eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. ما همیشه، یا جای درست بودیم در زمان غلط، یا جای غلط بودیم در زمان درست، و همیشه همین گونه همدیگر را از دست داده ایم... @arameshkade ❤️
. می دانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را می کند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. کسی که کتاب می‌خواند هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند، و کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند فقط یک بار زندگی میكند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
تا دو سال زندگی ما به این طریق سپری شد و هر چند ماه یکبار وحید مرخصی میومد و من برمیگشتم خونه….. توی شهر و اقوام ما همیشه بلافاصله بعد از ازدواج اکثر نو عروسها باردار میشدند و ما هم از همون اوایل ازدواج به فکر بچه بودیم…… یادمه چند ماه بعد از زندگی مشترکمون من رفتم دکتر تا برای بارداری تحت نظر باشم…..اولین باری که خانم دکتر منو معاینه کرد گفت:خانم..!!…شما یه کم عفونت زنانه دارید ،،،بهتره دارو مصرف کنید تا کاملا پاکسازی بشه و برای حاملگی آماده بشید………. ناراحت گفتم:چه عفونتی؟؟؟من که اصلا مشکلی نداشتم و هیچ وقت احساس درد و ناراحتی نداشتم….. خانم دکتر گفت:درسته…..این نوع عفونت جزئی رو اکثر خانمها دارند و هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه و با چند روز مصرف این داروها خوب میشه…. قبول کردم و داروهارو استفاده کردم و دوباره رفتم پیشش….خانم دکتر بعد از معاینه گفت:هیچ مشکلی نداری و میتونید بچه دار بشید…. به امید بچه دار شدن دو سال گذشت اما خبری از بچه نشد،……هر چند ماه یکبار دکتر میرفتیم و  معاینه میشدیم و آزمایش میدادیم و خداروشکر نتیجه این بود که هر دو سالم هستیم…. هر بار داروهام عوض میشد و من هم سروقت مصرف میکردم تا شاید نتیجه بده…… من در تلاش بودم تا هر طوری شده صاحب بچه بشیم اما وحید اصلا براش مهم نبود….فکر میکنم بیشتر اقتضای سنش باعث میشد که به بچه فکر نکنه آخه همش ۲۰سالش بود و دوست داشت خوش باشه…… یه شب که حرف بچه و‌دارو و دکتر پیش اومد وحید  منو سرزنش کرد و گفت:ول کن ساره……از زندگیت لذت ببره چرا خودتو برای بچه اذیت میکنی؟؟؟اگه خدا بخواهد خودش وقتش بچه هم میده…..اگه هم خدا نخواهد هیچ دکتری نمیتونه کمک کنه…….. در جوابش گفتم:من دلم میخواهد مادر بشم….تو مردی و کسی تورو مقصر  نمیدونه و فقط منم که حرف و حدیث میشنوم……. به حرفهای وحید توجه نکردم و همچنان پیگیر باردار شدم،…..بعد از یه مدت که داروها اثر نکرد با ناراحتی رفتم پیش دکتر و گفتم:چیکار کنم خاتم دکتر؟؟؟؟یه راهی جلوی پای من بزارید….. خانم دکتر گفت:من پیشنهاد میدم این دفعه شستشوی رحم انجام بدیم شاید به امید خدا جواب داد…… چاره ایی نداشتم و پیشنهاد خانم دکتر رو پذیرفتم و یه روز بستری شدم و این کار رو انجام دادند…..بعدش رفتم خونه ی مامان تا یکی دو روز استراحت کنم….. سومین سال زندگی مشترکمون بود که علایم بارداری توی بدن من ظاهر شد…..مامان و مادرشوهرم وقتی حالتهای منو دیدند اطمینان دادند که باردارم ولی واقعا دست ‌ودلم میلرزید و نمیتونستم برم آزمایش بدم……راستش میترسیدم که جواب منفی باشه و تمام امیدم توی یک ساعت به ناامیدی تبدیل بشه…….. بالاخره با خواهرشوهرم رفتم برای آزمایش……وقتی برگه رو  دادم خداروشکر جواب مثبت بود….. اون لحظه رو برای تمامی دخترا و خانمها آرزو میکنم……لحظه ی خیلی خوبی بود و از خوشحالی بال در اورده بود…… خلاصه  من  اولین بارداری رو تجربه کردم……باخبر بارداریم همه خوشحال شدند مخصوصا خانواده ی وحید و کلی شیرینی پخش کردند….حتی یه نذر سفره ی حضرت ابوالفضل داشتیم که اونو هم زود ادا کردیم…….. زندگی دوباره به ما لبخند زد و از اون حالت تکراری دراومد….دوران بارداری روزهای خوبی رو سپری میکردم چون وحید توی مغازه ی پدرش مشغول به کار شده بود و دیگه بحث و دعوا نداشتیم و بیشتر از قبل حواسش به من بود….. وحید وقتی مشغول کار شد به من گفت:حالا که من خونه نیستم هر جا خواستی بری با مامانم یا خواهرام برو تا تنها نباشی و خدایی نکرده اتفاقی برات نیفته….. تازه جوون شده بودم و ارزو داشتم با همسرم همه جا برم ولی از شانس من دو سال پادگان بود و بعد از خدمت هم بالافاصله مشغول به کار شد و من نتونستم به رویایی که توی سرم داشتم برسم…..……. مثلا همیشه توی فیلمها میدیدم که زن و شوهر دست توی دست همدیگه توی پارک و جنگل و رودخونه و غیره خوشحال و شاد میدوند و خوش میگذرونند اما برای من همچین موقعیتی پیش نیومد و حسرتش به دلم موند….. بگذریم……. ادامه پارت بعدی👎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. گاهی دلت از سن و سالت میگیره میخواهی کودک باشی کودکی که به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه میبرد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی! 🕴 پرویز پرستویی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. مهم نیست اگر انسان برای کسی ڪه دوستش دارد غرورش را از دست بدهد؛ اما فاجعه است اگر برای حفظ غرور کسی را ڪه دوست دارد از دست بدهد! 🕴 شکسپیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی وقتا خودتو بسپر به جریان زندگی مطمئن باش خدا خیلی خوشگل تر از خودت واست میچینه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
گذشته میتونه به ما آسیب بزنه. اما تو میتونی ازش فرار کنی، یا اینکه ازش درس بگیری. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
هرگز نگو ... دنیا به من پشت ڪرده ؛ شاید تویی ... ڪه برعڪس نشسته ای ...😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
نامزد ک شدیم فهمیدم پسرخالم اعتیاد به حشیش داره دپران سختی گزروندم تا خانواده راضی شدن جداشیم توی همین گیرو دار و بهم خوردن نامزدی من،، خداروشکر مریم ازدواج کرد…….البته یه هفته قبل از نامزدیم مریم عقد کرده بود…. مریم ازدواج کرد و رفت….رامین هم سرباز بود و بیشتر وقتها خونه نبود….. بابا هم با پسرعمه رفتند تهران تا کار کنند…..تقریبا خونه خلوت و سوت و کور بود…… از اینکه بابا کار و درآمد داشت خوشحال بودیم ولی این‌خوشحالی زیاد طول نکشید و بعد از سه ماه بابارو‌ دستگیر کردند و بردند زندان….. ما که از همه جا بیخبر بودیم از این خبر واقعا شوکه شدیم،،،آخه وقتی بابا بود وضع مالیمون افتضاح بود وای به روزی که بابا نباشه…… شوهر مریم یه کم بد دل و بداخلاق بود برای همین اجازه نداد دنبال کار بابا بیفته…..رامین هم که در خدمت ارتش بود و نمیتونست بیاد و کارای بابارو انجام بده….. تنها کسی که وقتش آزاد بود من بودم،،،ولی چون به سن قانونی نرسیده بودم امضای من حکم قانونی نداشت……. چاره ایی نبود و منو مامان رفتیم کلانتری و دادگاه تا متوجه شدیم پسرعمه سر بابا کلاه گذاشته و از یه سری مدارک، بنام و‌امضای بابا سوء استفاده کرده و مبلغ ۲۰میلیون تومان بالا کشیده و بجای اون پدر من گرفتار شده….. یکی دو هفته دوندگی کردم ولی کاری از پیش نبردم……هر جا میرفتیم اون مبلغ ۲۰میلیون رو میخواستند تا بابا آزاد بشه……ما هم که آه در بساط نداشتیم چه برسه به اینکه ۲۰میلیون به شاکی بدیم….. هفته ی سوم عمه با شوهرش به مشکل خورد و به حالت قهر با بچه ی کوچیکش  اومد خونه ی ما،……. خیلی جا و غذا داشتیم عمه و بچه اش هم اضافه شده بود،….والا بیچاره مجبور بود بیاد خونه ی ما چون مادرش با ما زندگی میکرد وخونه ی مستقلی نداشت…… اومدن عمه هر چندبرای ما ، تماما مشکل و ضرر بود اما یه منفعت داشت اونم اینکه همراه من دنبال کارای بابا افتاد و هر جا نیاز بود امضاشو قبول میکردند…… چهار ماه بابای بیچاره ی من بخاطر تیغ زنی پسرعمه زندانی کشید و بالاخره آزاد شد…… وقتی بابا برگشت خونه فکر من اروم شد و تصمیم گرفتم دیگه فقط به خودم و زندگیم فکر کنم و برای پیشرفتم تلاش کنم….. با خودم گفتم:اول درسمو ادامه میدم ،،،بعد کتاب میخونم و توی فضای مجازی توی کانالهای انگیزشی و هر کاری که جنبه ی مثبت و روحیه دهی داشته باشه شرکت میکنم و  انجام میدم….. طبق برنامه ایی که چیده بودم پیش رفتم ،،حتی  برای بهتر شدن روحیه ام میرقصیدم و آهنگ گوش میکرد و خیلی کارای دیگه……. خدایی خیلی خیلی بهتر شده بود تا اینکه مامان بزرگ (مادرم)فوت شد….خیلی دوستش داشتم و با فوتش روحیه امو از دست دادم و برگشتم خونه ی اولم….. دوباره گوشه گیری و تنهایی و افسردگی اومد سراغم…..عمه هام خیلی منو دوست داشتند چون متوجه شده بودند که مهربون و بی حاشیه هستم……. یه روز یکی از عمه هام اومد پیشم و گفت:فاطی ..!!!حاضر شو بریم بیرون…. متعجب گفتم:کجا عمه…؟؟؟من حوصله ندارم………. عمه گفت:حالا بلند شو….یک ساعت بیشتر وقتتو نمیگیرم….. بی حوصله و با بغض گفتم:آخه چه فایده عمه….!!؟؟مثلا بیرون میریم و میگردیم که چی بشه؟؟؟؟مثلا درس میخونیم آخرش چی؟؟؟شادی و بزن و برقص،،…همشون بی فایده است عمه….!!!!!،.. عمه گفت:چرا بی فایده؟؟؟بلند شو و ادای افسرده هارو در نیار….. گفتم:بخدا ادا در نمیارم…..من کلا نسبت به دنیا و زندگی ناامید شدم…..وقتی پایان همه چی مرگه چرا تلاش کنم؟؟؟ عمه دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:تو بیا تا بهت بگم چرا باید زندگی کرد…… با اصرار عمه ،آماده شدم و همراهش رفتم……..عمه منو برد سر خاک مامان بزرگم و هر دو فاتحه خوندیم…..بعدش چند تا قبر رو نشونم داد که هم جوون بودند و هم دکتر و مهندس و شغلهای مهمی داشتند….. عمه گفت:ببین فاطی…..! سنشو حساب کن…..فکر کنم تازه دکتر شده بود که فوت کرده….درسته؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:اررره…..بیچاره خانواده اش……. ادامه پارت بعدی👎
یاد بگیر، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه، روزگار به تو یاد آوری کند که می بایست قدر چیزی را که داشتی میدانستی...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
يكي از بهترين درسهايي كه ميتوني در زندگي ياد بگيري اينه كه چطور آروم بموني . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اگر ميخواهيد مشكلاتتان خاتمه يابد ببخشاييد بخشش يعني رها كردن رها كردنِ فكر رها كردن اينده رها كردنِ گذشته رها كردنِ "من " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
دردنیای امروز فقر آتشی است که خوبی ها را میسوزاند و ثروت پرده ایست که بدیها را میپوشاند و چه بی انصافند آنانکه یکی را میپوشانند به احترام داشته هایش و دیگری را میسوزانند به جرم نداشته هایش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
  عمه گفت:بنظرت نباید درس میخوند،!نه..!؟چون خیلی زود فوت شده….. گفتم:خبر نداشت که کی اجلش میرسه…. عمه گفت:آفرین دختر…!!!…مگه تو خبر داری؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:نه…..مامان بزرگ هم خبر نداشتیم…..اگه خبر داشتیم حتما میبردم دکتر و خوب میشد….. عمه گفت:پس زندگی کن……زنده بودن و سالم بودن رو باید زندگی کرد…..گوشه ی خونه نشستی که چی؟؟؟؟اینکه یه روز میخواهی بمیری که نشد دلیل…… با حرفهای عمه واقعا از این رو به اون رو شدم و تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم…..درسمو خوب بخونم و قبول بشم….. خیلی تلاش میکردم که متاسفانه کرونا فراگیر و مدارس تعطیل شد…….با تعطیلی مدرسه ها همه از نظر درس و نمره و درس خوندن ضعیف شدیم و کلی تجدید اوردیم ،ولی من بالاخره دیپلم گرفتم…… بعد از دیپلم.،یه روز دوستم کلارا بهم زنگ زد و گفت:فاطی…!!!فاطی…یه باشگاه پیدا کردم که میتونم اونجا تحت نظر بهترین مربی مرد تمرین کنیم و دوباره مسابقه بدیم….. با خوشحالی گفتم:واقعا…؟؟؟؟کجا هست باشگاه…؟؟؟؟ کلارا گفت:الان میام دنبالت باهم میریم….. کلارا اومد در خونمون و باهم رفتیم…….خداروشکر خیلی زود قبولمون کرد و مشغول تمرین شدیم……… چون یه مدت از ورزش دور بودم با عشق و علاقه ی مضاعف کار میکردم که مورد توجه ی مربی قرار گرفتم…. درعرض شش ماه هیکل و عضلاتم بیسته بیست شد،طوری که وقتی مربی ازم تعریف میکرد حسادت رو توی چشمهای کلارا میدیدم….. وقتی به حدو قبولی  مورد نظر مربی رسیدم بهم مدرک مربی گری داد و همونجا مشغول به کار شدم…..دیگه برای خودم کار میکردم و شاگرد داشتم….. کلارا مربی نشد اما یه جورایی حکم ریاست باشگاه رو داشت و از من بالاتر به حساب میومد ولی همچنان بهم حسادت میکرد…… همیشه مربی ازم تعریف میکرد برای همین کلارا منو از مربیگری برکنار کرد و شدم ارشد(به هر حال رییس بود)…… کلارا همیشه توی حرفاش بهم تیکه  مینداخت و میگفت:تورو چه به ارشد…..تو باید همیشه شاگرد بمونی….. خلاصه گذشت و با کلی تمرین راهی یه مسابقه شدیم…..توی اون مسابقه  کلارا و یکی از دخترا باختند و فقط من قهرمان شدم……این قهرمانی اسممو به زبون‌ها انداخت و کلارا کلا دوستیشو با من بهم زد…… حسادت کلارا ،روزی برام صددرصد آشکار شد که داشتم  ۱۸۰ میزدم….. اون روز من در حال باز کردن ۱۸۰بودم که کلارا با وزن بالایی که داشت یهو و بدون اطلاع پرید روی پاهام و جیغ من کل سالن رو پر کرد و توی گوشم اکو شد…….. حالا بماند چطور منو به بیمارستان رسوند و چقدر گریه کردم……. دکترا تشخیض دادند چندین رباط توی ناحیه ی زانوم پاره شده و استخونای زانوی چپم بهم سابیده شده و برام استراحت کامل نوشتند…. این استراحت در حدی بود که یکماه کامل ویلچر نشین بودم….. بعد از اینکه پاهام خوب شد و دوباره برگشتم به مسابقات بیشتر از قبل تلاش کردم و چندین عنوان و مقام اوردم……. توی محله و شهرمون معروف شده بودم و حتی خانواده و پدر و مادرمو با اسم من میشناختند………مثلا نمیگفتند دختر فلانی ،بلکه میگفتند پدر یا مادر یا حتی برادر فلانیه هاااا……!!!……. حتی بابا و مادر بزرگ هم به من افتخار میکردند و برام احترام قائل بودند……همونایی که بخاطر دختر بودنم مامان رو سرزنش میکردند،،بالاخره  متوجه شده بودند که دختر و پسر نداره،مهم سربلندی و تلاش و افتخار بچه هاست نه پسر و دختر بودن………. ادامه پارت بعدی👎
آرزو نکن که کارها آسانتر شوند آرزو کن خودت توانمند تر شوی یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه اینکه هیزمش زیاد بشه تبر ما انسانها باورهامونه نه آرزوهامون ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
همیشه فرصت انتخاب نداری خیلی از شانس های زندگیت یکبار‌ اتفاق میفته و دقیقا زمانی از دستش میدی که انجامش رو به روز بعد موکول میکنی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
هرگاه به بن بست رسیدم مطمئن بودم که پشت دیوار خدا منتظر من است ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی مانند دوربین است روی چیزهای مهم تمرکز کنید لحظات خوب را ثبت کنید زشتی ها را از آن کات کنید و در نهایت اگر چیزی که می خواستید از آب درنیامد، کافیست عکس دیگری بگیرید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
با سعی و تلاش زیادی که کردم سری توی سرها در اوردم و پیش خانواده امو سرافراز شدم…. یه مدت که گذشت استاد و مربی ما ازدواج کرد….بعدش من به شخصه نخواستم که سربارش باشم برای همین از باشگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم توی اینستا یه پیج ورزشی بزنم و کارمو مجازی ادامه بدم….. برای فالوورگیری و شروع کارم خیلی زمان لازم داشتم و باید فعالیت مجازی میکردم…. اول چند تا از دوستامو فالوو کردم وبعدش  شروع کردم به پست و ویدیوهای ورزشی گذاشتن…….. علاوه بر این کارها ،داخل پیجهای دیگه هم فعالیت و لایک میکردم تا دیده بشم……یکی از این پیجهای ورزشی که کلی براش کامنت میزاشتم  یه روز ادمیتش بهم دایرکت داد و از کامنتها و لایکهام تشکر کرد….. همین تشکر کردن باعث شد ما ساعتها باهم چت کنیم…..واقعا نمیدونستم پشت اون اکانت یه پسر هست تا اینکه خودشو معرفی کرد،… وقتی متوجه شدم ادمین اون پیج یه پسره ازش خداحافظی کردم و گفتم:تا امروز نمیدونستم پسری ولی الان که فهمیدم دیگه باهات چت نمیکنم…. اون اقا گفت:من همین چند روز بهت وابسته شدم و قصد بدی هم‌ندارم،…فقط میخواهم باهم بیشتر آشنا بشیم…… گفتم:اصلا از این کارا خوشم نمیاد و اگه پستهای شمارو لایک کردم فقط فقط بخاطر عشق به ورزش بود و بس ،نه شخص شما….. اون اقا خودشو معرفی کرد و با اصرار ازم خواست یه مدت بهش فرصت بدم…. قبول کردم تا یه مدت باهم چت کنیم….همین زمان کم منو شیفته ی اخلاق و منش و رفتار هادی کرد…… خیلی اختلاف نظر داشتیم ،،به هر حال ما لر بودیم و اونا ترک ولی تونستیم با اختلافات هم کنار بیاییم……شاید بارها قهر کردیم و دوباره آشتی شدیم ولی راه اومدیم….هم من کوتاه اومدم و هم هادی…… تمام مدتی که باهم دوست بودیم از فرصت استفاده کردیم و خودمونو ساختیم و به تفاهم رسیدیم…..بعد از کلی سختی و دوری و دلتنگی بالاخره اومد خواستکاری….. چهره ی هادی توی شهر ما جار میزد که همشهری نیست و همه متوجه میشدند که ترک هست….چهره ی جذاب و مردونه ایی داشت…….وضعیت مالی خیلی خوبی هم داشت……. خانواده ها بخاطر دوری مسیر و فرهنگ و وضعیت مالی متفاوت ،مخالف بودند ولی منو هادی همدیگر رو میخواستیم و عاشق بودیم….. الان دو ساله ازدواج کردیم،، یه ازدواج کاملا عاشقانه و هنوز هم عاشقیم…..خدارو صد هزار مرتبه شکر که زندگی خیلی خیلی خوبی دارم و یه تار موی هادی رو با دنیا عوض نمیکنم….. هادی یه فرشته است،…فرشته ی روی زمین،….محبتی که از هادی گرفتم و میگیرم حتی از خانواده نگرفته بودم….. ماه و خورشید من هادی هست و بهش افتخار میکنم…. همچنان با آجی و داداش صمیمی و رفت و امد داریم…..مامان و بابا هم زندگیشون یه کم بهتر شده و کمتر دعوا دارند…. هدفم از بازگویی سرگذشتم این بود که بگم سعی و تلاش هیچ وقت بی نتیجه نمیمونه…..خدا جواب پاک موندن و نیت پاک رو خیلی زود با بهترینها به بنده ها میده…… از همینجا میخواهم به هادی بگم:زندگیم..!!❤️عشقم😍دوستت دارم تا ابد🥰🥰 پایان
هیچ وقت دیر نیست برای شروع دوباره به طبیعت نگاه کنید. هیچ چیز ثابت نمی ماند. چرا شما باید بمانید؟! خردمندانه از تغییرات استفاده کنید. مثل یک قهرمان ورزشی،نتیجه بازی باخته را عوض کنید. چیزهای مهم را نگه دارید. چیزهایی را که مهم نیستند دور بریزید. اهدافی را مشخص کنید. از نو شروع کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. هرگز سعی نکنید کسی را متوجه ارزشتان کنید اگر فردی قدر شما را نمیداند این یعنی لیاقت شمارا ندارد به خودتان احترام بگذارید و با کسانی باشید که برای شما ارزش قائلند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی 🌺 ✨خدایا 🌺دستمان را پُر کن 💫و دلمان را خالی 🌺دستمان را پر از مهربانی 💫و دلمان را خالی از کینه کن ✨بارالها 🌺دوستان و عزیزانم رایاری کن 💫و دستی به زندگیشان بکش 🌺 و همه را غرق درخوشبختی کن 💫الهی آن ده که آن به آمیــن...🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍃🌺🍃صبحتون بخیر امروزتون به قشنگی‌بهشت به زیبایی‌گلها به شـادی‌پروانه‌ها به خوش‌خبری قاصدکها و به ‌محکمی‌پیوند قلب‌ها که یادآور خوبیهاست روزتان‌بخیر ونیکی🍃🌸
‏حقیقت مانند شیر است ، لازم نیست که از آن دفاع کنی ، آزادش بگذارید آنگـاه خودش از خودش دفاع خواهد کرد ...!! 🕴نلسون ماندلا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
پیشرفت بدون تغییر غیرممکن است، و کسانی که نتوانند تفکرات خود را تغییر و بهبود بخشند نخواهند توانست هیچ‌چیز دیگری را نیز بهبود بخشند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
چند ماهی از حاملگیم به خوبی و خوشی  گذشت….. تا اینکه یه روز توی حیاط پدرشوهرم نشسته بودم که یهو متوجه شدم بچه ی دو ساله ی خواهرشوهرم داره از ایوان میفته…. فرز و سریع از جام بلند شدم تا برم و  بگیرمش که خودم محکم خوردم زمین……چشمتون روز بد نبینه…..افتادن  همانا و  خونریزی کردن  من همانا….. با دل درد شدید و خونریزی شروع کردم به آه و ناله گریه کردن…..مادر شوهر و خواهرشوهرم تا متوجه حال بد من شدند سریع منو بردند بیمارستان…………. بین مسیر دعا دعا میکردم که به بچه ام طوری نشده باشه………انگار توی مستجاب دعا هم شانس نداشتم چون دکتر بعداز سونو گرافی گفت:خانم…!!!..بچه ی شما دو هفته ایی هست که داخل رحم مرده…..شما چرا توی این دو هفته متوجه نشدید؟؟؟؟ گفتم:اما تا یک ساعت پیش که اصلا هیچ مشکلی نداشتم….. دکتر گفت:به هر حال جنین مرده و اگه الان هم به خونریزی نمیفتادید باید ما تخلیه میکردیم….حالا این اتفاق یه تلنگری بوده که شما متوجه ی مرگ جنین بشید وگرنه برای خودتون مشکل ساز میشد…… باور کنید با این خبر روح از جسمم رفت و دل گر‌فت و اشکهام بیشتر شد….. اما ناراحتی فوت بچه ایی که توی وجودم افتاده بود یه طرف قضیه بود و طرف دیگه ی اون این بود که چطور  این خبر رو به وحید بدم؟؟؟وحیدی که بخاطر بچه چسبیده بود به کار و سخت کار میکرد،،،…..، روزهای خوش من زیاد دوام نیاورد و با سقط جنین دوباره ناراحتی و استرس  اومد سراغم……خیلی ناراحت بودم و دور از چشم بقیه و یواشکی گریه میکردم….. زندگی پر از استرس من چند وقت گذشت و یه شب وقتی وحید اومد خونه بدون مقدمه گفت:میخواهم خونه رو اجاره بدم و بریم شهر(از شهرستان به شهر شیراز)….. متعجب و نگران گفتم:آخه چرا؟؟؟همه کسی امون اینجا هستند،،،بریم شهر چیکار کنیم؟؟؟ وحید گفت:همین که گفتم…..من دلم میخواهد بریم شهر و اونجا زندگی کنیم….. عادت نداشتم باهاش مخالفت کنم و همیشه حرفشو گوش میکردم،این بار هم قبول کردم…… بقدری به وحید وابسته بودم که حتی به خانواده ام هم  اطلاع  ندادم……طوری تابع و مطیع همسر بودم که فکر میکردم نیازی به مشورت با خانواده ندارم مخصوصا در مورد تصمیم بزرگ تغییر محل زندگی….. فردای همون شب وحید خونه رو سپرد به بنگاه تا اجاره بدند ،،،.. منم توی این فاصله مشغول جمع کردن اسباب و‌اثاثیه شدم…… وقتی مامان و بابا این موضوع رو شنیدن خیلی تعجب کردن و مامان گفت:آخه دختر…!!!چرا قبول کردی؟؟؟زندگی توی شهر غریب و تنهایی، خیلی سختت میشه….چرا به ما نگفتی…؟؟؟ پکر و ناراحت گفتم:نمیشه که مامان…!!!به هر حال همسرمه …..من دوستش دارم….وحید خدای من روی زمینه….باید حرفشو گوش کنم….. مامان سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هر جور که راحتی…….. خونه اجاره رفت و وحید با پولش رفت شیراز و یه خونه اجازه کرد و چند وقت بعدش وسایلمونو بار زدیم و با بغض و ناراحتی از خانواده ها خداحافظی و حرکت کردیم بسمت شیراز…… دو هفته ایی طول کشید تا وسایل رو توی خونه ی جدید جابجا کنم اما بالاخره تموم شد…..راستش من از بچگی توی کارای خونه فرز و زرنگ بودم……………. بعد از دو هفته که کارم تموم شد تازه متوجه ی تغییرات وحید شدم…. باورم نمیشد که وحیدی که مشروب میخورد و یه جورایی به دین و مذهب اهمیت نمیداد داره نماز میخونه،…. با دیدن وحید روی سجاده و رو به قبله شوکه شدم و شاخ در اوردم  و با خودم گفتم:چی شده؟؟؟نکنه کله اش جایی خورده؟؟ چطور ممکنه از این رو به اون رو بشه…؟؟؟حتما دوستی یا آشنایی تشویقش کرده و به راه اومده…..هر چی که هست خداروشکر….. از اینکه وحید نماز میخوند خیلی خوشحال شدم و‌ هیچ سوالی هم ازش نکردم تا لج نکنه و به کارش ادامه بده….. دو ماهی گذشت و ماه رمضان شد،…..شبی که باید برای سحر بیدار میشدیم وحید به من گفت:ساره….!!!…سحری اماده کردی؟؟؟؟ به خیال اینکه منظورش برای خودمه ،گفتم:نه….من موقع خواب یه چیزی میخورم و میخوابم ،،،سحری تنهایی حال نمیده….. ادامه پارت بعدی👎
زمان، رایگان است ولی بسیارقیمتی نمیتوانیدصاحبش باشید،اما میتوانید ازآن استفاده کنید نمیتوانید نگه اش دارید امامیتوانید صرفش کنید و وقتی که ازدست دادید دیگرهرگزنمیتوانید به دستش بیاورید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir