#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعد از حامد دیگه زندگی برام معنا نداشت تمام انگیزه ام رو از دست داده بودم و اگر وجود رز و رادوین نبود حتما منم خودکشی میکردم ..بعدازمراسم۷حامدمتوجه شدم رادوین لکنت زبان گرفته همه میگفتن ترسیده یه مدت بگذره خوب میشه..اماروزبه روزبدترمیشد..بعدازمرگ حامدزندگیم داغون شده بودغم نبودنش داشت دیونم میکردخودم ازنظرروحی روانی بهم ریخته بودم وازمن بدتردوتاطفل معصومم بودن که هرشب کابوس میدن تاصبح گریه میکردن باباشون رو صدا میزدن..زهراخانم مثل یه مادر مهربون کنارم بود دلداریم میداد حتی گاهی شبهاپیشم میخوابید..یه شب که باهاش حرف میزدم گفت افسون جان هنوزم نسبت به من بی اعتمادی نمیخوای بگی چراتواین چندسال کسی ازخانواده ی خودت واقاحامدخدابیامرزنیومده دیدنتون؟ دیگه نمیتونستم بهش دروغ بگم چون میدونستم این سوال بقیه ی همسایه هاهم هست توختم حامدگاهی پچ پچشون رومیشنیدم..اون شب کل زندگیم روبرای زهراخانم تعریفکردم منتظربودم سرزنشم کنه اماگفت گریه نکن خدابزرگه مطمئنم کمکت میکنه ناامیدنباش.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبین باش،
مهم نیست الان چیو میگذرونی
خیلی چیزایِ خوب منتظرت هستن…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نصیحت کن اما رسوا نکن!!!
سرزنش کن اما جریحه دار نکن!!!
بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸ســــــــــــلام
💗صبح زیبـاتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون شاد و پرانرژی
💗روزتون معطر به نور الهی
🌸سر آغاز روزتـون
💗سرشـار ازعشق و امید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🌺🍃
🌺بار الها
یاریم کن که هر روزم به لطف و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد.. نه برداشت منفی کنم و نه کلام منفی بر زبان بیاورم و نه نا سپاسی کنم..
🌺خداوندا
نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم
و نگذارکه از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم
آمین🙏
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
در این هنگام صفیه خانم از جاش بلند شد و گفت: یعنی میگین عطا که یک مرد هست دروغ میگه و دختر نادون شما راست میگه؟! و بعد روش را به عنایت کرد و گفت: آقا عنایت تو خودت بودی و دیدی که عطا چی می گفت، من تا وحید، منیره را طلاق نده اسم پسر خودم را هم نمیارم.
آقا عنایت هم از جا بلند شد و گفت: حرف منم همینه، این دختر با آبروی ما بازی کرده...
وحید که کل صورتش غرق عرق بود دستش را مشت کرد و همینطور که روی زانوش می کوبید گفت: شما می خوایید هر چی بگید بگید، من به حرف زنم اعتماد می کنم، چرا که همتون عطا را میشناسین و میدونین این دفعه اولش نیست که همچی بحث ها میشه اون تا یه زن خوشگل و جوون میبینه دور و برش پلاس میشه، من زن و زندگیمو دوست دارم و محاله منیره را طلاق بدم.
اقا عنایت نگاه تندی به وحید کرد و از خونه بیرون رفت و پشت سرش صفیه خانم با حالتی پر باد و بعدم حمید و مهرنسا بیرون رفتند.
اون روز بحث با رفتن خانواده آقا عنایت خاتمه پیدا کرد و پدر و مادرم هم که از حمایت وحید مطمئن شده بودند، یک ساعت بعدش از خونه ما رفتند.
درسته وحید پشت منو گرفته بود و اما هنوز انگار ته ته قلبش از دستم دلگیر بود و هر روز به من طعنه و متلک میزد، دیگه گوشی را از دستم گرفت و ارتباط من با دنیای بیرون که کلا در ارتباط با محبوبه و زیبا و پدر و مادرم ختم می شد کلا قطع شد البته من بهش حق میدادم و سعی می کردم با رفتار به جا و خوبم به زندگی دلگرمش کنم.
اما رفت و امد خانواده شوهرم به خانه من قطع شد و همه منتظر بودند وحید منو طلاق بدهد.
صبح از خواب پا میشدم همون کارای روزمره قبل را انجام میدادم، با این تفاوت که دیگه با صفیه خانم و خانواده وحید هیچ برخوردی نداشتم، انگار من اصلا وجود نداشتم، منم حرکتی نمی کردم که اونا را سر لج بندازم و معتقد بودم که گذشت زمان مسائل را حل میکنه که همینطور هم شد.
چند بار متوجه صدای وحید شدم که از روی حیاط خونه آقا عنایت بلند بود، انگار عطا بعد از این موضوع رفته بود برای یه زن بی گناه دیگه دام پهن کرده بود و همه قلبا به بی گناهی من واقف شده بودند اما به خاطر اینکه عطا مرد بود و من یک زن و حرف مردها خریدار داشت و از زنها محکوم به فنا بود، نمی خواستند اقرار کنند که من بی گناهم....
وحید توی این مدت با من کمابیش حرف میزد، اما اغلب اوقات که توی خونه بود، مدام سرش توی گوشی موبایلش بود، گوشی اش رمز داشت و من نمی تونستم بفهمم مشغول چه کاری هست و از طرفی به خاطر این موضوع که با خانواده اش چپ افتاده بود، من حق اعتراض به حرکات و رفتار وحید را نداشتم و حتی جرات اینکه بپرسم چی توی گوشیش هست که اینقدر جذبش کرده را نداشتم...
ماه ها به تندی برق و باد گذشت...نزدیک هشت ماه از ازدواجمون می گذشت که...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترین سرمایه یک شخص، مغز پر از دانش او نیست
بلکه قلب سرشار از عشق ،
گوشهای آماده به شنیدن
و دستهای مشتاق به کمک اوست.☘️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
رفاقت مثل یه درخت میمونه
ارزشش به قد بلند نیست
بلکه به ریشه هاشه
که چقدر عمق داره...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
به پای علف هرز هر چقدر
آب و کود بریزی ...
برایت میوه نمی آورد ...
مراقب باش ...
برای چه کسی و چه چیزی وقت میذاری ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
برخی آدم ها به یک دلیل
از مسیر زندگی ما میگذرند
تا به ما درس هایی بیاموزند ؛
که اگر میماندند
هرگز یاد نمی گرفتیم
👤 خسرو شکیبایی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانهای خوب
خوشبختی را تعقیب نمیکنند
زندگی میکنند
وخوشبختی پاداش مهربانی، صداقت،
درستکاری وگذشت آنهاست...
خوب بودن را تمرین کنیم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از افلاطون پرسیدند :
عجیبترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد :
ازکودکى خسته مى شود
براى بزرگ شدن
عجله مى کند
و سپس دلتنگ
دوران کودکى خودمى شود☺️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
لکنت زبان رادوین روزبه روز بدتر میشد و هرچی دکترگفتاردرمانی میبردمش خوب نمیشدیه روزکه ناامیدازمطلب دکترامدم بیرون ناخوداگاه رفتم سمت حرم،بچه هاعاشق کبوترهای حرم بودن براشون گندم خریدم دادم به کبوترهادون بدن خودمم نگاهشون میکردم زیرلب امام رضاروصدامیزدم و ازش میخواستم رادوین روشفابده همینجوری که نگاهم به بچه هابود متوجه ی یه صدای اشنایی شدم که اسم یه پسربچه روصدامیزد.اولش فکرکردم اشتباه شنیدم اماوقتی برگشتم دیدم خودشه افسانه بوددنبال یه پسربچه ی دوساله میدوید میگفت آرمان ندومیخوری زمین..خشکم زده بودفقط نگاهاش میکردم وقتی پسربچه روبغل کردرفت پیش یه پیرزن وبعدازچنددقیقه یه مرد قد بلندامدکنارشون ازافسانه بچه رو گرفت بعدهم باهم رفتن سمت دیگه ی حیاط..چقدردلم براش تنگ شده بوداماجرات جلورفتن نداشتم..دست بچه هاروگرفتم بافاصله ی کمی دنبالش راه افتادم وقتی واردصحن اصلی شدیم پدرومادرم روهم دیدم خدایاچقدرپیرشده بودن تمام بدنم میلرزید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گذشت کردن دو حالت داره ؛
یا
اونقدر دوستـش داری که . . .
از اشتباهش میگذری!
یا
اونقدر از چشمت افتــاده که . . .
از خودش و اشتباهش با هم میگذری
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر نمیتوانی به کسی
امید بدهی نا امیدش نکن؛
اگر شنونده خوبی هستی
رازدار خوبی هم باش
اگر نمیتوانی زخمی را
مرحم کنی، نمک هم نباش
یک کلام
انسان باش ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی تو لیوان بیش از حد آب بریزی که سرریز بشه
اونی که مقصره،
لیوان نیست
مقصر تویی!!!
که بیش از ظرفیتش بهش آب دادی
پس مراقب ظرفیت طرف های مقابلت باش
تا لبریزش نکنی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
✨دیگـــــران را ببخـــش و خـــود
را رهـا ڪن،اگر ڪیـنه ای
در دل نداشـــتہ باشی...
سبـڪتر و راحـتتر
خواهــــی بود!
✨هیـچ پرنـدهای
با بار سنگـین
اوج نخـواهد گرفت 🕊
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون روزیکساعتی ازدوردیدمشون وتانزدیک هتل که فاصله ی زیادی تا حرم نداشت دنبالشون رفتم..تارسیدم خونه زهراخانم امدپیشم بادیدن حال روزم گفت افسون چی شده؟چراانقدربهم ریختی؟باگریه بهش گفتم خانوادم روتوحرم دیدم زهراخانمم بامن گریه میکردمیگفت کاش میرفتی جلوخودت رونشون میدادی؟گفتم باکدوم روبرم همین که ازدوردیدمشون برام کافیه..فرداش بچه هاروسپردم به زهراخانم گفتم میرم خرید.اماخریدبهانه بودرفتم سمت هتل یکساعتی نزدیک هتل چرخیدم شایدبازم پدرومادرم روببینم اماخبری نشدبه ناچاررفتم حرم امابازم ندیدمشون وناامیدبرگشتم خونه..زهراخانم میدونست بهش دروغ گفتم اماچیزی به روم نیاوردبچه هاروازش گرفتم رفتم خونه ناهارخوردیم خوابیدیم.تازه چشمم گرم شده بودکه باصدای زنگ بیدارشدم وقتی در روبازکردم خشکم زد...پدرمادرم به همراه زهراخانم پشت دربودن مثل مجسمه وایستاده بودم نگاهشون میکردم حتی زبونم نمیچرخید سلام کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی کوتاه تر از اونه،
که اونو با تنفر از کسی تلف کرد...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از یه سنی به بعد تنها چیزی که
کنار آدم ها نگهت میداره
فقط #اعتماد و #آرامشه
چون دیگه گوشات از حرفای قشنگ پُره
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
✴️به اندازه ای که تو با خودت به صلح میرسی،نعمت ها وارد زندگیت میشن
✴️به اندازه ای که تو خودت رو دوست داری،جهان و آدم هاش تو رو دوست دارن
✴️به اندازه ای که تو برای خودت ارزش قائلی،جهان هستی و دیگران هم واست ارزش قائلن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر 60 ثانیهای را كه با عصبانیت و ناراحتی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است كه دیگر به تو باز نمیگردد؛ زندگی كوتاه است، قواعد را بشكن، سریع فراموش كن و شاد باش..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
زهراخانم گفت افسون جان نمیخوای تعارف کنی بیایم تو؟!تاخواستم حرف بزنم پدرم یه تف انداخت توصورتم گفت من پام روخونه ی این جونورکه به خواهرخودش ابروی مارحم نکردنمیذارم.اگر هم تااینجاامدم برای این بودکه بفهمم شماراست گفتی من دختری به نام افسون ندارم چندساله برام مرده برو خدا رو شکرکن اون سالهای اول پیدات نکردم شک نکن زندت نمیذاشتم الانم چون فهمیدم اون حامدنامردمرده وداری بابدبختی زندگی میکنی کاری بهت ندارم توبایدتااخرعمرت عذاب بکشی لیاقتت همین زندگی تویه شهرغریب..خلاصه پدرم هرچی ازدهنش درامدبهم گفت برام کلی خط نشون کشیدکه یه وقت نزنه به سرم برم اصفهان..این وسط مامانم فقط گریه میکردوازترس بابام جرات نمیکردحرفی بزنه هردوتاشون خیلی داغون شده بودن وهیچ کسم غیرازخودم مقصرنبودیه جورای بهشون حق میدادم..وحتی دلیل این همه شکسته شدن و پیرشدنشون رو فقط خودم رو میدونستم و بس...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
❤سخاوتمندی دنیا به اندازه
باور شما وسعت میگیرد …
دنیا نه از خود ثروتی دارد نه فقری
این ذهن شماست،
که انتخاب گر است
همیشه دست روی بهترین ها بگذار
کلید انتخاب در باور شماست …❤
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بهانهها، ميخهايي هستند که انسان با آنها خانهاي از شکست براي خود ميسازد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کاری رو انجام بده که به ارزشت اضافه کنه.
اگر کاری به ارزشت اضافه نمیکنه
نیازی نیست انجامش بدی..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بچه هاباسرصدای بابام بیدارشدن امدن پیشممامانم تاچشمم افتادبه بچه هادیگه طاقت نیاوردرفت پایین بابامم یه نگاه تهدیدامیزی بهم انداخت گفت حرفهام یادت نره رفت..زهراخانم بنده خدادویددنبال پدرم مدام میگفت حاج اقایه لحظه گوش کنید..من خوب میدونستم پدرم به این راحتی من رونمیبخشه وتلاش زهراخانم برای عوض کردن نظرش بی فایده است..بچه هاکه بعدازمرگ حامدازکوچکترین سرصدای میترسیدن گریه میکردن منم باگریه ی اونابغضم ترکیدزدم زیرگریه سه تای باهم زارمیزدیم..بعدازده دقیقه زهراخانم امدپیشم بااینکه میدونستم نیتش خیربوده میخواسته کمکم کنه اما از دستش ناراحت بودم بچه هارواروم کرد گفت اصلافکرش نمیکردم پدرت انقدر کینه ای باشه..گفتم حالا متوجه شدید چرا این چند سال نرفتم سراغشون هر چند به پدرم حق میدم من باعث شدم ابروی چندساله اش بره ومحاله ازگناهم به این راحتی بگذره..تاچندروزی حالم خیلی بدبودباهرزنگی فکرمیکردم یکی از برادرهام پشت درمیخوادمن روبکشه شبهاکابوس میدیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه لازم نیست
چهره ای زیبا یا صدایی دلنشین
داشته باشی
همین که قلبت زیبا باشد
و زیبا ببینی، کافیست
تا بتوانی خیلی ها را
مجذوب خود کنی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آرامشت آنقدر باارزش و مهمه
که بهتره…
نگران طرز فکر آدما
درباره ی خودت نباشی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir