت خودکشی حامداعلام کرد.باکمک دوسه تاازهمسایه هاحامدروتحویل گرفتیم غریبانه خاکش کردیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها شبیه کتابند
از روی برخی باید مشق نوشت
و از روی برخی جریمه...
برخی را باید چندبار خواند تا درک کرد.
برخی را باید نخوانده کنار گذاشت...
👤 قیصر امین پور
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر گذشته تان را با خود حمل کنید
پیر میشوید و هر روز پیرتر هم خواهید شد !
و اگر مدام به آن فکر کنید ،
تلختر و تلختر خواهد شد
اگر گذشته را به یاد آورید
و مدام برای آن اشک بریزید،
هر لحظه بر دوش شما
سنگین و سنگینتر میشود...
اما اگر گذشته را
چراغ راه آینده قرار دهید
و از آن بیاموزید و
آموخته تان را بکار بندید،
آن سنگینی از دوش شما
برداشته خواهد شد
و گذشته شما را رها میکند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانیت دین خاصی ندارد
همینکه در میان مردم زندگی کنیم
ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنیم
دروغ نگوییم
کلک نزنیم
و دلی را نشکنیم
سوء استفاده نکنیم
حقی را ناحق نکنیم
یعنی انسانیم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعد از حامد دیگه زندگی برام معنا نداشت تمام انگیزه ام رو از دست داده بودم و اگر وجود رز و رادوین نبود حتما منم خودکشی میکردم ..بعدازمراسم۷حامدمتوجه شدم رادوین لکنت زبان گرفته همه میگفتن ترسیده یه مدت بگذره خوب میشه..اماروزبه روزبدترمیشد..بعدازمرگ حامدزندگیم داغون شده بودغم نبودنش داشت دیونم میکردخودم ازنظرروحی روانی بهم ریخته بودم وازمن بدتردوتاطفل معصومم بودن که هرشب کابوس میدن تاصبح گریه میکردن باباشون رو صدا میزدن..زهراخانم مثل یه مادر مهربون کنارم بود دلداریم میداد حتی گاهی شبهاپیشم میخوابید..یه شب که باهاش حرف میزدم گفت افسون جان هنوزم نسبت به من بی اعتمادی نمیخوای بگی چراتواین چندسال کسی ازخانواده ی خودت واقاحامدخدابیامرزنیومده دیدنتون؟ دیگه نمیتونستم بهش دروغ بگم چون میدونستم این سوال بقیه ی همسایه هاهم هست توختم حامدگاهی پچ پچشون رومیشنیدم..اون شب کل زندگیم روبرای زهراخانم تعریفکردم منتظربودم سرزنشم کنه اماگفت گریه نکن خدابزرگه مطمئنم کمکت میکنه ناامیدنباش.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبین باش،
مهم نیست الان چیو میگذرونی
خیلی چیزایِ خوب منتظرت هستن…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نصیحت کن اما رسوا نکن!!!
سرزنش کن اما جریحه دار نکن!!!
بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸ســــــــــــلام
💗صبح زیبـاتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون شاد و پرانرژی
💗روزتون معطر به نور الهی
🌸سر آغاز روزتـون
💗سرشـار ازعشق و امید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🌺🍃
🌺بار الها
یاریم کن که هر روزم به لطف و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد.. نه برداشت منفی کنم و نه کلام منفی بر زبان بیاورم و نه نا سپاسی کنم..
🌺خداوندا
نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم
و نگذارکه از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم
آمین🙏
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
در این هنگام صفیه خانم از جاش بلند شد و گفت: یعنی میگین عطا که یک مرد هست دروغ میگه و دختر نادون شما راست میگه؟! و بعد روش را به عنایت کرد و گفت: آقا عنایت تو خودت بودی و دیدی که عطا چی می گفت، من تا وحید، منیره را طلاق نده اسم پسر خودم را هم نمیارم.
آقا عنایت هم از جا بلند شد و گفت: حرف منم همینه، این دختر با آبروی ما بازی کرده...
وحید که کل صورتش غرق عرق بود دستش را مشت کرد و همینطور که روی زانوش می کوبید گفت: شما می خوایید هر چی بگید بگید، من به حرف زنم اعتماد می کنم، چرا که همتون عطا را میشناسین و میدونین این دفعه اولش نیست که همچی بحث ها میشه اون تا یه زن خوشگل و جوون میبینه دور و برش پلاس میشه، من زن و زندگیمو دوست دارم و محاله منیره را طلاق بدم.
اقا عنایت نگاه تندی به وحید کرد و از خونه بیرون رفت و پشت سرش صفیه خانم با حالتی پر باد و بعدم حمید و مهرنسا بیرون رفتند.
اون روز بحث با رفتن خانواده آقا عنایت خاتمه پیدا کرد و پدر و مادرم هم که از حمایت وحید مطمئن شده بودند، یک ساعت بعدش از خونه ما رفتند.
درسته وحید پشت منو گرفته بود و اما هنوز انگار ته ته قلبش از دستم دلگیر بود و هر روز به من طعنه و متلک میزد، دیگه گوشی را از دستم گرفت و ارتباط من با دنیای بیرون که کلا در ارتباط با محبوبه و زیبا و پدر و مادرم ختم می شد کلا قطع شد البته من بهش حق میدادم و سعی می کردم با رفتار به جا و خوبم به زندگی دلگرمش کنم.
اما رفت و امد خانواده شوهرم به خانه من قطع شد و همه منتظر بودند وحید منو طلاق بدهد.
صبح از خواب پا میشدم همون کارای روزمره قبل را انجام میدادم، با این تفاوت که دیگه با صفیه خانم و خانواده وحید هیچ برخوردی نداشتم، انگار من اصلا وجود نداشتم، منم حرکتی نمی کردم که اونا را سر لج بندازم و معتقد بودم که گذشت زمان مسائل را حل میکنه که همینطور هم شد.
چند بار متوجه صدای وحید شدم که از روی حیاط خونه آقا عنایت بلند بود، انگار عطا بعد از این موضوع رفته بود برای یه زن بی گناه دیگه دام پهن کرده بود و همه قلبا به بی گناهی من واقف شده بودند اما به خاطر اینکه عطا مرد بود و من یک زن و حرف مردها خریدار داشت و از زنها محکوم به فنا بود، نمی خواستند اقرار کنند که من بی گناهم....
وحید توی این مدت با من کمابیش حرف میزد، اما اغلب اوقات که توی خونه بود، مدام سرش توی گوشی موبایلش بود، گوشی اش رمز داشت و من نمی تونستم بفهمم مشغول چه کاری هست و از طرفی به خاطر این موضوع که با خانواده اش چپ افتاده بود، من حق اعتراض به حرکات و رفتار وحید را نداشتم و حتی جرات اینکه بپرسم چی توی گوشیش هست که اینقدر جذبش کرده را نداشتم...
ماه ها به تندی برق و باد گذشت...نزدیک هشت ماه از ازدواجمون می گذشت که...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترین سرمایه یک شخص، مغز پر از دانش او نیست
بلکه قلب سرشار از عشق ،
گوشهای آماده به شنیدن
و دستهای مشتاق به کمک اوست.☘️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir