داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_بیست_دو
هر بار که سونوگرافی میرفت به دروغ میگفت:جنسیتش مشخص نبود….این بار هم جنین پاهاشو بسته بود،…..
به هر حال بچه بدنیا اومد و خدا بهمون یه دختر داد……دختری که از نظر ظاهری و خوشگلی چیزی از مادرش کم نداشت……
پرستار ازم مژدگانی خواست و گفت:جناب مهندس!!!خدا بهتون یه دختر خوشگل و مامانی داده……
من با شنیدن جنسیت دختر واقعا حالم بد شد و بدون اینکه به پرستار پول شیرینی بدم از بیمارستان زدم بیرون……درسته که همسرم خیلی اذیتم میکرد و همیشه فکر میکردم تاوان کاری که با مریم کردم هست اما با بدنیا اومدن دخترم با خودم گفتم:وای وای…..این دختر تاوان مریمه…….بالاخره یه جا با این دختر اه و ناله ی مریم و خانواده اش گریبان گیر من میشه…..خدایا!!آخه چرا دختر؟؟؟؟؟نمیشد اولین بچه ام پسر میشد بعدی دختر ؟؟؟حداقل برادرش ازش مراقبت میکرد……..،…
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
گفتم:محمد راست میگه….نظر ما مهم نیست و بابا عاشق کسی شده که همسن دخترشه….یه مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:مامانی…!!!…من تصور میکنم رویا قبلا ازدواج هم نکرده و فقط برای پول بابا قبولش کرده و ادای عاشقها رو درمیاره…..مامانی سرشو انداخت پایین و گفت:باید یه قرار با رویا بدون حضور بابات بزارم و باهاش حرف بزنم تا ببینم چه جور دختریه..،،.دو روز گذشت و مامانی اومد خونمون….اون روز فاطمه خانم هم بود و داشت خونه رو نظافت میکرد…..با دیدن مامانی کلی خوشحال شدم و پریدم بغلش…..مامانی کلی قریون صدقه ام رفت و گفت:دیروز رفتم پیش رویا…..گفتم:خب خب…چی شد؟؟؟مامانی گفت:بنظرم دختر خوبی میومد….قبلا هم ازدواج کرده اما بخاطر اعتیاد و قمار همسرش جدا شده…..حرف پول رو وسط کشیدم که رویا گفت حاضره با مهریه ی یک سکه هم زن بابات بشه……….حتی گفت که بچه ها هم مثل خواهر و برادرای خودم هستند…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_بیست_دو
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
از خونمون آمدم بیرون ومستقیم رفتم پیش رضا…محل پاتوقشو میدونستم کجا…..وقتی رسیدم تا رضا منو دید خوشحال اومد پیشم و گفت:اینجا ضایعست که سوار موتور بشی…برو سر خیابون اصلی میام اونجا سوارت میکنم….از خوشحالی رضا به وجد اومدم و از اینکه براش مهم بودم خوشحال شدم و گفتم:باشه…اون روز باهم رفتیم یه پارک تفریحی و کلی باهم حرف زدیم…رضا شخصیت خاصی داشت…..در حالیکه علنا بیکار بود ولی همیشه پول داشت و خیلی خوب خرج میکرد…مدام میگفت که من متکی به خودم هستم و از خانواده ریالی نمیگیرم…اون روز رضا گفت:شیرین !!…ازت میخواهم اگه واقعا منو دوست داری دیگه با هیچ پسری نباشی…قول میدی؟؟؟من رضا رو بخاطر محبتهاش و اینکه هیچ انتظارشومی ازمن نداشت دوست داشتم برای همین قبول کردم و بهش قول دادم دیگه با کسی دوست نشم…رضا قربون صدقه ام رفت و گفت:تو اولین دختری هستی که عاشقت شدم….با خوشحالی لبخند زدم و گفتم:من هم خیلی وابسته ات شدم و دوستت دارم،وبرگشتم خونه.
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_دو
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
پدر و دوماد باهم حرف میزدند و خانواده ی هما هم وسط حرفشون میپریدند و از دخترشون دفاع میکردند ولی انگار موفق به قانع کردن اونا نمیشدند…پدر دومادبه بابای هما گفت:پس کی داره اذیت میکنه؟؟حتما جن ها هستند که ازار و اذیت میکنند تا خواستگار دختر رو بپرونند….مادر هما گفت:اقا این وصله ها به دختر من نمیچسبه….پدر دوماد گفت:خانم….این وسط یه خبری هست که مدام شیشه خرد میشه…..اگه دخترت جنی باشه وای به روزی که وصلت صورت بگیر،،دیگه نمیزارند آب خوش از گلوی کسی پایین بره…دو خانواده توی کوچه و جلوی در داشتند بحث میکردند که پدر دوماد دستشو بلند کرد و رو به آسمون گفت:خدایا شکرت که قبل از عقد متوجه ی این موضوع شدیم وگرنه پسرم بدبخت میشد….بعداز این دعا رو کرد به پسرش و خانواده اش و ادامه داد:بهتره برگردیم…..بریم که این خانواده و دختر به درد ما نمیخوره……زودتر بریم تا یه سنگ هم روی سر ما نزدند….خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_دو
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اوایل خوشحال بودم اما کم کم متوجه ی سختی کار امامزاده شدم….رفت و امدهای وقت و بی وقت مردم و نظافت امامزاده و هزار تا کار دیگه که توان منو میگرفت و وقت رسیدگی به بچه هارو نداشتم…تنها مزیتش این بود که ماه به ماه یه حقوقی میگرفتیم و اجاره خونه نمیدادیم…همسرم که توان کارهای امامزاده رو نداشت پس مجبور بودم خودم دست به کار شم….اون زمان زمستونها خیلی سرد و برف زیادی میبارید…روزهای برفی با اون پاهای معلولم مجبور بودم چکمه بپوشم و پشت بام برم تا برفهاشو پارو کنم…هر چی از سختیهای اون روزها بگم کم گفتم…کارهای امامزاده به کنار ازار و اذیت برخی از افراد مردم آزار که میومدند امامزاده واقعا عرصه رو برام تنگ کرده بود….از مسخره کردن گرفته تا بددهنی و بی حرمتی…اعصابم خیلی خرد بود..بچه هارو نمیتونستم جمع و جور کنم…یه شب که از وضعیت زندگی خیلی بهم ریخته بودم تا امامزاده خلوت شد، رفتم کنار ضریح و برای سختیهایی که میکشیدم به خدا گله کردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست_دو
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
اون روز من قبل از جدایی از حسن با جعفر وارد رابطه شدم و این رابطه باعث شد جعفر بیشتر از قبل بهم علاقه نشون بده.،،،خلاصه خطبه ی طلاق جاری شد و من توی سن ۲۵سالگی شده یه خانم مطلقه…..وقتی جدا شدم سختگیریهای خانواده ام بابت بیرون رفتن شروع شد و چون بهانه ایی نداشتم تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم…راستش شهرما مدرسه ی بزرگسالها نداشت و من برای درس خوندن بایست به یکی از شهرهای اطراف محل زندگیمون میرفتم و این موضوع از نظر منو جعفر خیلی خوب بود چون به راحتی همدیگر رو میدیدیم.سه سال درس خوندم و دیپلم گرفتم…بعداز اینکه درسم تموم شد به جعفر گفتم:درسم تموم شده و دیگه نمیتونم به راحتی باهات قرار بزارم،،اگه واقعا منو میخواهی باید بیایید خواستگاری.جعفرگفت:من واقعا دوستت دارم و دلم میخواهد همسرم باشی فقط یه کم صبر کن تا خانواده امو راضی کنم….خودت میدونی که من یه پسر مجردم و خانواده ام اجازه نمیدند به این راحتی باهات ازدواج کنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_بیست_دو
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
داداش و زن داداش از دیدن سر و وضعم تعجب کردند و وقتی متوجه شدند چه اتفاقی افتاده ،،،،برادرم کلی نصیحت کرد و گفت:پژمان!!!بخدا این کارا آخر و عاقبت نداره ….بیا برات یه دختر خوب پیدا کنیم و سر و سامون بگیر…..خداروشکر کار که داری ،یه خونه هم اجاره میکنی و زندگیتو شروع میکنی………..
داداش برای خودش میگفت و من هم حواسم جای دیگه بود و نقشه میکشیدم که چطوری از اون پسرا انتقام بگیرم……بجای اینکه برام درس عبرت بشه بیشتر حریص تر میشدم و دلم میخواست از همه با رابطه انتقام بگیرم…..اون شب موندم خونه ی داداش……
هنوز دلم نمیخواست برگردم خونه پس شبهای بعد هم رفتم خونه ی همون برادرام…..نکته :اونایی که میگند خارج همه آزادند و چشم و دل سیر واقعا اشتباه میکنند و اشتباه…..من توی این مسئله غرق شدم و سیرابی نداشتم…..همه چی برام مهیا بود بجای اینکه چشم و دل سیر بشم بیشتر و بیشتر فرو میرفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
عمو و زنعمو هم همراهشون اومده بودند..مامان زود در اتاق مهمون رو باز کرد تا برند اونجا و استراحت کنندبعد براشون چایی و میوه هم بردتا خستگیشون در بشه…بابا هم پیش مهمونا بود ولی من توی اشپزخونه با استرس ایستاده بودم و دستامو بهم فشار میدادم.نیم ساعتی طول کشید که یهو دیدم در چوبی اتاق باز شد و احمد اومد حیاط تا بره دستشویی،احمد داشت بسمت دستشویی میرفت که عمدا پرده ی اشپزخونه رو تکون دادم تا متوجه ی من بشه.با تکون خوردن پرده احمد سریع برگشت و منو دید.اون لحظه جدا از نگاه عاشقانه یه لبخند هم به همدیگه زدیم.بعد حس کردم به روسری سرم که خودش خرید بود نگاه کرد و لبخند رضایت بخش دیگه ایی بهم زد که از خجالت سرمو پایین انداختم…احمد از دستشویی بیرون اومد و پیش شیر اب نشست و آبی به دست و صورتش زد.دیدم کسی نیست براش حوله ببره زود حوله رو برداشتم و رفتم کنارش و دو دستی بطرفش گرفتم.احمد ازم گرفت و تشکر کرد و بعد گفت:دلم برات تنگ شده بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
سه ماه ازکارکردن من توکارگاه گذشته بودخیلی راضی بودم عرفان برادرحامدخیلی هوام روداشت گاهی تونگاهاورفتارش متوجه ی علاقه اش به خودم میشدم امااهمیت نمیدادم..نیما هم تواین مدت خیلی پیگیرم بودکه باهام اشتی کنه دوباره باهاش باشم امامن جوابش رونمیدادم..این وسط خیلی تلاش میکردم خودم روبه حامدنزدیک کنم امافایده نداشت اون تمام فکرذکرش کارودرسش بودبعدهم افسانه..بعدازسه ماه زمزمه ی عقدکردنشون به گوشم رسیدخیلی ناراحت بودم دوستنداشتم اسم افسانه توشناسنامه ی حامدبره ودعامیکردم یه اتفاقی بیفته عقدنکنن اماازاونجای که دست تقدیرچیزدیگه ای روبرام رقم زده بودافسانه وحامدباهم عقدکردن وروزعقدشون من هزاریه دلیل اوردم که نرم محضردست خودم نبودهرکاری میکردم نمیتونستم باخودم کناربیام شاهدعقدشون باشم..حتی برای شامم دعوتم کردن نرفتم رستوران تنهاموندم خونه ومریضی روبهانه کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دیگه نگم براتون ازاون شب که فقط بخاطرنگین موندم که اخرشب ببرمش خونه ی نگار..البته نگارتواون شهر باچندتاازدانشجوهاخونه گرفته بودن وپدرومادرش همدان زندگی میکردن
بعدازاین ماجرابیشترحواسم به نگین بود..یکسالی ازدوستی ماگذشت تایه روزبه نگین گفتم میخوام باخانواده ام صحبت کنم بیام خواستگاریت رنگش پریدگفت فعلازوده...بذارباهم دیگه بیشتراشنابشیم.. این وسط خانواده ام گیرداده بودن که بایدزن بگیری حال مادربزرگم بخاطربیماری قندی که داشت، خوب نبود..میگفت میخوام قبل ازمردنم عروسیت روببینم، ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم ازسربازشون میکردم..اماتوهمون روزهایه روزکه برای مادربزرگم داروبرده بودم عموم باخانواده اش ازتهران امده بودن خونمون عموم سه تادخترداشت دوتاپسر،نرگس دختروسطیش دوسال ازمن کوچیکتربودسال اول دانشگاه بود..فیزیک میخونددخترقدبلندونسبتاهیکلی بودظاهراخیلی سربه زیر ومودب بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_بیست_دو
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
اما پدرشوهرم لج کرده بودگفت اگربری پایین دیگه حق نداری بیای بالا،،مونده بودم چیکار کنم..که دیدم سیامک صداش روبردبالامیگفت حق ندارید پریا رو بالا نگهدارید.پدرش رفت پشت درگفت تمام پیامهات روخوندم انگارنون حروم بهت دادم که اینجوری شدی وچندتاحرف بارسیامک کرد..سیامک که خبرنداشت من ازگوشیش عکس گرفتم همون حرفایی روکه به مادرش گفته بودبه پدرشوهرمم گفت ومیخواست خودش روبی گناه نشون بده..پدرشوهرم من رونگاه کردیدفعه در رو باز کرد سیامک روکشیدداخل ازم خواست گوشیم روبیارم..نمیدونم چرااصلادلم نمیخواست اینکارو بکنم..میدونستم سیامک خطا کرده ولی التماس هاش وگریه هاش یه لحظه ازیادم نمیرفت مونده بودم چکارکنم که سیامک گفت گوشی چرا؟چه خبره؟پدرشوهرم گفت گندزدی میخوای ماست مالی میکنی وتمام پیامهای من رو باصدای بلندبرای همه خوندسیامک باتعجب فقط نگاه میکردمونده بوداون پیامهاچطوری سرازگوشی من دراورده سریع گوشی روازباباش گرفتفهمیدمن همه ی پیامهاش روعکس گرفتم بعدبدون اینکه حرفی بزنه گوشی من روگذاشت توجیبش ازخونه زدبیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
وقتی برگشتم دیدم مجیدیه کم عقب تروایساده..عذرخواهی کردم رفتم سمتش تاباهاش چشم توچشم شدم اشک توچشماش جمع شدبی مقدمه گفت مهسابخدانمیتونم فراموشت کنم دوستدارم یه کاری کن..گفت بروریشات روبزن لباستم عوض کن خودت بیاباپدرم صحبت کن..شما دو تا مردید حرف هم رو بهتر میفهمید.. شاید تونستی راضیش کنی به جزاین راه چاره ی دیگه ای نداری..خلاصه مجیدزنگزدبه بابام باهاش قرارگذاشت..ولی بابام هیچ جوره راضی نشده بودبهش گفته بوددست ازسردخترمن برداربرودنبال زندگیت بازم ناامیدشدیم من دیگه به کسی نبودکه روننداخته باشم که بابابام حرفبزنه شایدبتونه راضیش کنه
بلاخره بعدازچندماه حرف زدن بزرگهای فامیل بابام رضایت داد ما با هم نامزد کردیم..اما این وسط مادرمجیدخیلی اذیت میکردبانیش کنایه باهام حرف میزد..میگفت توقدت کوتاه مجیدبایدیه زن قدبلندگیرش میومد..معلوم نیست چه وردی خوندی کشوندیش سمت خودت..میشنیدم ولی فقط تحمل میکردم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_دو
از آزارواذیت برادرهام خیلی عذابم میدادواصلا احساس امنیت نمیکردم ازکنارشون بودن حس خوبی نداشتم..من توسن پانزده سالگی برخلاف هم سن های خودم قدبلندی داشتم طوری که هم قدامین سعید بودم چشمای درشت پوستی سبزه ودرکل قیافه اندامم خوب بودوهرکس من رومیدیدفکرنمیکردپانزده ساله هستم تومقطع دبیرستان درس میخوندم سرم توکارخودم بودمثل بقیه دختراتوفازدوست پسرگردش بیرون رفتن نبوداصلاروحیه اش روهم نداشتم وخیلی هم مغروربودم وسعی میکردم باکسی دوست نشم انگارازنزدیک شدن به دیگران میترسیدم اون زمان بابام برای پسراگوشی وخط دائمی خریده بودوبه من قول دادبوداگرمعدلم بالای نوزده بشه برای منم بخره برادرام بهم خیلی حسادت میکردن کافی بودیه مانتویاشال یاحتی یه چیزکوچیک مامانم برام بخره باهزاردوزکلک یه فتنه ای توخونه به پامیکردن که اخرش ختم میشدبه کتک خوردن مامان بیچارم..من اون سال خودم روبه اب اتیش زدم تامعدلم بالای نوزده بشه تابابام برام گوشی بخره وباتلاش پشتکاری که داشتم معدلم بالای نوزده شدبابام برام یه گوشی شیک دخترونه خرید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست_دو
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
بعدازاین ماجرا درهفته یکی دوبارمن برای پریناز چیزهای که میخواست رو دزدکی میبردم..یه بارکه براش کشک بردم موقع گرفتن دستش روگذاشت رودستم گفت بهنام میتونم یه چیزی بهت بگم؟گفتم بله بفرمایید..گفت نمیدونم چه جوری بهت بگم روم نمیشه.گفتم منو توکه باهم تعارف نداریم پس باهام راحت باش..پیش خودم فکرمیکردم بازم چیزی میخواد اماپرینازتوچشمام نگاه کردگفت من دوستدارم میخوام کنارم باشی نه به عنوان یه دوست.. حرفش نتونست ادامه بده دستش رواز روی دستم برداشت گفت اگرتوام حسی بهم داری لطفابهم بگو بدون خیلی برام سخت بودازاحساسم بهت بگم امامجبورشدم چون چندوقتیه یه خواستگارخوب برام پیداشده که ازهمه لحاظ موردتاییدخانوادمه امامن..تمام بدنم یخ کرده بودباورم نمیشد پریناز داره این حرفهاروبهم میزنه انقدرهنگ بودم که مثل مجمسه فقط نگاهش میکردم..انگارپرینازم متوجه شده بودغافلگیرشدم..گفت بروفکرات بکن بهم خبربده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
گوشی رو برداشتم و زدم به شارژ،تقریبا نیم ساعتی توی شارژ یود اما روشن نمیشد.ناامید شدم و با خودم گفتم:حتما باتری خالی کرده و باید باتریشون عوض کنم..با این افکار خواستم از شارژ بکشم که یهو دیدم نوشت در حال شارژ دودرصد،خوشحال لبخندی زدم و یه دست لباس کنارم گذاشتم و نشستم کنارش،توی اتاق خودم و پشت در ورودی نشسته بودم تا اگه یک درصد کسی سرزده وارد شد گوشی رو نبینه و اگه پرسیدند چرا در رو بستی بگم در حال عوض کردن لباس هستم..بخاطر اینکه نگران بودم و استرس داشتم در همون حالت گوشی رو روشن کردم و دیدم کلی پیامک داره،پیامکها از کسرا بود که حرفهای عاشقونه زده بود.زیاد کار با اون گوشی و فضای مجازی رو بلد نبودم برای همین هر روز با کنجکاوی با گوشی ور میرفتم و هر روز واردتر میشدم..دلم میخواست به کسرا پیام بدم و ببینم چطوری با ساناز دوست شده و روز کفن و دفن چطوری و توسط کی باخبر شده بود..وقتی حسابی کارکرد با گوشی اندرود رو یاد گرفتم تازه متوجه شدم کسرا کلا و از هر طرف خط ساناز رو بلاک کرده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
فرداصبح به بهانه اموزشگاه ازخونه زدم بیرون رفتم سمت مغازه میلاد..وقتی رسیدم محسن مغازه بودبعدازاحوالپرسی سراغ میلادروگرفتم گفت توراه داره میاد..چند دقیقه ای منتظر موندم تاآمد..تا چشمش به من افتادگفت به به رعناخانم دوبهم زن اینطرفا..بااخم بهش گفتم چنددقیقه کارت دارم..نمیدونم میلادبه محسن چی گفت که ازمغازه رفت بیرون..میلاد گفت حرفت رو بزن زودبرو..گفتم ببین من توهمدیگروخوب میشناسیم ومن خوب میدونم که مردزندگی نیستی وفقط برای سرگرمی بامن بودی وتمام حرفات دروغه الانم داری بادروغات شیرین روفریب میدی..ازت خواهش میکنم دست ازسرمابرداراون گول حرفات روخورده وباورت کرده..میلادگفت ازکجامیدونی حرفام دروغه..گفتم چون باهمین حرفهای الکیت من روهم گول زدی وبعدخیلی راحت زدی زیرش..میلاد خندیدگفت افرین به تودخترباهوش..چرا آمدی این حرفهاروبه من میزنی..توکه میدونی دروغه بروبه خواهرت بگو..گفتم اون سرش رومثل کپک کرده توبرف ونمیخواد واقعیت روببینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir