#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_چهارم🌺
تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد…..
مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری…………..
پرسیدم:چرا؟؟؟
گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام…..
عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟
مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم…..
مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش ……
مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم……
گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه…..
مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم…..
گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند……
بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت…..
بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره……
روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه…….
خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند…..
شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی……
بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش رفت روستای شاهین اینا….
دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بختهای بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود……..
به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه……
بعداز رفتن سودابه حساسیتها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،…
نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد….
یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه…………..
هر روز حرف از مدرسه و درس و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد…..
دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم…..
مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه………….
گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت……
مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه…..
گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده…..
مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار……
بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،،
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
دروغگو دشمن خداست؛
چقدر دشمن داری خدا !!
دوستات هم ڪـه ماییم ..
یه مشت عاجز و علیل و
و ناقص العقل ڪه
درحقشون دشمنی کردی ..
🕴 بهروز
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
میان این همه سنگ دنیا
آنکه گوهر می شود،
دو خصلت دارد:
اول آنکه شفاف است،
کینه نمی گیرد
دوم آنکه تراشه ی
زندگی را تاب می آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
قوی کسی است که:
نه منتظر می ماند
خوشبختش کنند ....
و نه اجازه می دهد
بدبختش کنند....
مارلون براندو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
صبحها باید صندوقچه امید را باز کرد
و یک گوشه آرام نشست
و پازلِ خوشبختی را کامل کرد
صبح یعنی آغاز و
آغاز یعنی لبخندهایی که
از ته دل باشد...
صبح بخیر
#صبح_بخیر
.
هیچوقت بیش از حد عاشق نباش
بیش از حد اعتماد نکن
و بیش از حد محبت نکن
چون همین "بیش از حد "
به تو بیش از حد آسیب میرسونه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همیشه یادمان باشد
.
در ارتفاعی معین،
دیگر هیچ ابری وجود ندارد.
اگر آسمان زندگیمان ابریست،
به این دلیل است که
هنوز آنقدر بالا نرفتهایم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_هفتم🎬:
برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد
حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم.
تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود.
زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش، صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند، سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد.
با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟!
صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش..
این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه....امکان نداره...وای خدای من!
با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم....
صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون....
پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که...این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه...کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟!
نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین..
مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره...
روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود.
وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⚡️هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ...
⚡️حتی اگر برای مردمِ دنیا، دراز بکشید تا از روی شما رد شوند ،
بسیاری از آن ها از شما شاکی هستند که چرا به اندازه کافی پهن نیستید .
⚡️شهری كه همه در آن می لنگند
به كسی كه راست راه می رود
می خندند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⚡️هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ...
⚡️حتی اگر برای مردمِ دنیا، دراز بکشید تا از روی شما رد شوند ،
بسیاری از آن ها از شما شاکی هستند که چرا به اندازه کافی پهن نیستید .
⚡️شهری كه همه در آن می لنگند
به كسی كه راست راه می رود
می خندند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بهترین آدمهای زندگی
همان هایی هستند ڪه
وقتی ڪنارشان می نشینی
چایی ات سرد می شود و دلت گرم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مواظب قله غرورت باش!
وقتی آسان فتح شدی
دیگه جذابیتی برای هیچ فاتحی
نخواهی داشت . . .!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir