داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_بیست_سه
من که یه اقامهندس کامل شده بودم و درامدم از پارو بالا میرفت تونستم یه آپارتمان ۱۴۰متری توی یکی از محله های خوب تهران بخرم تا بلکه ی چشم و دل همسر عقده ام سیر بشه…..
خونه ایی سه خوابه با تمام امکانات…..رفته رفته همسرم رفتارشو بهتر کرد اما نه اینکه اخلاقشو کلا عوض کنه…،.هر چند وقت یکبار هربار که حرکات و رفتار همسرم دلمو میشکست یاد مریم میفتادم…..شغل و کار من طوری بود که گاهی مجبور بودم یکی دوهفته ایی سفر داشته باشم و بچه ها رو تنها بزارم……اما اصلا فکرشو نمیکردم که همچین اتفاقی بیفته…..یه بار که خونه نبودم برادر همسرم بهم زنگ زد وگفت:مهدی زود برگرد که دزد زده به خونه ات……..با ناراحتی گفتم:چی؟؟؟دزد؟؟؟پس بچه ها کجا بودند؟؟؟برادر همسرم گفت:بیا خونه تا توضیح بدم…گفتم:تا برسم خونه چند تا سکته رو زدم….خب بگو ببینم چی بردند که مجبور شدی به من زنگ بزنی؟؟؟؟یعنی کلا خونه رو خالی کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
برادر خانمم گفت:مهدی تو بیا،،،،کاش خونه اتو خالی میکردند…..دزد ناموس به خونه ات زده تا اینو شنیدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
با حرفهای مامانی متوجه شدم که اون هم خام حرفهای بابا و رویا شده و خیلی زود مامان خدابیامرز رو فراموش کرده……دیگه جایی برای مخالفت و حرف نمونده بود پس سکوت کردم تا خودشون تصمیم بگیرند…..آخرای تابستون رویا و بابا عقد کردند و با یه مهمونی خودمونی رویا به جمع خانواده ی ما اضافه شد…..بابا مثل پروانه دور سر رویا میچرخید و حتی اگه کفر نباشه مثل خدا میپرستیدش……زودتر به خونه میومد و دیرتر میرفت….کم کم خجالت رو کنار گذاشت و پیش منو بچه ها دست به دست رویا بود و کلی قربون صدقه اش میرفت……..اصلا اجازه ی کار کردن به رویا رو نمیداد و طلبکارانه از من میخواست که کار و حتی از اونا پذیرایی کنم……بقدری به من دستور میداد که حس اضافه بودن میکردم…..اگه فقط خودش بود میتونستم تحمل کنم اما از اینکه پیش رویا بهم دستور میداد و تحقیرم میکرد عذاب میکشیدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_بیست_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
دو روز بیرون نرفتم و روز سوم با یه بهانه ی دیگه رفتم پیش رضا….یه کم که حرف زدیم ،رضا گفت:راستی شیرین!!!من چند روز نیستم و میخواهم برم شهرستان….این چند روز توی خونه بمون و هیچ جا نرو تا من برگردم…همون لحظه یهو دلتنگش شدم وگفتم:رضااا…دلم برات تنگ میشه…رضا گفت:زود برمیگردم عزیزم….فقط مواظب خودت باش..قول میدم چهار روزه برگردم.شیرین!!!!هر وقت برگشتم دو بار جلوی در خونتون با موتور گاز میدم و حرکت میکنم….این رمز منو تو…. اینطوری تو متوجه میشی و میای بیرون…اشک توی چشمهام جمع شد و با تکون دادن سرم حرفشو تایید و ازش خداحافظی کردم…وقتی رسیدم خونه همش به رضا و حرفهاش فکر کردم و متوجه شدم که رضا رو خیلی دوست دارم..یه جورایی دلم براش میلرزید و عاشقش شده بودم…به شوخیها و حرفهاش عادت کرده بودم…انگار کمبود محبت منو رضا جبران میکرد…رضا از این نکته ضعف من استفاده کرد و خودشو توی دلم جا کرده بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_سه
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند….هر چی دورتر میشدند من خوشحال تر….بشکن میزدم و از خوشحالی بالا و پایین میپریدم…توی دلم گفتم:شما فکر کنید هما جنی هست….وقتی مال خودم شد متوجه میشید که همش خرافاته……البته خرافات شما اینجا به نفع من شد…بعدش حسین رو بغل کردم و از خوشحالی بوسیدمش….حسین جای بوس منو با دستش پاک کرد و گفت:خب حالا…!!!نمیخواهد اینقدر احساساتی بشی…..زود برگردیم خونه .رسیدی خونتون با خانواده همین امشب در مورد هما حرف بزن تا یه خواستگار دیگه براش نیومده….گفتم:حق با توعه….زودتر باید دست به کار بشم…راه افتادیم سمت خونه..اما اون شب نتونستم حرف بزنم چون مامان خواب بود..فردا بعداز اینکه کارم تموم شد و اومدم خونه رفتم سراغ مامان…….اون روز به مامان که داشت کنار تنور نون میپخت گفتم:مامان!!!یادته یه قولی بهم داده بودی؟؟الان میخواهم بهش عمل کنی…مامان با تعجب سرشو بلند کرد و با خستگی که توی صداش موج میزد گفت:چه قولی مادر؟؟؟من که چیزی یادم نمیاد……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همینطوری که مشکلات و سختیهامو برای خدا میشمردم یهو یاد پاهام افتادم و با گریه به خدا گفتم:خدایا!!من که این همه اذیت میشم ،حداقل پاهامو شفا بده تا خوب بشم و بهتر به این امامزاده خدمت کنم…خدایا !!پا درد امونمو بریده ،،کمکم کن تا از دردش خلاص شم .خدایا…خدایا…خیلی گریه و التماس کردم تا اینکه همونجا خواب برد…اولش یه خوابهای پریشونی دیدم ولی بعدش خواب یکی از امامها رو دیدم….دقیق نمیدونم کدوم امام یا امامزاده بود فقط میدونم که یه اقایی بود که صورت کاملا نورانی داشت….بقدری از صورتش نور میتابید که چهره اش مشخص نبود….. سرتا پای لباسش و حتی عمامه اش سبز بود…با دیدنش احساس ترس توام با شادی اومد سراغم و با خودم گفتم:حتما اومده شفام بده….با این فکر زبون باز کردم و با من من گفتم:اقا!!میشه حداقل پاهای منو شفا بدی تا بتونم همینجا در راه خدا خدمت کنم؟؟از دردپاهام نمیتونم کار کنم…یه صدایی دورگه و اکو مانند از سمت اون اقای نورانی اومد که گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست_سه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
گفتم:این سه سال حرفی از من به خانواده ات گفتی یا نه؟؟؟جعفر گفت:معلومه که گفتم و حتی چندین بار باهاشون راجع به تو بحث کردم اما راضی نمیشند،،،صبر کن ،،مطمئن باش راضیشون میکنم..خانواده ی جعفر بخاطر اینکه من دختر نبودم خیلی سختگیری کردند ولی بالاخره بخاطر پسرشون قبول کردند و اومدند خواستگاری و منو جعفر ازدواج کردیم و رفتیم زیر یه سقف .اوایل زندگی مشترکمون خیلی خوب بود و باهم خوش بودیم و این خوشی تا دو سال ادامه داشت…بعد از دو سال زمزمه های بچه دار شدن از طرف خانواده ی جعفر شروع شد.حق داشتند چون ما اصلا جلوگیری نمیکردیم ولی خبری از بچه نبود…تمام توانمو گذاشتم و نکات پزشکی و سنتی و هر چی که به ذهنم میرسید رو رعایت کردم که قبل از اینکه کارمون به دوا و درمون بکشه باردار بشم اما نشد..
وقتی دیدم خبری از بچه نیست و صدای مادرشوهرم و اطرافیان دراومده اول شخصا و پنهانی رفتم پیش یه دکتر و ازمایشات مختلف دادم
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بخاطر من بارها راه دور رو نمیرفت تا حداقل هفته ایی یک بار کنارم باشه……هر سری که به من سر میزد دست پر میومد و اینقدر منو غرق حرفهای عاشقانه و محبت میکرد که دلم نمیخواست ازش جدا شم…..کلی قربون صدقه ام میرفت درست مثل روزهایی که عمو قربون صدقه ام میرفت…..اینقدر مهربون بود که کم کم تمام سختیهای سه ساله رو داشتم فراموش میکردم…..دوباره شده بودم مهناز یکی یه دونه و عزیز کرده اما این بار برای کامران………
منکه تشنه ی محبت بودم تمام عاشقانه هاشو با جان و دل میبلعیدم…..وقتی از ته دل میخندیدم کلی ذوق میکرد و منو محکم توی بغلش میگرفت……خوشحال بودم اما ته دلم نگران…..نگران روزی که حرف و حدیثهایی که پشت سرم بود به گوش کامران برسه و اون هم ولم کنه…..بعداز سه ماه کامران شد تمام من…..کامران برای من شد کل خانواده ام….
کارهای دستکاری شناسنامه ام به کندی پیش میرفت و من هر روز استرس اینو داشتم که فقط یه نفر در موردم با کامران حرف بزن و حرف و حدیثها لو بره……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_بیست_سه
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
من واقعا توی مردابی غرق شده بودم که هیچ راه نجاتی نداشتم…..مردابی که مامان و بابا با رفتار و کردارشون اونو بنا کرده بودن به خاطر تعریف و تمجید دیگران شده بودم هوسباز…..غرق در شهوت بودم و شده بودم عیاش…..
روز به روز بیشتر در شهوت و هوس غوطه ور و بجای نجات خودم بیشتر حریص تر میشدم…یه نکته :اونایی که میگند خارج همه آزادند و چشم و دل سیر واقعا اشتباه میکنند و اشتباه…..من توی این مسئله غرق شدم و سیرابی نداشتم…..همه چی برام مهیا بود بجای اینکه چشم و دل سیر بشم بیشتر و بیشتر فرو میرفتم……حالا کارم بجایی رسیده بود که خودم هم دنبال مورد باشم……
با کارکرد و پس اندازم تونستم یه ماشین بخرم…..دیگه عادت کرده بودم که بعداز بستن مغازه تیپ بزنم و با ماشین توی خیابونا بچرخم…..خیابونارو بالا و پایین میکردم تا ببینم کدوم خانم پایه است آخه دلم میخواست با افراد بیشتری در رابطه باشم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون شب بعد از شام براشون چایی بردم و جلسه ی خواستگاری رسمی شد و بزرگترا در مورد مهریه و غیره صحبت کردند و قرار و مدار گذاشتند.طبق قراری که گذاشته شد نزدیکترین روز تولد یکی از امامان که روز تعطیل و نقریبا سه هفته بعد بود انتخاب شد تا همون روز عقد کنیم و بهم محرم بشیم…مهمونا چون از راه دوری اومده بودند مجبور شدند شب رو بمونند.آخر شب داخل اتاق مهمون رختخوابهاشونو پهن کردم و رفتم حیاط تا برم دستشویی…هنوز به دستشویی نرسیده بودم که یه صدای زنونه ایی صدام زدم.همون صدایی بود که همیشه میخندید.صدایی اکو مانند که هر کسی رو به وحشت میندازه…مطمئن بودم اون خانم هاله مانند هست که چند بار گفت:رقییییییههههه،بدنم شروع کرد به لرزیدن…..با ترس و وحشت اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم پشت یکی از درختهاست آخه ناخونهای بلندشو روی درخت گذاشته بود.حتی نتونستم جیغ بزنم چون مهمون داشتیم.به زحمت اسم خدارو اوردم و از هوش رفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب خیلی حالم بدبوداخرشب که افسانه امدبرام غذاگرفته بودمیگفت جات خیلی خالی بوده وعکسهای که گرفته بودن رونشونم میدادظاهراخودم روخوشحال نشون میدادم اماتودلم ازافسانه متنفربودم احساس میکردم حق من روخورده!!!عصبی کلافه بودم طوری که فرداشم نرفتم سرکارمرخصی گرفتم وخودم روتواتاقم حبس کرده بودم..همون روزحامدبهم زنگزدحالم روپرسیدگفت داداشم گفته نرفتی سرکاردیروزم محضرنیومدی نگرانت شدم تودلم گفتم باعث مریضی بی حوصلگیم خودتی حیف خبرنداری..روزهای میگذشت حامدافسانه دنبال کارهای عروسیشون بودن مادرمم درتدارک خریدجهیزیه..مادرم افسانه هرچیزی که میخواستن برای جهیزیه بخرن نظرمن روهم میپرسیدن امامن فقط سکوت میکردم حرص میخوردم میگفتم توبایدخوشت بیادبه من چه ربطی داره..هرچی به تاریخ عروسی نزدیکترمیشدیم من عصبی ترمیشدم وچون هیچ کاری ازدستم برای بهم زدن عروسی برنمیومدبیشترکلافه میشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
عموم خودش سالی دوسه بارمیومدبهمون سرمیزدامازن بچه اش دیربه دیرمیومدن وسه سالی میشدمن ندیده بودمشون زن عموم تامن رودیدچندباری گفت ماشالله عباس چقدربزرگ شدی برای خودت دیگه مردی شدی شروع کردتعریف تمجیدکردن مامانم که میدیدازم تعریف میکنن جوگیرشدگفت هرچی بهش میگیم زن بگیرسرسامون بگیری گوش نمیده تروخداشمایه چیزی بهش بگو..تازن عموم خواست حرف بزنه مادربزرگم گفت چراراه دورمیخوایدبریدعروس باپای خودش امده دست دست میکنیدکی بهترازنرگس مامانم گفت والله منم ازخدامه عباس دخترازفامیل بگیره همدیگرمیشناسیم دیگه نیازی به تحقیق نداریم
من هاچ واج فقط نگاهشون میکردم نرگسم بدترازمن بااین حرفهای یهویی حسابی جاخورده بود..همون لحظه سعیدزنگزدمثل پرنده ای که ازقفس ازادشده باشه به بهانه ی جواب دادن گوشیم ازاتاق امدم بیرون تاوصل کردم گفتم سعیدقربون شکل ماهت بشم که مثل همیشه به دادم رسیدی گفت چه خبره گفتم دودقیقه دیگه دیرترزنگ میزدی سرسفره ی عقدبودم بااین حرفم دوتایی زدیم زیرخنده..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_بیست_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خلاصه اونشب خونه ی پدرشوهرم موندم ولی خوابم نمیبردنگران سیامک بودم حتی چندباری یواشکی ازتلفن خونه مادرشوهرم به موبایلش زنگ زدم ولی جواب نمیداد..صبح بعدازرفتن پدرشوهرم برگشتم خونه وهرچقدربه سیامک زنگ میزدم جواب نمیدادبه ناچارزنگ زدم مغازه ولی بازم کسی جواب نداد..رفتم بالابه مادر شوهرم گفتم نگران سیامکم ظهرشده هنوزنیونده زنگم میزنم جواب نمیده..مادرشوهرم خیلی خونسردگفت نگران نباش بلاخره تاشب میاد..امااون شبم سیامک نیومدوجواب تلفن کسی رونداد..مثل دیوانه هاشده بودم ارام قرارنداشتم..صبح زوددیگه طاقت نیاوردم رفتم مغازه دعامیکرم اونجاباشه امامغازه ام بسته بودازتلفن بیرون به امیرفروشندش زنگزدم گفت سیامک گفته فعلامغازه نیا..داشتم ازاسترس دلشورمیمردم برگشتیم خونه...دیدم تلفن خونه زنگ میخوره..اول فکرکردم ممکنه سیامک باشه..ولی شماره ی مامانم بود..تاجواب دادم شروع کردبه غرزدن که چراهرچی زنگ میزنم گوشیت خاموش کجای نگرانت شدم..برای اینکه شک نکنه گفتم گوشیم خراب شده سیامک برده درستش کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دوران نامزدی عقد خیلی سختی داشتم اما بخاطر عشق علاقه ام به مجید کوتاه میومدم..موقع جهیزیه خریدنم بابام خیلی اذیت کردمیگفت زیادنخراین خانواده لیاقت نداره توبامادراین پسره یکسال بیشتر نمیتونی زندگی کنی زود طلاق میگیری..با تمام این حرفها روز عروسی من رسید..زنداداشم سالن داشت قراربوداون من رودرست کنه..از صبح رفتم سالن بعدازرنگ کردن موهام ارایش کلی تغییرکردم..مجید وقتی من رودیدازخوشحالی داشت بال درمیاورد..با هم رفتیم اتلیه چندتاعکس انداختیم بعدم رفتیم سالن..با ورود ما همه شروع کردن به کل کشیدن جلومون رقصیدن..اما مادر مجید فقط نگاهمون میکردوقتی هم بهش نزدیک شدیم گفت این چه رنگی موی گذاشتی سرت اصلابهت نمیادانگارچندسال از مجید بزرگتری حیف پول که واسه این لباس ارایش کردی..مادرمجیدحتی شب عروسیمم دست ازتیکه انداختنش برنمیداشت دوست داشت یه جورای حال من روبگیره...سعی میکردم خیلی اهمیت ندم..هرچندپدرخودمم شب عروسیم برای اینکه به خانواده ی مجیدبفهمونه بااین عروسی موافق نیست اخرمجلس امد تالار کادوش رو داد رفت توبهترین شب زندگیم دلم خیلی گرفته بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_سه
اون زمان تنهادخترفامیل بودم که گوشی داشتم وخیلی خوشحال بودم شده بودوسیله سرگرمیم
یادمه بابام خیلی نصیحتم میکردکه پام رو کج نذارم چون اعتقاد داشت یه دختر اگر تو دوران دبیرستان پاش نلغزه وسر سنگین باشه دیگه تا اخرعمرش همینجوریه وروی این مسائل خیلی حساس بودحتی بارها من روتعقیب کرده بود که ببینه توی مسیرکلاس زبان مدرسه چه جوری میرم میام منم خیلی سربه زیربودم وچون مغروربودم همیشه توخیابون بااخم راه میرفتم به کسی زیادمحل نمیدادم وهمین رفتارم باعث شد بودبابام بهم اعتمادداشته باشه
یه روزکه تواتاقم استراحت میکردم یه شماره ناشناس بهم پیام داد سلام جوابشوندادم زنگزدبازم جواب ندادم دقیقاتایک هفته هرچقدرپیام داد زنگ زدجواب ندادم من زمانی که میرفتم مدرسه گوشیم روباخودم نمیبردم میذاشتم تواتاقم میرفتم ولی گوشیم پسوردداشت کسی نمیتونست بازش کنه
سه شنبه بودمن تازه ازمدرسه امده بودم خونه لباسهام روعوض کردم گوشیم روبرداشتم دیدم همون شماره بهم پیام داد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
پریناز حتی منتظرنموندجوابش روبدم شوکه شده بودم توحال خودم نبودم.،حس عجیبی داشتم باورم نمیشد پریناز عاشقم شده باشه چون من حتی به خودم اجازه نمیدادم بهش فکرکنم ما دو تا هیچ جوره بهم نمیخوردیم من یه پسر روستایی بودم که هیچی نداشتم وکل زندگیم روباحسرت نداشته هام بزرگ شده بودم وبرعکس من پرینازتونازنعمت بزرگ شده بود هرچی که میخواست دراختیارش بود..تاچندروزحتی نمیتونستم غذابخورم شبها تاصبح فکرمیکردم وباخودم میگفتم حالا پرینازیه حرفی زده نبایدخیلی دلخوش این موضوع باشم چون محال بود پدرومادرش راضی بشن تنهادخترشون روبدن به ادمی مثل من که هیچی نداشت..تصمیم گرفتم بیخیال این موضوع بشم وکلافراموشش کنم..امابعدازیک هفته پرینازخودش بهم زنگ زدگفت دیده بودیم دخترنازکنه اما ناز کردن پسردیگه نوبره،چرارفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکردی!!خوشت میادچشم انتظارم بذاری؟!گفتم تو واقعامنتظرجواب من بودی نکنه داری سربه سرم میذاری راستش روبگو باکی سراین موضوع شرط بستی؟
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خواستم با شماره ی خودم بهش پیام بدم اما پشیمون شدم و کلا بیخیالش شدم….تنها مزیتی که گوشی ساناز برای من داشت این بود که وارد فضای مجازی و باهاش آشنا شدم و دیگه حس تنهایی نمیکردم..اوایل فکر میکردم وقتی با گوشی سرگرم بشم فوت ساناز رو فراموش و عذاب وجدانم کمتر میشه اما نشد…..برعکس هر وقت عضو گروهی میشدم و پسرا توی پی وی بهم پیام میدادند به سرعت ساناز جلوی چشمم میومد و سریع بلاک میکردم و دوباره به یاد خواهرم گریه میکردم…الان اگه من با کلمات بازی میکنم تا شما با خوندنش حس عذاب وجدان منو تا حدودی درک کنید فقط نیم درصد از حس واقعی منه ….منمینویسم عذاب وجدان ،شما بخونید جهنم به تمام معنا…یه روز تمام برنامه های مجازی ساناز رو پاک کردم و با خط خودم توی اون گوشی برنامه دانلود کردم.. تا وارد تلگرام شدم و خواستم تنظیمات رو انجام بدم تا شماره ام برای کسی نره و متوجه ی انلاین بودنم نشند، بالافاصله یکی برام نوشت:سلام.به دنیای تلگرام خوش اومدی…تا این پیام اومد دستام شروع به لرزیدن کرد و با خودم گفتم:یعنی کی میتونه باشه؟؟؟نکنه برای علی و یا زنش هم پیام وارد شدن من به تلگرام بره…؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir