تنها چیزی که بین تو و هدفت قرار گرفته،داستان های مزخرفیِ که برای خودت تعریف میکنی
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
لبخند بزن!
چون این مردم رو گیج می کنه؛
چون آسون تر از توضیح دادن چیزیه که داره تو رو می کشه!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم حتی شوهرشم ازش بی اطلاع بودبامادنبالش میگشت..سودا انقدر گریه کرده بود بیقراری میکردکه نزدیک غروب بردمش درمانگاه روستابراش سرم زدن..حال اون لحظاتمون قابل توصیف نیست سارینا یه نوزاد چهل روزه بود که از شیرمادر تغذیه میکرد ومعلوم نبوداز صبح چی خورده،،اخرشب تصمیم گرفتم برم پاسگاه اطلاع بدم اماداییم میگفت صبرکن غریبه که نبرده ولی من انقدرعصبانی بودم که دیگه تحمل صبرکردن نداشتم وبادیدن حال روز سودا بدتر بهم میرختم...ساعت ازیک شب گذشته بودکه زنگ خونه ی داییم رو زدن وقتی در رو بازکردن،دختر خواهربزرگم بچه بغل وارد حیاط شد. بادیدن سارینا من وسودا گریه میکردیم بچه روبهمون دادگفت دایی عباس اینم دخترت اما مادرم گفت بهت بگم تودیگه برای مامردی کسی که نمک نشناس باشه جای توخانواده ی مانداره دست زن بچه ات روبگیربرای همیشه ازاین روستابرو،،از این همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اعتماد به نفس
چیزی شبیه چتر است،
چتر باران را متوقف نمی کند
اما کمک میکند زیر باران بمانیم
و حتی از آن لذت هم ببریم.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر میخواهی محال ترین
اتفاق زندگیت رخ بدهد
باور محال بودنش را
عوض کن
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هيچكس نمیتواند به عقب
برگردد و از نو شروع کند
اما همه می توانند از همین
حالا شروع کنند و راه و
پايان تازه ای بسازند . . .
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ، ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ "ﻣﮑﺎﻥ" ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸـﻴﺪ!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازاین همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم..هزاربارالتماس مادروخواهرم کردم اماپاپیش نذاشتن من که نمیتونستم به دلخواه اونازن بگیرم...گفتم بروبه مامانت بگوزندگی من به خودم ربط داره ایندفعه ام بخاطردایی کاری بهش ندارم اگریکباردیگه ازاین غلطهابکنه کاری میکنم که مرغان هوابه حالش خون گریه کنن...سمانه که مثل مادرش حاضرجواب وپروبودگفت مادرم فقط یه روزدخترروازت دورکردتابفهمی پدرومادرچقدربرای بزرگ شدن بچشون خون دل میخورن توپسرنمکنشناسی برای عزیزبودی کسی که عمرجوانیش روپای بزرگ کردنت گذاشت..من وسودابه همراه دخترم شبانه ازروستامون برگشتیم وازاون شب به بعدقیدخانوادم روزدم...با اینکه سوداخیلی اذیت شده بوداماهیچی راجع به مادرم یاخواهرم نگفت..شاید هرکس دیگه ای جای سودا بود همسرش روبرعلیه خانوادش تحریک میکردامامن خداروشاهدمیگیرم سوداهیچ وقت حرفی برعلیه خانوادم نزد......
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آدم ها هرگز كسانى را كه دوست دارند
فراموش نمى كنند،
فقط عادت مى كنند
كه ديگر كنارشان نباشند..
🕴ارنستو ساباتو
ورود👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگیتونو با امید ادامه بدید
هرچقدر امیدوارتر باشی
نعمت بیشتری دریافت خواهی کرد
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برای اندیشیدن وقت بگذارید...
اما هنگامی که زمان عمل رسید
اندیشیدن رامتوقف کنید
و حرکت کنید ...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سلام 😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
امروز را با خوشے شروع ڪن
مهربون باش و لبخندت را
به همه هدیه ڪن ...🌸🍃
خدا عاشق مهربونےست .❥❥❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
💗پروردگارم...
✨امروز نگران هیچ چیز نخواهم بود
✨زیرا که تمام مشکلاتم را به
✨دستان پر قدرت تو می سپارم
✨و صبورانه منتظر می مانم تا
✨هرآنچه میخواهی انجام دهی...
آمین 🙏
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_پنجم🎬:
نفس بلندی کشیدم وگفتم: نظام چی میگفت؟! حتما می خواست مرجان را برگردونید؟!
محبوبه اوفی کرد و گفت: نه بابا انطور که مرجان فهمیده بود، این نکبت انگار با خانواده اش دست به یکی کردن که یکی از دخترا را ببرن به عنوان عروس خانواده و بعد هم کینه شتری که مال سالها قبل داشتن را از سر مرجان بدبخت دربیارن، خیلی بد ذاتن...
نظام یه چیزایی می گفت متوجه نشدم که یک هو سر زن دایی از شیشه ماشین بیرون آمد و گفت: دختره را ببرین ور دل خودتون،طلاها را کجا میبره؟!
از اینهمه پستی این خانواده لجم گرفته بود و ناخوداگاه دست بردم توی یقه مرجان و گردنبندی را که براش گرفته بودن و سر سفره عقد به مرجان داده بودن، کشیدم بیرون، گردنبند پاره شد و منم پرتش کردم جلو ماشین دایی...
با این ترفند، ماشین دایی متوقف شد تا گردنبند را پیدا کنند و بابا هم گازش را گرفت و خودمون را رسوندیم روستا اما الان...
نفسم بالا نمی آمد، گفتم : الان چی؟!
محبوبه لحظه ای ساکت شد وگفت: انگار بچه مرجان سقط شده، مرجان حالش بده، الان مرجان و میثم را فرستادیم شهر، مارال هم که خیلی نگران قُلش بود اونم اومد، بابا سفارش کرد اول مرجان را ببرند دکتر و بعدم برن دادگاه برای درخواست طلاق..
باورم نمی شد بابا این پیشنهاد را داده باشه، با تعجب گفتم: یعنی...یعنی بابا خودش گفت مرجان طلاق بگیره؟!
محبوبه آه بلندی کشید و گفت: تو ببین اینا چقدر وحشیانه عمل کردن که بابا با این اعتقادات و تعصباتش حاضر شده مرجان طلاق بگیره، انگار پیه حرف مردم را می خواد به تنش بماله، بعدم طلاق نگیره باید بریم از خونه دایی. زبونم لال جسدش را بیاریم، اینا به قصد کشت مرجان را میزنن، اگه تا حالا زنده مونده خواست خدا بوده و بعد صداش را پایین تر آورد و گفت: تو ندیدی، کل بدن مرجان کبود بود و مشخص بود بعضی کبودی ها مال قبل هست، من موندم این بچه چطور تحمل کرده، کسی که توی خونه بابا یه ترکه انار هم نخورده الان چطور با مشت و لگد این خونواده وحشی کنار میومده...
محبوبه کلی حرف زد و بعد قطع کرد و من متوجه شدم که مرجان الان تو راه رسیدن به شهر هست.
مدام شماره گوشی میثم را می گرفتم که جواب نمیداد، تا اینکه دم عصر خودش جواب داد و گفت: مرجان حالش بد بود دکتر توی بیمارستان بستریش کرده اما قبلش اینا میرن شکایت می کنند و قاضی میفرستتشون پزشکی قانونی، بعدم نامه قبلی دکتر زنان هم بوده و تهمت هایی که به مرجان زدن هم ذکر می کنند و البته مارال هم اون فیلم کتک کاری را نشون قاضی میده...
خلاصه اینکه قاضی خیلی متاثر میشه و تاکید می کنه توی جلسه بعدی نظام و پدرش هم باشند و انگار چون مورد براشون مهم بوده از طرف دادگاه زنگ میزنن تا بهشون بگن برای فردا بیان دادگاه...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بعد از اختراع اسلحه ،
خطرناک ترین اختراع بشر
محبت بی جا بود!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
"اعتماد"
مانند یک کاغذ است،
وقتی مچاله شد،
دیگر به حالت اولش
نمی تواند برگردد...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تنهایی تان را با کسی قسمت کنید که سال ها بعد شما را
" همان گونه " که هستید دوست بدارد
با موی سپیدتان ؛
شیار زیر چشمتان ،
و لرزش دستانتان...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سه سال از این ماجرها گذشت من خبرهای خانوادم رو از طریق سعیدیازنش نرگس میشنیدم...تو این مدت سحر خواهر کوچیکم ازدواج کرد اما مادرم من رو دعوت نکرد حتی شنیدم داییم خیلی پا درمیونی میکنه ولی کوتاه نمیاد...من دیگه برام مهم نبودهمین که حالشون خوب بودبرام کفایت میکرد.سارینا نزدیک۳سالش شده بود که سودا باز حامله شد هردوتامون بچه ی دوم رومیخواستیم تا فاصله ی سنیشون زیادنباشه...خداروشکر بارداریه سودا ایندفعه خیلی بهتر بود و ویارش زیاد نبود تو ماه سوم بودکه یه شب نرگس سعیدامدن دیدنمون...از قیافه جفتشون میشد فهمیدخیلی سرحال نیستن اروم درگوش سعیدگفتم کشتی هات غرق شده چراتوهمی مثل همیشه بگوبخندنمیکنی یه نگاهی بهم کردگفت راستش روبخوای عباس امدم یه چیزی بهت بگم گفتم خیره چی شده گفت مادرت رواوردن بیمارستان شهربستریش کردن باحرفش دلم اشوب شدگفت چراچی شده؟؟گفت دیشب سکته ی مغزی کرده ازصبح تومراقبتهای ویژه است حالش زیادخوب نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
یکی گفت : چه دنیای بدی
حتی شاخه های گل هم خار دارند
دیگری گفت : چه دنیای خوبی
حتی شاخه های پر خار هم گل دارند!
عظمت در نگاه است
نه در چیزی که می نگریم!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
یادتان باشد ،
وقتی خورشید میدرخشد ،
هرکسی میتواند
دوستتان داشته باشد
در طوفان است
که متوجه میشوید
چه کسی واقعا به شما علاقه دارد . . .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شاید زورت نرسه مشکلات رو از سر راهت برداری
اما قطعا میتونی با تیز هوشی و صرف زمان
از وسطشون راهی برای عبور و رسیدن به موفقیت باز کنی!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی جاریست
مانند آبشاری زیبا
اگر خودت را رها کنی
راحت به منزل میرسی
ترس از موانع نداشته باش
خدای تو
خدای عشق است نه ترس …
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
چهره ی مادرم یه لحظه ام ازجلوی چشمم دورنمیشدبه زورخودم روکنترل میکردم که گریه نکنم پدرم روازدست داده بودم نمیخواستم مادرم روهم ازدست بدم بااینکه سه سال بودندیده بودمش اماهمیشه حالش روازداییم میپرسیدم
فرداصبح زودرفتم بیمارستان برادریکی ازدوستام توهمون بیمارستان کارمیکردباپارتی بازی تونستم برم دیدن مادرم، چشماش بسته بودکلی دستگاه بهش وصل کرده بودن...پرستارگفت ممکنه بهوش بیادامایه سمت بدنش کلالمس شده نمیتونه تکونش بده...باشنیدن این حرف که ممکنه مادرم یه طرف بدنش لمس بشه نتونه تکون بخوره خیلی بهم ریختم باورش سخت بودمادرم یه زن زبرزرنگ بودکه یه جابندنمیشدهمیشه درحال کارکردن بودمیگفت من کارنکنم مریض میشم حالاچطورمیتونست یه جانشین بشه.. یکساعتی بیمارستان کنارش موندم یه دل سیرازپشت شیشه نگاهش کردم اشک ریختم براش دعاکردم که خیلی زودخوب بشه..مادرم سه روزبیهوش بودومن هرروزمیرفتم دیدنش...توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمیکردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوب بودن خود را منوط به خوب بودن ديگران نكن .
بد بودن خود رابه علت بد بودن ديگران توجيه نكن.
ما آيينه نيستيم،
انسانيم...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir