eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. وقتی سرمایه ات خوبی باشد آنوقت دیگر ثروتت پول نیست ثروتت همان کمکی ست که به مستمندی میکنی یا آبیست که به تشنه ای میدهی یا همان تکه نانی به گرسنه ای و حتی دانه ای به پرنده است 😍😊 @Energyplus_ir
. به سادگی عبور نکنیم... گاهی داشته های ما... آرزوی دیگران است... قدر داشته هایمان را بدانیم...🍃🌸 😍😊 @Energyplus_ir
. بعضی آدمها مثل ابر میمانند وقتی ناپدید میشوند روزمان درخشان تر میشود. "از آدمهای منفی دوری کنید.." ‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 گفتم:مامان همه جارو گشتم سودابه نیست………….. مامان با ناراحتی و صدای بلند گفت:اینو الان میگن ؟؟؟؟؟بدو برو خونه ی عموت ،،شاید اونجا باشه….اگه نبود به زنعموت بگو بیاد اینجا………،.،…،.. با سرعت رفتم خونه ی عمو ،،،ولی دیدم اونجا هم نبود….به یه بهونه ایی زنعمو رو کشوندم خونمون……..وقتی مامان جریان رو به زنعمو گفت حال اون هم خراب شد…… زنعمو گفت:چاره ایی نداریم باید به عموش بگیم تا کاری کنه وگرنه آبرومون میره ،…. مامان حرفشو تایید کرد و زنعمو دوید سمت خونشون و به عمو خبر داد….. مامان مظلوم و‌بدبخت با هزار ترس و استرس موضوع نبودن سودابه رو با بابا در میون گذاشت…….. بابا هم بجای راه حل و همدردی تا تونست فحش و بدو بیراه نثار مامان کرد و گفت:همش مقصر تویی…..تویی که این دخترارو پررو کردی و فرستادی مدرسه تا همچین روزی تمام ابرو و حیثیت منو ببرند……………. از بابا یه جورایی متنفر بودم و بدم میومد چون مسبب همه ی این بدبختها پدرم بود…. عموها جمع شدند خونمون و یکی یکی به خونه ی اقوام زنگ زدند و سراغ سودابه رو گرفتند…………….. مامان همش گریه میکرد و خودشو میزد و از آبروی رفته اش میگفت نه از بی خبری بابت دخترش………. تا ظهر خبری نشد…..دیگه تمام اقوام نزدیک باخبر شده بودند و اکثرا خونه ی ما بودند…..عمه اکرم بیشتر از مامان حالش بد بود و مدام به خودش و سودابه فحش میداد…… عصر شده بود همه ناراحت و نگران و بدون اینکه چیزی خورده باشیم فقط فکر میکردیم که ممکنه کجا رفته باشه…؟؟؟؟ یهو در زدند و دیدیم یکی از همسایه هاست…… خانم همسایه گفت:من از دخترام شنیدم که با یه پسری از روستایی که میرفتند مدرسه فرار کرده……….اسمش هم شاهینه….. اسمشو که گفت،، من شناختمش…..همیشه بعداز تعطیلی مدرسه همراه پسرای دیگه. جلوی در مدرسه بود اما فکرشو نمیکردم که سودابه با اون پسر دوست بشه….. بابا بهمراه عموها رفتند همون روستا ،،خونه ی شاهین …..اونجا معلوم شد که پدر و مادرش هم خبری ازشون ندارند……. برگشتند خونه و همچنان منتظر شدیم تا شب….از استرس و نگرانی هیچ کدوم نخوابیدیم …..اون زمان کمتر کسی تلفن همراه داشت که اگه داشتیم حتما با تلفن همراه سودابه رو پیدا میکردیم………….. نزدیک اذان صبح بود که تلفن خونه زنگ خورد…..عمو پرید روی گوشی و جواب داد….سودابه بود…… عمو خیلی اروم و با مهربونی ازش پرسید کجایی ؟؟؟ اما سودابه بیشتر نگران خونه بود چون همش از وضعیت خونه و مامان و بابا سوال میکرد…… عمو هر چی سیاست به خرج داد تا بگه که کجاست سودابه نگفت و تلفن رو قطع کرد…..بالاخره از روی کد شماره متوجه شدند که از کدوم روستا زنگ زده…. شماره رو نوشتند و دوباره رفتند سراغ پدر و مادر شاهین و نشون دادند تا شاید بشناسند….. مادرش تا شماره رو دید گفت:این شماره ی خونه ی دختر خواهرمه ،….دختر خاله ی شاهینه….. عمو اینا به همراه پدر و مادر شاهین رفتند خونه ی دختر خاله…..اونجا وقتی در میزنند و دخترخاله در رو باز میکنه عموها حمله میکنند به شاهین و به حدی کتک میزنند که دو تا از دنده هاش میشکنه….. البته سودابه هم کتک خیلی سنگینی از بابا و عمو میخوره اما نه در حد شاهین….. نامزدی و روز عقد از طرف خانواده ی داماد بهم خورد و همون شب عمه اومد و تمام هدایایی که برای سودابه اورده بودند رو گرفت و برد….. جو سنگینی توی خونه بوجود اومد….جوری که حتی حیاط هم میرفتیم مامان خیلی نامحسوس کنترل میکرد….. همون شب بابا یه سره غر زد و به مامان گفت:زنگ بزن خونه ی پدر شاهین و بگو همین فردا بیاند خواستگاریش …… مامان گفت:نگران نباش ،،یکی دو روزه خودشون میان خواستگاری…… ولی یکی دو روزه شد ده روز و خبری نشد…….. به ناچار گوشی رو برداشت و زنگ زد و کلی با مادر شاهین حرف زد اما نتونست اونو قانع کنه که فردا برای خواستگاری بیاند..انگار مادرش میگفت فعلا درگیر دکتر و بیمارستانه چون دنده اش شکسته،،،دو هفته دیگه میاییم…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. دنیایمان درست مثل بازار مس گرهاست عده ای از صدای تیشه هاخسته اند، وعده ای دیگر به نوای به ظاهرگوش خراش میرقصند... این ما هستیم که انتخاب میکنیم لحظه هایمان چگونه بگذرد.. 😍😊 @Energyplus_ir
. زیادی خوب بودن خوب نیست . زیادی که خوب باشی دیده نمی شوی میشوی مثل شیشه ای تمیز کسی شیشه تمیز را نمی‌بیند همه به جای شیشه منظره بیرون را می بینند... 👤سیمین بهبهانی 😍😊 @Energyplus_ir
کسی که تو را نصیحت میکند لزوما خود کامل نیست اما ممکن است همان چیزی را به تو بدهد که بدنبالش هستی ! 😍😊 @Energyplus_ir
‏یکی از معدود آدمایی که واژه‌ی انسانیت برازندشونه، کسایی هستن که میدونن ممکنه محبتشون جبران نشه، ولی بازم محبت میکنن.... 😍😊 @Energyplus_ir
به درخت نگاه کن! قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند، ریشه هایش تاریکی را لمس کرده! گاه برای رسیدن به نور، بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد!! 😍😊 @Energyplus_ir
اعتماد به نفس چیزی شبیه چتر است چتر باران را متوقف نمیکند اما کمک می کند زیر باران بمانیم و حتی از آن لذت هم ببریم 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد….. مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری………….. پرسیدم:چرا؟؟؟ گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام….. عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟ مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم….. مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش …… مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم…… گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه….. مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم….. گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند…… بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت….. بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره…… روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده ‌‌و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه……. خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند….. شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی…… بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش ‌رفت روستای شاهین اینا…. دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بخت‌های بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود…….. به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه…… بعداز رفتن سودابه حساسیت‌ها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،… نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد…. یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه………….. هر روز حرف از مدرسه و درس ‌‌و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد….. دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم….. مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه…………. گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت…… مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه….. گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده….. مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار…… بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
دروغگو دشمن خداست؛ چقدر دشمن داری خدا !! دوستات هم ڪـه ماییم .. یه مشت عاجز و علیل و و ناقص العقل ڪه درحقشون دشمنی کردی .. 🕴 بهروز 😍😊 @Energyplus_ir