#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_هفتم🎬:
برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد
حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم.
تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود.
زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش، صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند، سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد.
با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟!
صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش..
این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه....امکان نداره...وای خدای من!
با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم....
صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون....
پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که...این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه...کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟!
نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین..
مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره...
روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود.
وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⚡️هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ...
⚡️حتی اگر برای مردمِ دنیا، دراز بکشید تا از روی شما رد شوند ،
بسیاری از آن ها از شما شاکی هستند که چرا به اندازه کافی پهن نیستید .
⚡️شهری كه همه در آن می لنگند
به كسی كه راست راه می رود
می خندند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⚡️هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ...
⚡️حتی اگر برای مردمِ دنیا، دراز بکشید تا از روی شما رد شوند ،
بسیاری از آن ها از شما شاکی هستند که چرا به اندازه کافی پهن نیستید .
⚡️شهری كه همه در آن می لنگند
به كسی كه راست راه می رود
می خندند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بهترین آدمهای زندگی
همان هایی هستند ڪه
وقتی ڪنارشان می نشینی
چایی ات سرد می شود و دلت گرم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مواظب قله غرورت باش!
وقتی آسان فتح شدی
دیگه جذابیتی برای هیچ فاتحی
نخواهی داشت . . .!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_پنجم 🌺
روزهای کسل کننده ی من شروع شد…..مدرسه ها باز شده بود و من در حسرتش موندم و کارم شد فقط قالی بافی…..
خیلی ناراحت بودم و حتی یه روز بخاطر وضعیتم با سودابه دعوا کردم و گفتم:همش تقصیر توعه که من الان نمیتونم برم مدرسه…..حداقل با مامان حرف بزن شاید بابارو راضی کنه بتونم برم……،،،،،،،،،،،،،
سودابه گفت:به من چه!!…الکی تقصیر من ننداز…….
گفتم:تا قبل از فرار تو کسی با من کاری نداشت پس مقصر تویی…..برو با مامان حرف بزن….خودت که میدونی من چقدر عاشق درس خوندنم…..
سودابه قبول کرد و رفت پیش مامان……ولی از شانس بد من وضعیت بدتر شد…..مامان بیشتر بهم شک کرد و گفت:ببین تو راه مدرسه چیکار میکرده که الان اروم و قرار نداره….!!! این بار اگه بابات هم اجازه بده من نمیزارم بره……
مونده بودم چیکار کنم……از یه طرف مدرسه نمیرفتم و از طرف دیگه بعداز فرار سودابه رفت و امد اقوام به خونمون کم شده بود…..عمه ها که کامل رفتمو امدشونو قطع کردند ،،،،عموها و زنعموها هم گاهی سر میزدند تا مامان کم و کسری نداشته باشه…..به این طریق یاسر رو هم نمیتونستم ببینم…………………
از رسیدن به یاسر ناامید شده بودم چون با وجود اینگونه رفتار و فرار سودابه منو براش در نظر نمیگرفتتد…..
چند وقت گذشت و عید قربان شد،،،اون سال عید قربان نزدیک عید نوروز بود…….همیشه روزهای عید عموها و عمه ها خونه ی مامان بزرگ جمع میشدند……ماهم رفتیم….
موقع ناهار منو دختر عموها و دختر عمه ها داشتیم توی پهن کردن سفره کمک میکردیم که یکی از دختر عمه ها گفت:اگه عید نوروز عروسی رو بگیرند خیلی خوب میشه،،…الان هوا سرده برای عروسی خوب نیست …….
شوکه شدم و با تعجب گفتم:کدوم عروسی….؟؟؟؟؟؟
گفت:مگه خبر نداری؟؟؟همین روزها قراره برای دو تا از پسر داییها عروسی بگیرند…..
گفتم:نه خبر ندارم…..کدومهاشون؟؟؟
گفت:یاسر و یحیی…..داییها قرار گذاشتند دو تا عروسی رو یکی کنند و باهم بگیرند……
گفتم:شوخی میکنی؟؟؟
گفت:نه بخدا…..اون روز زن دایی با مامان حرف میزد شنیدم…..
گفتم:چطور شده یهویی !!؟؟
گفت:نمیدونم والا…..پسرهارو که میشناسی…..یهو میاند و میگند میخواهند ازدواح کنند….
حالم خیلی بد شد…..من همیشه فکر میکردم یاسر عاشق منه و با من ازدواج میکنه…..برای اینکه متوجه ی حالم بدم نشند دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتم پیش مامان……….
از ناراحتی اروم ماجرا رو به مامان گفتم……اونم شوکه و متعجب شد و بالافاصله رفت پیش خانمها…..
منم دنبالش رفتم تا ببینم چی میگه و چی میشنوه و اینکه واقعا این موضوع واقعیت داره یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان بدون مقدمه با ناراحتی گفت:حالا دیگه ما غریبه شدیم،،،پسراتونو میخواهید داماد کنید و ما باید آخرین نفر از اینور و اونور بشنویم…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بجای زنعمو ها عمه با خنده گفت:هنوز که عروس انتخاب نکردیم…..
با این حرف عمه جون گرفتم و پیگیر بقیه ی ماجرا نشدم و برگشتم پیش دخترا……
اون روز رو اصلا به یاسر نگاه نکردم آخه همیشه بهم خیره میشدیم و لبخند میزدیم…..هیچ وقت باهم حرف نزده بودیم و فقط با نگاه متوجه ی عشقمون شده بودیم…..
گذشت و عید نوروز شد و توی دید و بازدیدهای عید هم سعی کردم به یاسر بی محلی کنم تا متوجه ی ناراحتیم بشه…….
روز چهارم عید هر سه خواهرام با مامان رفتند خونه ی خاله….مامان منو نبرد و گفت:یه کم ناهار بپز تا ما بیاییم…..میبینی که باباتو نمیشه تنها گذاشت…….
چشمی گفتم و اونا رفتند….بعدش که خونه خالی شد رفتم اشپزخونه و ناهار رو بار گذاشتم و یه کم نظافت کردم و پریدم توی حموم تا دوش بگیرم………..
دوش گرفتنم تموم شد و از حموم اومدم بیرون روی پله های حیاط نشستم و شروع به شونه کردن موهام کردم……
در حین حال به یاسر هم فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد……..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ده خصلت آدمای موفق!!
درگیر آدمهای منفی نمیشوند.
در مورد دیگران غیبت نمیکنند.
وقت شناس هستند.
بدون انتظار میبخشند.
مثبت میاندیشند.
خود بزرگ بینی ندارند.
قدردان هستند.
مودب هستند.
بهانه تراشی نمیکنند.
بدون برنامه ریزی مهربانند،
نه فقط با اشخاصی که برایشان
نفع دارند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
🌸انسانیت
تنها چیزی است که
ارزش بالیدن دارد
پول ،مقام ،زیبـایی
و چیزهایی از این دست...
🌸همه برچسب های
بی ارزشی هستند
که بالندگان به آن
تنها می خواهند که
کمبودهای خود را پنهان کنند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_ششم🌺
بابا وقتی میخوابید صدای توپ و تانک هم نمیتونست بیدارش کنه…..دویدم سمت گوشی ودیدم شماره ی عمو ایناست(خونه ی یاسر)………….
گوشی رو برداشتم و چند بار الو کردم اما صدایی نیومد….هر چی گفتم زنعمو!!!عمو!!!کسی جواب نداد……
میخواستم قطع کنم که یکی با صدای آرومی گفت:قطع نکن منم……
حدس زدم یاسر باشه ،،،برای همین زود گوشی رو گذاشتم سرجاش و تماس رو قطع کردم……
بعداز قطع شدن یکی دو بار هم زنگ زد اما برنداشتم……
چند بار دیگه پشت سر هم زنگ زد……در نهایت تصمیم گرفتم اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم……….
همون لحظه دوباره زنگ خورد……گذاشتم چند بار صدای زنگش بیاد بعد از پنجمین بار برداشتم و گفتم:الوووو…..
یاسر گفت:به بهههه بالاخره جواب دادی…..!!؟؟پاک داشتم ناامید میشدم……
گفتم:ببخشید…دستم بند بود….کاری داشتی؟؟؟
یاسر گفت:اره کار داشتم….میخواستم بگم پیاز دارید؟؟؟
تا اینو گفت زد تو ذوقم و با یه نه ی کوتاه،،بدون اینکه منتظر جوابش باشم سریع قطع کردم…………..
دوباره چند بار پشت سر هم زنگ زد،…کلافه شدم و گوشی رو برداشتم و گفتم:میگم که نداریم،،،چرا اینقدر زنگ میزنی؟؟؟؟
یاسر گفت:آخه یه کار دیگه هم دارم….راستش خیلی وقته که توی دلمه و میخواهم بهت بگم ولی نمیدونم چطوری بگم؟؟؟
گفتم:هر جور که راحتی…..
یاسر گفت:من تورو خیلی دوست دارم و میدونم که تو هم منو دوست داری اینو از نگاهات متوجه شدم……
سکوت کردم …..
یاسر گفت:نمیخواهی حرفی بزنی؟؟؟
گفتم:چی بگم؟؟؟
یاسر گفت:نگو که تو منو دوست نداری….!!!؟؟
گفتم:کی گفته من تورو دوست دارم؟؟؟
یاسر گفت:فهمیدنش کار سختی نیست…..اینقدر تابلو بهم خیره میشی که هر کسی ببینه فکر میگنه بینمون چیزی هست…..
گفتم:اصلا هم اینطوری نیست…..
یاسر گفت:باشه خب،….حالا بگو تو منو میخواهی ،یعنی قبولم میکنی؟؟؟
گفتم:برای چی؟؟؟
گفت:فعلا دوستی،…بعدش اگه دیدم به توافق رسیدیم برای ازدواج…..
گفتم:ولی تو که چند وقت دیگه عروسیت….
گفت:اونو ولش کن…..اون حرفها مال مادرمه ولی من بهش گفتم که مخالفم…..پس نگران اون نباش……
یه اهان گفتم و دوباره سکوت کردم…..
یاسر گفت:خب یه جواب درست و حسابی بهم بده چرا همش ساکتی؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم چی بگم…..بزار فکرامو بکنم…..
یاسر گفت:باشه….فکراتو بکن من فردا که دیدم خونتون و خونمون خلوته زنگ میزنم….
گفتم:باشه….خداحافظ…..
با هیجان گوشی رو قطع کردم…..اصلا فکرشو نمیکردم که یاسر خودش بهم پیشنهاد بده…..اون لحظه خوشحالترین فرد روی زمین بودم.،..
غروب که مامان اومد همون سر پا گفت:سوری!!!آماده شو بریم…..
با تعجب گفتم:کجا مامان؟؟؟تو که الان رسیدی؟؟؟؟؟
مامان گفت:مادربزرگت عمه هاتو دعوت کرده به ما هم گفت بریم…..
گفتم:مامان من حوصله ندارم….خودتون برید……….
مامان گفت:نمیشه….حاضر شو بریم،،خودت میدونی که بابات قبول نمیکنه تنها بمونی…….بدو حاضر شو…..
گفتم:توروخدا مامان….راضیش کن دیگه ،،منحوصله ندارم بیام…..
مامان یه کم فکر کرد و گفت:باشه …..اما اگه دیر اومدیم یکی رو میفرستم دنبالت…..
گفتم:نه دیگه نفرست…..تا اون موقع هم من میخوابم،…..
خلاصه مامان راضی شد که من نرم و تنهایی بمونم خونه……
مامان و بابا رفتند و من تنها موندم….خوشحال بودم که نرفتم آخه نمیخواستم یاسر رو ببینم و بیشتر خجالت بکشم……
یکی دو ساعت گذشت….داشتم فیلم تماشا میکردم که صدای باز شدن در اومد…..برگشتم ودیدم یاسره…..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مکث کردن را تمرین کن .
وقتی شک داری ٬ وقتی خسته ای
وقتی عصبانی هستی ، وقتی استرس داری٬ مکث کن وهیچ تصمیمی نگیر.!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ای انسان
اعتقاداتت را برای خود نگه دار ...
انسانیتت را به دیگران
هدیه کن ....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حالا که ما یاد گرفته ایم؛
در هوا مثل یک پرنده پرواز کنیم،
و در دریا مثل یک ماهى شنا کنیم،
فقط یک چیز باقى میمونه...!
"یاد بگیریم مثل یک آدم روى زمین زندگى کنیم"
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir