دروغگو دشمن خداست؛
چقدر دشمن داری خدا !!
دوستات هم ڪـه ماییم ..
یه مشت عاجز و علیل و
و ناقص العقل ڪه
درحقشون دشمنی کردی ..
🕴 بهروز
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
میان این همه سنگ دنیا
آنکه گوهر می شود،
دو خصلت دارد:
اول آنکه شفاف است،
کینه نمی گیرد
دوم آنکه تراشه ی
زندگی را تاب می آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
قوی کسی است که:
نه منتظر می ماند
خوشبختش کنند ....
و نه اجازه می دهد
بدبختش کنند....
مارلون براندو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
صبحها باید صندوقچه امید را باز کرد
و یک گوشه آرام نشست
و پازلِ خوشبختی را کامل کرد
صبح یعنی آغاز و
آغاز یعنی لبخندهایی که
از ته دل باشد...
صبح بخیر
#صبح_بخیر
.
هیچوقت بیش از حد عاشق نباش
بیش از حد اعتماد نکن
و بیش از حد محبت نکن
چون همین "بیش از حد "
به تو بیش از حد آسیب میرسونه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همیشه یادمان باشد
.
در ارتفاعی معین،
دیگر هیچ ابری وجود ندارد.
اگر آسمان زندگیمان ابریست،
به این دلیل است که
هنوز آنقدر بالا نرفتهایم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_هفتم🎬:
برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد
حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم.
تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود.
زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش، صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند، سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد.
با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟!
صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش..
این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه....امکان نداره...وای خدای من!
با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم....
صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون....
پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که...این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه...کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟!
نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین..
مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره...
روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود.
وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⚡️هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ...
⚡️حتی اگر برای مردمِ دنیا، دراز بکشید تا از روی شما رد شوند ،
بسیاری از آن ها از شما شاکی هستند که چرا به اندازه کافی پهن نیستید .
⚡️شهری كه همه در آن می لنگند
به كسی كه راست راه می رود
می خندند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⚡️هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ...
⚡️حتی اگر برای مردمِ دنیا، دراز بکشید تا از روی شما رد شوند ،
بسیاری از آن ها از شما شاکی هستند که چرا به اندازه کافی پهن نیستید .
⚡️شهری كه همه در آن می لنگند
به كسی كه راست راه می رود
می خندند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بهترین آدمهای زندگی
همان هایی هستند ڪه
وقتی ڪنارشان می نشینی
چایی ات سرد می شود و دلت گرم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مواظب قله غرورت باش!
وقتی آسان فتح شدی
دیگه جذابیتی برای هیچ فاتحی
نخواهی داشت . . .!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_پنجم 🌺
روزهای کسل کننده ی من شروع شد…..مدرسه ها باز شده بود و من در حسرتش موندم و کارم شد فقط قالی بافی…..
خیلی ناراحت بودم و حتی یه روز بخاطر وضعیتم با سودابه دعوا کردم و گفتم:همش تقصیر توعه که من الان نمیتونم برم مدرسه…..حداقل با مامان حرف بزن شاید بابارو راضی کنه بتونم برم……،،،،،،،،،،،،،
سودابه گفت:به من چه!!…الکی تقصیر من ننداز…….
گفتم:تا قبل از فرار تو کسی با من کاری نداشت پس مقصر تویی…..برو با مامان حرف بزن….خودت که میدونی من چقدر عاشق درس خوندنم…..
سودابه قبول کرد و رفت پیش مامان……ولی از شانس بد من وضعیت بدتر شد…..مامان بیشتر بهم شک کرد و گفت:ببین تو راه مدرسه چیکار میکرده که الان اروم و قرار نداره….!!! این بار اگه بابات هم اجازه بده من نمیزارم بره……
مونده بودم چیکار کنم……از یه طرف مدرسه نمیرفتم و از طرف دیگه بعداز فرار سودابه رفت و امد اقوام به خونمون کم شده بود…..عمه ها که کامل رفتمو امدشونو قطع کردند ،،،،عموها و زنعموها هم گاهی سر میزدند تا مامان کم و کسری نداشته باشه…..به این طریق یاسر رو هم نمیتونستم ببینم…………………
از رسیدن به یاسر ناامید شده بودم چون با وجود اینگونه رفتار و فرار سودابه منو براش در نظر نمیگرفتتد…..
چند وقت گذشت و عید قربان شد،،،اون سال عید قربان نزدیک عید نوروز بود…….همیشه روزهای عید عموها و عمه ها خونه ی مامان بزرگ جمع میشدند……ماهم رفتیم….
موقع ناهار منو دختر عموها و دختر عمه ها داشتیم توی پهن کردن سفره کمک میکردیم که یکی از دختر عمه ها گفت:اگه عید نوروز عروسی رو بگیرند خیلی خوب میشه،،…الان هوا سرده برای عروسی خوب نیست …….
شوکه شدم و با تعجب گفتم:کدوم عروسی….؟؟؟؟؟؟
گفت:مگه خبر نداری؟؟؟همین روزها قراره برای دو تا از پسر داییها عروسی بگیرند…..
گفتم:نه خبر ندارم…..کدومهاشون؟؟؟
گفت:یاسر و یحیی…..داییها قرار گذاشتند دو تا عروسی رو یکی کنند و باهم بگیرند……
گفتم:شوخی میکنی؟؟؟
گفت:نه بخدا…..اون روز زن دایی با مامان حرف میزد شنیدم…..
گفتم:چطور شده یهویی !!؟؟
گفت:نمیدونم والا…..پسرهارو که میشناسی…..یهو میاند و میگند میخواهند ازدواح کنند….
حالم خیلی بد شد…..من همیشه فکر میکردم یاسر عاشق منه و با من ازدواج میکنه…..برای اینکه متوجه ی حالم بدم نشند دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتم پیش مامان……….
از ناراحتی اروم ماجرا رو به مامان گفتم……اونم شوکه و متعجب شد و بالافاصله رفت پیش خانمها…..
منم دنبالش رفتم تا ببینم چی میگه و چی میشنوه و اینکه واقعا این موضوع واقعیت داره یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان بدون مقدمه با ناراحتی گفت:حالا دیگه ما غریبه شدیم،،،پسراتونو میخواهید داماد کنید و ما باید آخرین نفر از اینور و اونور بشنویم…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بجای زنعمو ها عمه با خنده گفت:هنوز که عروس انتخاب نکردیم…..
با این حرف عمه جون گرفتم و پیگیر بقیه ی ماجرا نشدم و برگشتم پیش دخترا……
اون روز رو اصلا به یاسر نگاه نکردم آخه همیشه بهم خیره میشدیم و لبخند میزدیم…..هیچ وقت باهم حرف نزده بودیم و فقط با نگاه متوجه ی عشقمون شده بودیم…..
گذشت و عید نوروز شد و توی دید و بازدیدهای عید هم سعی کردم به یاسر بی محلی کنم تا متوجه ی ناراحتیم بشه…….
روز چهارم عید هر سه خواهرام با مامان رفتند خونه ی خاله….مامان منو نبرد و گفت:یه کم ناهار بپز تا ما بیاییم…..میبینی که باباتو نمیشه تنها گذاشت…….
چشمی گفتم و اونا رفتند….بعدش که خونه خالی شد رفتم اشپزخونه و ناهار رو بار گذاشتم و یه کم نظافت کردم و پریدم توی حموم تا دوش بگیرم………..
دوش گرفتنم تموم شد و از حموم اومدم بیرون روی پله های حیاط نشستم و شروع به شونه کردن موهام کردم……
در حین حال به یاسر هم فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد……..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir