فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸ســــــــــــلام
💗صبح زیبـاتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون شاد و پرانرژی
💗روزتون معطر به نور الهی
🌸سر آغاز روزتـون
💗سرشـار ازعشق و امید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🌺🍃
🌺بار الها
یاریم کن که هر روزم به لطف و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد.. نه برداشت منفی کنم و نه کلام منفی بر زبان بیاورم و نه نا سپاسی کنم..
🌺خداوندا
نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم
و نگذارکه از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم
آمین🙏
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
در این هنگام صفیه خانم از جاش بلند شد و گفت: یعنی میگین عطا که یک مرد هست دروغ میگه و دختر نادون شما راست میگه؟! و بعد روش را به عنایت کرد و گفت: آقا عنایت تو خودت بودی و دیدی که عطا چی می گفت، من تا وحید، منیره را طلاق نده اسم پسر خودم را هم نمیارم.
آقا عنایت هم از جا بلند شد و گفت: حرف منم همینه، این دختر با آبروی ما بازی کرده...
وحید که کل صورتش غرق عرق بود دستش را مشت کرد و همینطور که روی زانوش می کوبید گفت: شما می خوایید هر چی بگید بگید، من به حرف زنم اعتماد می کنم، چرا که همتون عطا را میشناسین و میدونین این دفعه اولش نیست که همچی بحث ها میشه اون تا یه زن خوشگل و جوون میبینه دور و برش پلاس میشه، من زن و زندگیمو دوست دارم و محاله منیره را طلاق بدم.
اقا عنایت نگاه تندی به وحید کرد و از خونه بیرون رفت و پشت سرش صفیه خانم با حالتی پر باد و بعدم حمید و مهرنسا بیرون رفتند.
اون روز بحث با رفتن خانواده آقا عنایت خاتمه پیدا کرد و پدر و مادرم هم که از حمایت وحید مطمئن شده بودند، یک ساعت بعدش از خونه ما رفتند.
درسته وحید پشت منو گرفته بود و اما هنوز انگار ته ته قلبش از دستم دلگیر بود و هر روز به من طعنه و متلک میزد، دیگه گوشی را از دستم گرفت و ارتباط من با دنیای بیرون که کلا در ارتباط با محبوبه و زیبا و پدر و مادرم ختم می شد کلا قطع شد البته من بهش حق میدادم و سعی می کردم با رفتار به جا و خوبم به زندگی دلگرمش کنم.
اما رفت و امد خانواده شوهرم به خانه من قطع شد و همه منتظر بودند وحید منو طلاق بدهد.
صبح از خواب پا میشدم همون کارای روزمره قبل را انجام میدادم، با این تفاوت که دیگه با صفیه خانم و خانواده وحید هیچ برخوردی نداشتم، انگار من اصلا وجود نداشتم، منم حرکتی نمی کردم که اونا را سر لج بندازم و معتقد بودم که گذشت زمان مسائل را حل میکنه که همینطور هم شد.
چند بار متوجه صدای وحید شدم که از روی حیاط خونه آقا عنایت بلند بود، انگار عطا بعد از این موضوع رفته بود برای یه زن بی گناه دیگه دام پهن کرده بود و همه قلبا به بی گناهی من واقف شده بودند اما به خاطر اینکه عطا مرد بود و من یک زن و حرف مردها خریدار داشت و از زنها محکوم به فنا بود، نمی خواستند اقرار کنند که من بی گناهم....
وحید توی این مدت با من کمابیش حرف میزد، اما اغلب اوقات که توی خونه بود، مدام سرش توی گوشی موبایلش بود، گوشی اش رمز داشت و من نمی تونستم بفهمم مشغول چه کاری هست و از طرفی به خاطر این موضوع که با خانواده اش چپ افتاده بود، من حق اعتراض به حرکات و رفتار وحید را نداشتم و حتی جرات اینکه بپرسم چی توی گوشیش هست که اینقدر جذبش کرده را نداشتم...
ماه ها به تندی برق و باد گذشت...نزدیک هشت ماه از ازدواجمون می گذشت که...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترین سرمایه یک شخص، مغز پر از دانش او نیست
بلکه قلب سرشار از عشق ،
گوشهای آماده به شنیدن
و دستهای مشتاق به کمک اوست.☘️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
رفاقت مثل یه درخت میمونه
ارزشش به قد بلند نیست
بلکه به ریشه هاشه
که چقدر عمق داره...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
به پای علف هرز هر چقدر
آب و کود بریزی ...
برایت میوه نمی آورد ...
مراقب باش ...
برای چه کسی و چه چیزی وقت میذاری ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
برخی آدم ها به یک دلیل
از مسیر زندگی ما میگذرند
تا به ما درس هایی بیاموزند ؛
که اگر میماندند
هرگز یاد نمی گرفتیم
👤 خسرو شکیبایی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانهای خوب
خوشبختی را تعقیب نمیکنند
زندگی میکنند
وخوشبختی پاداش مهربانی، صداقت،
درستکاری وگذشت آنهاست...
خوب بودن را تمرین کنیم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از افلاطون پرسیدند :
عجیبترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد :
ازکودکى خسته مى شود
براى بزرگ شدن
عجله مى کند
و سپس دلتنگ
دوران کودکى خودمى شود☺️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
لکنت زبان رادوین روزبه روز بدتر میشد و هرچی دکترگفتاردرمانی میبردمش خوب نمیشدیه روزکه ناامیدازمطلب دکترامدم بیرون ناخوداگاه رفتم سمت حرم،بچه هاعاشق کبوترهای حرم بودن براشون گندم خریدم دادم به کبوترهادون بدن خودمم نگاهشون میکردم زیرلب امام رضاروصدامیزدم و ازش میخواستم رادوین روشفابده همینجوری که نگاهم به بچه هابود متوجه ی یه صدای اشنایی شدم که اسم یه پسربچه روصدامیزد.اولش فکرکردم اشتباه شنیدم اماوقتی برگشتم دیدم خودشه افسانه بوددنبال یه پسربچه ی دوساله میدوید میگفت آرمان ندومیخوری زمین..خشکم زده بودفقط نگاهاش میکردم وقتی پسربچه روبغل کردرفت پیش یه پیرزن وبعدازچنددقیقه یه مرد قد بلندامدکنارشون ازافسانه بچه رو گرفت بعدهم باهم رفتن سمت دیگه ی حیاط..چقدردلم براش تنگ شده بوداماجرات جلورفتن نداشتم..دست بچه هاروگرفتم بافاصله ی کمی دنبالش راه افتادم وقتی واردصحن اصلی شدیم پدرومادرم روهم دیدم خدایاچقدرپیرشده بودن تمام بدنم میلرزید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گذشت کردن دو حالت داره ؛
یا
اونقدر دوستـش داری که . . .
از اشتباهش میگذری!
یا
اونقدر از چشمت افتــاده که . . .
از خودش و اشتباهش با هم میگذری
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر نمیتوانی به کسی
امید بدهی نا امیدش نکن؛
اگر شنونده خوبی هستی
رازدار خوبی هم باش
اگر نمیتوانی زخمی را
مرحم کنی، نمک هم نباش
یک کلام
انسان باش ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir