eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون تا شب اونجا بودیم و فقط گریه و زاری و مرثیه سرایی میکردیم.اخرای شب بابا هم اومد..بقدری ناراحت بود که حتی با ماهم حرف نمیزد.همش با خودش اروم تکرار میکرد:آخه چرا همشون زنده بمونند جز احمد،؟تازه اونا سنشون بیشتر بود هیچی نشدند احمد که جوون بود فوت شده،با این افکار و حرفها بابا حال من بدتر میشد.شوک بعدی رو زمانی خوردیم که از خونه ی مامان بزرگ داشتیم پیاده مثل لشکر شکست خورده برمیگشتیم خونه،در کمال تعجب دیدیم روسری که احمد برای من خریده بود تیکه تیکه شده و وسط خیابونه.انگار کسی با ناخونهاش اونو چنگ زده و پاره کرده،مامان و بابا سریع تکه های روسری رو جمع کردند و داخل یه مشباع ریخته و توی باغچه خاکش کردند.اون شب دیگه من تنها نبودم که میترسیدم بلکه مامان و بابا هم خیلی ترسیده بودند.دنیا خیلی بی وفاتر از این حرفاست،برای احمد داخل روستا و شهر مراسم گرفتند و تموم شدو بعداز گذشت روزها و ماهها به مرور همه فراموشش کردند حتی ما……. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر حامدگفت عرفان قبلایه نامزدی ناموفق داشته که بخاطردخالتهای بیش ازحدخانواده ی نامزدش بهم خورده اگربخوای خودش راجع به این موضوع بهت توضیح میده وشرایط مالی عرفانم که خودت داری میبینی..خداروشکردرامدش خوبه تحصیلاتشم که میدونی فکرات روبکن بهم جواب بده..تمام مدتی که حامدحرف میزدمن فقط گوش میدادم باخودم میگفتم کاش میتونستم حرف دلم روبهت بزنم..اون روزجوابی ندادم هرچندجوابم نه بوداماترجیح دادم چندروزی صبرکنم که فکرنکنه عجولانه تصمیم گرفتم..اخرهمون هفته بازم حامدبهم زنگزدخواست ببینم منم رک بهش گفتم اقا عرفان ازهمه لحاظ اوکی هستن منتهی من علاقه ای بهشون ندارم و میخوام این موضوع همینجا تموم بشه فقط به عنوان دو تا همکار کنار هم کارکنیم.حامدهیچ پافشاری نکردگفت جوابت روبهش میگم واین موضوع همون روزتموم شدحتی افسانه ام خبردارنشد یکسال ازعروسیشون گذشته بودکه.. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور نگین حالش خوب نبود اروم قدم برمیداشت ازماشین پیاده شدم رفتم سمتشون نگین صداکردم بادیدنم رنگش پرید به من من افتادگفتم کجابودی توکه به من گفتی باپدرت میری شهرستان پس اینجا چکارمیکنی به زورخودم روکنترل میکردم که دادنزنم نگین هیچی نمیگفت اما نگارسریع گفت نمیبینی حالش خوب نیست الان وقت سوال جواب نیست کمک کن ببریمش تو،،خلاصه نگین روبه کمک نگاربردیم خونه روتخت دراز کشید چند دقیقه ای که گذشت گفتم نمیخوایدبگیداینجاچه خبره بازم نگارجواب داد گفت نگین یه جراحی کوچیک زنانه داشته اگربهت نگفته نمیخواسته توپدرش رو نگران کنه،گفتم ناسلامتی من نامزدش هستم یعنی چی!!چه جراحی کرده؟انقدرعصبانی بودم که ناخوداگاه داد میزدم..نگارگفت بذارفعلااستراحت کنه خودش بعدابرات توضیح میده.یکی دوتاازهم خونه های نگارامدن نتونستم بمونم ازخونه زدم بیرون..امافکرم خیلی مشغول بودازدست نگین انقدرعصبانی بودم که حالش روهم نپرسیدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم سیاوش ازروشویی به مقداری اب پاشیدتوصورتم دیدجوابش رونمیدم شروع کردبه زدن خودش وباصدای بلندگریه میکردایناربرخلاف دفعه ی قبل هیچ تلاشی نکردم که جلوش روبگیرم داشت خودزنی میکردکه صدای دراپارتمان امدصدای مادرشوهرم وپدرشوهرم بودکه ازمن وسیامک میخواستن درروبازکنیم.. من که اصلاتوانی واسه بلندشدن نداشتم سیامک هم اروم شده بودبه یه گوشه زل زده بوداشک میریخت..مادرشوهرم گریه میکردازمون میخواست درروبازکنیم پدرشوهرم سیامک روتهدیدمیکردکه یا درروبازکن یامیشکنمش..وقتی ناامید شدن پدرشوهرم تیرخلاص روزدگفت حالاکه در رو باز نمیکنید چند روز بیشتر بهتون فرصت نمیدم بایدخونه روخالی کنیدازاینجابرید..اونشب‌بین من وسیامک هیچ حرفی ردبدل نشدصبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم امااصلاتوان بلندشدن نداشتم که حتی صدای گوشیم روقطع کنم یه حس سرخوردگی بدی داشتم..سعی میکردم به چیزی فکرنکنم بخوابم حتی به اینم فکرنمیکردم که به خانواده ام چیزی بگم..چون اونااطمینان داشتن من توزندگیم هیچ مشکلی ندارم خوشبختم البته بخاطراین بودکه من هیچ وقت ازسیامک بدگوی نمیکردم همیشه ازش تعریف میکردم..چشمام داشت گرم میشدکه خوابم ببره سیامک صدام زد به سختی چرخیدم پشتم بهش کردم امدکنارم نشست بایه صدای گرفته ای گفت پریامن روببخش بخدارفتاردیشبم اصلادست خودم نبود.. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. محیدعلائم سکته روداشت میدونستم حالش خوب نیست..تا رسیدیم بیمارستان شد۲شب..کارهاش روکردن تواورژانس بستریش کردن..من ازترسم فقط گریه میکردم ازخداکمک میخواستم که مجیدچیزیش نشه..ازمجیدنوارقلبی گرفتن دکترکشیک گفت نوارش مشکوک براش سرم میزنیم تااروم بشه نزدیک۵صبح بودکه دیدم..مجید از سرما میلرزه به پرستارگفتم میرم خونه براش لباس گرم بیارم تاامدم خونه برگشتم سرمش تموم شده بود..دکتر گفت میتونید ببریدش خونه اگرحالش بد شد دوباره بیارش مجید اوردم خونه جاش روانداختم کناربخاری تانزدیک ظهر خوابید خداروشکرحالش بهترشده بود..فرداش رفتیم خونه ی مادرش برای مادرش تعریف کردیم چه اتفاقی افتاده..مادرش خیلی نگران شدپاشدمجیدروبوس کردهمش قربون صدقه اش میرفت..با غر زدن میگفت چراابستریش نکردیدنکنه حمله ی قلبی داشته بایدتحت نظرباشه..عشق مادربه فرزندسن سال حالیش نمیشه ومادرشوهرم مثل یه بچه کوچیک مجیدروتوبغلش گرفته بودبوسش میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
امین نشست رومبل گفت من یکی رودوستدارم ومیخوام باهاش ازدواج کنم اول فکرکردم شوخی میکنه ولی بعددیدم جدی داره حرف میزنه راستش روبخوایدخیلی خوشحال شدم..بیشتربخاطراینکه ازاون خونه میره ومن کمترمیبینمش گفتم عروس خانم کیه امین گفت غریبه نیست تومیشناسیش بایدقول بدی بهمون کمک کنی بهم برسیم گفتم باشه توبگوکیه امین گفت یلداحدسشم زیاددورازانتظارم نبودچون یلدادخترداییم بودویکسالی ازامین بزرگتربودوبارهاتومهمونی هامیدیدم یه جورخاصی به هم نگاه میکنن گفتم خب اینکه غریبه نیست به بابابگوبره خواستگاری امین گفت امسال درسم تموم بشه میخوام برم سربازی بیام ازش خواستگاری میکنم ازت میخوام تواین مدت توهواش روداشته باشی واگربراش خواستگارامدبهم بگی وچون موبایل نداره زمانی که میادپیشت ردیف کنی من باهاش صحبت کنم گفتم باشه هرچندمیدونستم یلداخواستگارزیادداره دخترخوشگلیه وداییم محاله قبل اینکه امین سربازی بره یه کاردست حسابی پیداکنه به این ازدواج رضایت بده... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران خدامیدونه اون۲هفته به من چی گذشت همش فکرمیکردم یه اتفاقی میفته همه چی بهم میخوره اماعلاوه برنامزدی یک ماه بعدشم عقدکردیم..سرعقدپدرپرینازیه ماشین بهمون هدیه دادکه بعدازمراسم پرینازسوئیچ ماشین بهم دادگفت بهتردست توباشه برای رفت امدلازمت میشه،همه چی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردم پیش رفت..دوران عقدخیلی خوبی داشتیم خانواده پرینازانقدربهم محبت میکردن که گاهی فکرمیکردم دارم خواب میبینم..البته منم همه جوره بهشون احترام میذاشتم چندماه بعدازعقد ما امیدوپری ازدواج کردن،پدرامیدیه واحداپارتمان بهشون دادبودکه تقریبانزدیک خونه خودشون بود،،ازاونجای که خانواده پری اوضاع مالی خوبی نداشتن بیشتروسایل زندگی روامیدخودش تهیه کردبودالبته فقط من خبرداشتم به همه میگفت پری خریده..برعکس امیدمن هیچی نخریدم یعنی خانواده پرینازچیزی ازم نخواستن...چندبارپدرم زنگ زدگفت ما چند تاوسیله سنگین طبق رسم خودمون باید بخریم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. بالاخره بعد از نیم ساعت لفت دادن مامان از خونه زد بیرون و من برای وحدت نوشتم:کجایی وحدت؟وحدت زود جواب داد:دیدم مامانت رفت..میگم سحر!من بیام داخل خونتون؟محکم و قاطع گفتم:نههه.اگه بخواهی از این حرفها بزنی کلا باهات کات (قطع رابطه)میکنم..وحدت گفت:نه عزیزم.دیگه تکرار نمیکنم..الان حاضری تا بیای سر کوچه؟گفتم؛نه.یه ربع دیگه میام درمانگاه قسمت رادیولوژی..همون درمانگاه سر خیابون..گفت:تا به حال اونجا نرفتم..گفتم:از هر کی بپرسی بهت نشون میده…رادیولوژی توی زیرزمین درمانگاه هست..برو اونجا بشین تا من بیام،…وحدت گفت:باریکلا.تو چقدر محتاطی(با احتیاط)..نکنه قبلا با کسی دیگه ایی دوست بودی که این راههارو بلدی!!عصبی گفتم:این چه حرفیه؟هنوز هیچی نشده داری دنبال بهانه میگردی.گفت:نه،منظورم اینکه خیلی باهوشی…خلاصه اون روز همدیکر رو دورادور دیدیم ولی بعدش برامون عادی شد و هر وقت مامان میرفت بیرون منو وحدت توی درمانگاه یا بیمارستان نزدیک محله قرار میزاشتیم و باهم حضوری حرف میزدیم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منورومیکشن ترخدا میلادهرچه زودتربیاخواستگاریم..دست پام میلرزید نمیدونم اون عوضی چی بهش میگفت که شیرین التماسش میکردهرچه زودترتکلیفش رومعلوم کنه..دادزدم گوشی روبده من تابهش بفهمونم..شیرین سریع قطع کرد..گفتم چکارکردی اینده خودت روبه باددادی؟چراگول این اشغال روخوردی..اگر بابا یا داداش بفهمه زنده زنده اتیشت میزنن..شیرین زد زیرگریه گفت ترخداکمکم کن رعنا..میلاد میگه بروبچه رو سقط کن من فعلانمیتونم بیام خواستگاریت..گفتم احمق چقدربهت گفتم گولش رونخورولی توحرفهای من روباورنکردی..مگه به همین راحتیه میدونی چقدرخطرناکه...شیرین گریه میکرد میگفت کمکم کن..باید با میلادحرف میزدم باگوشیه شیرین بهش زنگ زدم..فکر کرد شیرینه پشت خط تاوصل کردگفت من نمیتونم بیام خواستگاریت باچه زبونی بهت بگم بیابهت پول میدم..دست ازسرکچلم بردار..خودتم تقصیر کاری دیگه‌ همش تقصیرمن نیست..الانم درحقت خیلی دارم مردانگی میکنم که میگم همه هزینه اش رومیدم بروبندازش...گفتم نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران اقاجان میگه امانت چی توکی هستی،بابات میگه من پدرمونسم واون دست توامانته..اقاجان باوحشت ازخواب بیدارشدمنوبیدارکرد..گفت مریم همچین خوابی دیدم پاشوبریم یه سربه اون دختربزنیم دلم شورمیزنه نذاشت صبح بشه نصف شب راهی روستاشدیم..دیدیم حالت خوب نیست..من ازترس برگشتن پیش ننه دوستنداشتم خوب بشم که اقاجان امدتواتاق دستام روگرفت بعدازاینکه حالم روپرسیدگفت مونس منوحلال کن تویتیم بودی من درحقت ظلم کردم..فکرمیکردم ننه ازت مراقبت میکنه پدرت امدبخوابم فقط نفرینم میکرد گفتم یعنی دیگه من روبرنمیگرونیدبه اون روستا،،گفت نه میای پیش خودمون..خدا میدونه چقدرخوشحال شدم..انگار دنیا‌ رو بهم داده بودن، من بعد از چند روز مرخص شدم برگشتم تواون خونه،،کنارمادرم وروزهای خوبم شروع شد..اقاجان بهم میرسیدبرام کلی خرید میکرد حتی گاهی من رومیبرد به دیدن پروانه،حال پروانه یه کم بهترشدبودوبه زندگی کناراحمدعادت کرده بودوتنهاکسی که پیشش میرفت من برادرهام بودیم وبامادرم خوب نبود نمیخواست ببیندش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست یکی نیست بهش بگه بااین وضعت چرارفتی روچهارپایه گفتم الان وقت گله نیست بایدبرسونیمش دکتر..اما همین که خاله ام خواست سوارماشین بشه من دیدم تمام لباسش خیس شد،،ترسیدم گفتم چی شد..خاله ام گفت کیسه ابم پاره شده تارسوندیمش بیمارستان،اورژانسی بستریش کردن کارهاش روانجام دادن امابعدازنیم ساعت گفتن بچه توشکمش مرده باید ببرنش اتاق زایمان..خلاصه باکلی زجرکشیدن خاله ام بچه اش سقط شداین وسط رضا اروم وقرار نداشت بی فکری خاله ام رو دلیل سقط بچه اش میدونست..انقدر از دستش ناراحت بودبعدازسقط نرفت دیدنش..خالم همش گریه میکردمامانم مادربزرگم سعی میکردن خالم رواروم کنن اما فایده نداشت..قرار بود اون شب خاله ام بیمارستان بمونه مامانم پیشش موند من بامادربزرگم مادر رضا که امده بودسربزنه برگشتیم..ساعت نه شب بود که گوشیم زنگ خورد رضا بود حال خاله ام رو پرسید گفتم به خودش زنگ بزن..گفت نمیخوام باهاش حرف بزنم..گفتم شام خوردی گفت نه،گفتم من الویه درست کردم بیااینجاشامت روبخور... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... محل کارم یه درمانگاه بزرگ بودکناردامنه ی کوه که اب وهوای خیلی خوبی داشت،یه اتاق کوچیک وتمیزدراختیارم گذاشتن..بهترازاین چی میخواستم،همکارام یه دکترتهرانی بودکه...که خیلی ادم خوبی بودوبرای گذروندن طرحش امده بودتواون روستا،تودرمانگاه یه پرستاروماماهم بودن که کارهای بهداشتی خانواده هاروانجام میدادن ویه سرایدار داشت که کارهای نظافت روانجام میداد..پیغام برای عمه فرستادم وگفتم وسایلم روبفرسته وعمه هرچی وسیله داشتم برام فرستاده بود..باذوق تمام وسایلم روچیدم..کم کم بایدآشپزی هم یادمیگرفتم چون اونجا کسی نبود که برام اشپزی کنه..یک هفته ای ازشروع کارم میگذشت باهمه صمیمی شده بودم ورابطه خوبی داشتم..خیلی وقتها میرفتم کمک آقای دکترکارهای پانسمان وبخیه زدن روانجام میدادم..یه جورایی دستیاردکترشده بودم وچون ترسی ازاینکارنداشتم خیلی خوب یادش گرفتم..بیشتراوقات مریضهادوستداشتن من براشون بخیه وپانسمان روانجام بدم میگفتن دست سبکه اذیت نمیشیم،پرستار و ماما درمانگاه توجه خاصی بهم داشتن ومن بیشتراوقات سربه سرشون میذاشتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir