اگر همه چیز خریدنی بود
برای مادرم کمی جوانی می خریدم
برای پدرم عمر دوباره...
و برای خودم خنده های "بچگی"...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
وجود مظلوم همواره چنین تعدیل و توجیه میشد که در دنیای خیالی و رؤیایی پس از مرگ، همه چیز جبران خوهد شد.
🕴 جرج اورول
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تصمیم گرفتن
به ماهی شبیه است
گرفتنش آسان
نگه داشتنش
بسیار دشوار است....
🕴 الکساندر دوما
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_پنجم
وحید گفت:چون تو سحری نمیخوری ،برای منم نباید آماده کنی.؟؟؟
شوکه گفتم:مگه میخواهی روزه بگیری؟؟؟
وحید گفت:اررره…..مشکلی هست؟؟
گفتم:نه ….چه مشکلی….!!!خیلی هم خوبه…..الان غذا میپزم تا هر دو باهم سحری بخوریم…..
وحید گفت:تو که نمیخوردی…!!!
گفتم:الان که تنها نیستم ،بیدار میشم و سحری رو باهم میخوریم…..
این تغییرات یهویی وحید واقعا برام سوال بود ولی با خودم گفتم:همین که بسمت خدا اومده جای شکرش باقیه…..
روزها گذشت و یه شب که پای تلویزیون نشسته بودم وحید تا داخل خونه شد و منو روبروی تلویزیون دید رو به من کرد و گفت:تلویزیون رو خاموش کن…..برای چی اون برنامه هارو نگاه میکنی؟؟؟همشون نامحرمند…..دیگه حق نداری تلویزیون تماشا کنی،…..اصلا با کسی رفت و امد هم نکن …. نمیخواهم پای نامحرم رو به این خونه باز کنی…..
چشمهام چهار تا شده بود اما طبق روال گفتم:چشم….دیگه تماشا نمیکنم…..آخه اینجا که کسی رو نداریم رفت و امد کنیم….
وحید گفت:درضمن حواست باشه هر وقت خرید داشتی به خودم بگی تا بخرم،…نمیخواهم تو بری بیرون و نامحرم تورو ببینه…..
گفتم:نمیشه وحید…..بالاخره شاید در نبود تو وسیله ایی یا نون و غیره لازم شد جی؟؟؟؟
وحید گفت:اگه مجبور بودی حتما نقاب بزن و برو ،،،.زود هم برگرد…..
واقعااا از وحید بعید بود…..آخه قبلا اصلا اینجور مسائل رو رعایت نمیکرد و کاملا غیر مذهبی بود………
درسته که این رفتارش برام خیلی سخت بود اما بخاطر وحید تمام این کارهارو رعایت میکردم و از تغییرات وحید راضی بودم چون من توی خانواده ی مذهبی بزرگ شده بودم و ارزوم بود همچین همسری داشته باشم……
یک سالی از تغییرات وحید گذشت و من با همه ی امر ونهیهاش ساختم اما نمیدونم باز چی شد که دوباره ناگهانی عوض شد و برگشت به همونی که قبلا بود……..نه نه….کاش به قبل برمیگشت،،،،،بدتر از قبل شد چون قبلا فقط مشروب خور و رفیق باز بود ولی این بار علاوه بر مشروب و رفیق بازی ،ارتباط با خانمها هم به کاراش اضافه شد……
وحید برای اینکه بتونه کلاس بزاره و بیشتر جلب توجه کنه اجاره خونه رو تمدید نکرد و به صاحبخونه گفت که میخواهد تخلیه کنه…..
اول یه خونه توی منطقه ی بالاشهر شیراز پیدا کرد و بعد اسباب کشی کردیم……همچنان من مطیع و تابع بودم و دلم نمیخواست ناراحتش کنم…..
توی خونه ی جدید رفتارهاش تنش زاتر شد…..گاهی وقتها حتی شب هم خونه نمیومد و من تا صبح تنها به انتظارش میموندم……
متوجه میشدم که بهم خیانت میکنه ولی چون خیلی دوستش داشتم به روش نمیاوردم تا هم علنی نشه و هم از دستش ندم……اون روزها به تنها چیزی فکر میکردم بچه دار شدن بود…..
همیشه با خودم میگفتم:اگه بچه دار بشم مطمئنا وحید برمیگرد به زندگی و برای بچه هم که شده فکر و وقتشو توی این خونه و زندگی میزاره…..
وحید دنبال عشق وحال و تیپ و لباس خودش بود و منم دنبال دارو و درمان…..از این دکتر به اون دکتر….از این بیمارستان به اون بیمارستان…..
بعد از یه مدت یکی از دکترا پیشنهاد داد آی یو آی انجام بدم…..موافقت کردم و اون کار انجام شد اما متاسفانه منفی شد…..
با منفی شدن آی یو آی ناامید تر از قبل شروع به گریه و زاری کردم…..خیلی حالم بد بود و از نظر من دنیا به آخر رسیده بود…..هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و افسرده و غمگین و تنها بودم…..
روزهایی که همسرم باید کنارم میبود و دلداریم میداد ،،،متاسفانه نبود و من بار نازایی رو علیرغم اینکه از نظر پزشکی سالم بودم و مشکلی نداشتم ،، تنهایی به دوش میکشیدم…..
اگه بخواهیم زندگیم به قسمتهای تلخ و خیلی تلخ تقسیم کنم جواب منفی آی یو آی برام خیلی تلخ بود و تحملش برام طاقت فرسا……
از اونجایی که خدا گریه ها و راز و نیازهای بنده هاشو میبینه و میشنوه ،درست یکماه بعد از عمل نا موفق آی یو آی بصورت کاملا طبیعی(مصرف دارو داشتم) باردار شدم…..
ادامه پارت بعدی👎
آیا به کسی که تبدیل شده ای، افتخار میکنی؟!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
درد و سختی که امروز تحمل میکنی، فردا به نقطه قوت تو تبدیل میشن.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمی را امتحان به کردار
باید کرد
نه به گفتار
چه بیشتر مردم
زشت کردار و نیکو گفتارند
فیثاغورث*
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_ششم
برای بار دوم شش سال بعد از ازدواج باردار شدم……در حقیقت ۲۰سالگی دومین تجربه ی بارداریم بود……
با شنیدن این خبر تمام غم و غصه ایی که داشتم به یکبار تبدیل به شادی و خوشحالی شد…..مثل بجه ایی بودم که در اوجگریه و زاری یهو با دادن وسیله ایی خوشحال میشه ….بقدری خوشحال بودم که دلم میخواست عالم و آدم رو خبردار کنم.،،……………….
اینبار تحت نظر پزشک بودم و تقریبا استراحت مطلق داشتم…..
وقتی وارد سه ماهگی شدم یه صبح که وقت غربالگری داشتم تا از خواب بیدار شدم به وحید گفتم:وحید…!!!!….….امروز میای باهم بریم دکتر و بعدش خرید…؟؟؟
وحید گفت:من کار دارم……بهت پول میدم و خودت برو…..
با ناراحتی گفتم:میخواستم باهم بریم،،،هم نظر بدی و تنها نباشم،،،میترسم اتفاقی برای بچه بیفته…..
وحید با تشر گفت:مگه بچه ایی که حتما یکی باهات بیاد؟؟؟من کار دارم و وقت نمیکنم،….
برای اینکه عصبانیش نکنم حرفمو توی گلوم خفه کردم و ساکت شدم،..،…
وحید که رفت با احتیاط حاضر شدم و پیش خودم گفتم:اول برم دکتر تا یه وقت پول کم نیارم بعدش میرم با توجه به پولی که مونده یه شلوار میخرم………..
نمیدونم چرا تا پامو گذاشتم بیمارستان یه حس بدی بهم دست داد…..حس بدی نبود ولی یه مدل خاصی شدم ،،،،حس استرس و نگرانی…..
زود بهخودم تلفین کردم که باید شاد باشم تا اثرات استرس و نگرانی روی جنین تاثیر نزاره برای همین لبخندزنان رفتم روی تخت و دراز کشیدم تا سونو گرافی انجام بشه…..
توی چهره ی خانم دکتر خیره شده بودم که حس کردم شوکه داره مانیتور رو نگاه میکنه،،،….انگار میخواست حرفی بزنه اما رعایت حال منو میکرد………
چند بار اون وسیله رو روی شکمم بالا و پایین کرد و بیشتر فشار داد تا از چیزی که میبینه مطمئن بشه و بعدش پرسید:چند هفته بودی؟؟؟
گفتم:اونطور که دکتر گفته ۱۲هفته باید باشم…..
خانم دکتر گفت: چرا جنین توی ۸هفته مونده….؟؟؟بزار بررسی کنم…..
از لحن حرف زدن دکتر متوجه شدم که اتفاقی افتاده برای همین زود بلند شدم و نشستم و با نگرانی گفتم:چی؟؟؟۸هفته؟؟؟؟ماه پیش ۸هفته بود…..
خانم دکتر که حال بدمو دید گفت:دراز بکش یه بار دیگه ببینم ،شاید من اشتباه کردم….
در حالیکه توی دلم خون گریه میکردم و ذکر میگفتم دراز کشیدم و دوباره سونو انجام داد و اینبار با اطمینان گفت:متاسفانه جنین مرده…..تشریف ببرید پیش دکتر…..
وای…..وای…..وای،…..دنیا روی سرم خراب شد…..باور کنید دلم میخواست هیچ وقت از روی اون تخت نتونم بلند شم و همونجا برم پیش بچه هام……
بقدری گریه کردم و اشک ریختم که خانم دکتر مجبور شد خودش منو بلند کنه و از اتاق ببره بیرون…..
روی صندلی نشسته بودم و زار میزدم که یه خانمی اومد پیشم و بغلم کرد و دلداری دادو گفت:گریه نکن خانم…!!!برای من هم چند بار این مشکل پیش اومده، اما خدا کریمه…..حتما حکمتی توی این کار هست…..امیدت به خدا باشه.،..
اون خانم همینطوری دلداری میداد و منم بلند بلند گریه میکردم و نمیتونستم اروم بشم….
اوج گریه و زاریم بود که گوشیم زنگ خورد،….اصلا حوصله نداشتم گوشی رو جواب بدم و برای خانواده توضیح بدم چه اتفاقی افتاده…..
چند بار گوشی زنگ خورد و قطع شد…..وقتی برای بار چهارم زنگ خورد ، اون خانم گفت:یه کم اروم باش و گوشی رو جواب بده،،،فکر کنم پشت خط هر کیه حتما خیلی نگران حالته…..
با چشمهای اشک بار صفحه ی گوشی رو نگاه کردم اما بقدری اشکم مثل سیلاب از چشمم جاری میشد که نتونستم صفحه رو بخونم….
اون خانم نگاه کرد و گفت:نوشته وحید….!!!جواب بدم…..؟؟؟
با اشاره ی سرمو حرفشو تایید کردم اما توی دلم گفتم:اگه وحید نگرانم بود همراهم میومد نه اینکه یه زن باردار که قبلا هم سقط داشته رو تنها بفرسته و الان هی زنگ بزنه،،،،….حتما فقط برای بچه زنگ میزنه نه بخاطر من……
ادامه پارت بعدی👎
.
پیر شدن به کوهنوردی شباهت دارد :
هرقدر بالاتر میروی نیرویت کمتر میشود ؛
اما افق دیدت وسیع تر میگردد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ترس میتواند
باعث سقوط انسان شود،
و تمرکز بر هدف
می تواند به صعودش کمک کند.
همه چیز بستگی به ذهن خود انسان دارد!
👤تورگوت اویار
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تنهایی تان را
با کسی تقسیم کنید
که سالها بعد هم
شما را همان گونه که هستید
بخواهد
با موی سپیدتان
چروک پوستتان
و لرزش دستانتان ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مراقب حـرفهایتان باشید
وقـتے زدہ شدند
فقط قابل
بخشش هستید
نہ فراموش شـدن.....☕️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_هشتم
یه روز عصر وحید اومد خونه وسریع دوش گرفت تا بره بیرون،،،آخه اون موقع ها پاش به پارتی و مهمونی هم باز شده بود….
تا دوش گرفت و حاضر شد فهمیدم که با کسی قرار داره و میخواهد بره پارتی برای همین یه بهونه اوردم و گفتم:منحالم خوب نیست و امشب رو نرو…………
چپ چپ نکاهم کرد و گفت:مثلا چته؟؟؟بادمجون بم آفت نداره…..
گفتم:از نظر روحی حالم خوب نیست…..حداقل امشب رو باهم بریم بیرون و یه دور بزنیم ،،.
گفت:نه ،،.نمیتونم ،،،من با دوستام قرار گذاشتم……..
یادم نیست چی گفتم و چی شنیدم که شروع کرد به کتک زدن من…..خیلی بد کتک زد طوری که النگوم توی دستم خم و له شد……
منو کتک زد و عصبی از خونه رفت بیرون……هم بخاطر کتکی که خورده بودم و هم بخاطر تنهایی و بد شانس بودنم کلی گریه کردم……اشتهای شام رو هم نداشتم برای همین رفتم روی تخت و دراز کشیدم…..
وقتی ساعت از دوازه گذشت بهش زنگ زدم اما جواب نداد……تا ساعت ۲ چند بار تماس گرفتم ولی دریغ از جواب……..
نگران و ناراحت سعی کردم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد……حوالی ساعت سه بود که خودش تماس گرفت و گفت:من شب رو نمیام،،تو بخواب و منتظرم نباش……
سرم عجیب بخاطر گریه هایی که کرده بودم درد میکرد…..رفتم یه قرص بردارم بخورم که یهو در خونه باز شد…..یه لحظه ترسیدم ولی با دیدن وحید نفس راحتی کشیدم و گفتم:تو که گفتی شب نمیای؟؟چرا دروغ میگی….؟؟؟الان یهو وارد خونه میشی نمیگی من میترسم؟؟؟
وحید که معلوم بود مست و توهمی هست شروع به گشتن خونه کرد و گفت :کجا قایم کردی؟؟؟
گفتم:حالت خوبه؟؟؟کی رو؟؟؟؟
جواب نداد و بعد از اینکه خیالش راحت شد رفت خوابید،…..انگار چون خودش خیانت میکرد و مرزهای اخلاقی رو رعایت نمیکرد تصور میکردم منم مثل خودشم و برای اینکه ازش انتقام بگیرم بهش خیانت میکنم……
زندگیمون به همین روال گذشت….وضع مالیمون روز به روز بهتر میشد اما روحیه ی من بدتر……دوباره خونه رو عوض کرد و منطقه ی بالاتر یه خونه ی سه خوابه گرفت ……اینم بگم که خیلی به ظاهر زندگی میرسید….
تا اینکه یه شب وحید به گوشیم زنگ زد و گفت:ساره…!!!…اگه یه بچه بیارم خونه قبول میکنی ازش نگهداری کنی؟؟؟؟؟؟؟
با ذوق گفتم:ارررره…..چرا که نه….!!!!….بچه ی کیه؟؟؟؟
گفت:اون مهم نیست …..با خودم میارم تا ببینی…….
تا دوازده شب بیدار موندم و بالاخره وحید با یه پسر بچه ی پنج ساله که موهاش کچل و یه دستشم کمی سوخته بود اومد….
تا بچه رو دیدم گفتم:بچه ی کیه؟؟؟
وحید کفت:راستش یکی از کاسبهای محل کارم یه خانم رو صیغه کرده بود از شانس بدش باردار میشه و این پسر بدنیا میاد،…اون اقای کاسب یعنی پدر این بچه چون خودش زن و بچه و حتی نوه داره نمیتونه از این پسر بچه نگهداری کنه،،،میگه آبروم میره…این بچه رو داد به من و گفت چون شما بچه ندارید ببر خونتون و بچه ی شما بشه…..حتی گفت از نظر قانونی هم شناسنامه اشو بنام ما میگیره و کلا پسر ما میشه…..
درسته که ۲۳سالم بود اما ۸سالی میشدکه در حسرت بچه بودم…..با دیدن وضعیت اون پسر بچه سریع بغلش کردم و بردم حموم و یکی از اتاقهارو براش آماده کردم و مثل بچه ی خودم خوابوندمش…..پدرش یه سری وسایل و لباس و اسباب بازی هم براش گذاشته بود که توی اتاق چیدم…..
خیلی ذوق داشتم و با مهربونی به بجه رسیدگی میکردم……این بچه توی رفت و اخلاق وحید هم تاثیر گذاشته بود و زندگیمون داشت روی خوش به ما نشون میداد و اون فاصله ایی که بین منو وحید افتاده بود رو کم کم داشت پر میکرد…………..
ادامه پارت بعدی👎
.
گاهى با یک قطره ، لیوانى لبریز میشه
گاهى با یک كلام ، قلبى آروم میشه
گاهى بایک بى مهرى ، دلى میشكنه
گاهی با یک لبخند ، دلی خوش میشه
پس مراقب این "گاهی"ها باشیم درحالى كه ناچیزند ، همه چیزند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
قشنگ تــریــــــن ،،،
قرض الحسنہ واریز همیشگی
" لـبـخـنـد "
بہ حساب دیگران است...
جالبہ بدونید
سود سپردہ ش بیشتر از
واریزیه....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
۴ مرحله ی طلایی رسیدن به اهداف
1⃣راجع به آرزوهایمان حرف بزنیم
2⃣عکس آرزوهایمان را هر روز ببینیم
3⃣رسیدن به آرزوهایمان را حس کنیم
4⃣ببینید امروز برای رسیدن به آرزوهایمان چه اقدامهایی باید انجام بدیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
💞زندگی یک جادوست
زیبایی زندگی در ثانیه بعدی است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳت.
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگرقضاوت نکردی
دروغ نگفتی،خودرابرترندیدی
زورنگفتی،حق به جانب نبودی
حسادت نکردی
دیگران رابخشیدی
محبت کردی
به دیگران خوبی وکمک کردی
آن وقت میتوانی بگویی
من قلبم پاک است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خانه های قدیمی را
دوست دارم
تاریخ درآنها به زیبایی
درحرکت است
حرف دارد
برکت دارد
ای کاش محبت ودوستی ها
هرگز جدید نمیشدو
هنوز بوی قدیم را میداد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#حس_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آدمایی که محبت میکنند کمیاباند
آدمایی که قدر محبت رو میدونن، نایاب ...!
آل پاچینو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نگران پازل بهم ریخته ی زندگیت نباش
چینش نهایی خدا حرف نداره🍃
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_نهم
با وحید رفتیم چند دست لباس و چند مدل اسباب بازی هم خریدیم و همه رو چیدم توی اتاقش و بعدش به وحید گفتم:میشه بریم شهرستان خودمون تا پسرمو به خانواده ام معرفی کنم،،؟؟؟؟؟؟؟
وحید گفت:باشه بریم…..
باورم نمیشد وحید قبول کنه،….یعنی یه بچه تا این حد توی زندگی زناشویی تاثیر داره؟؟حتی اگه بچه ی خودمون نباشه……
خوشحال و راضی رفتیم خونه ی بابا اینا و پسربچه رو به خواهر و برادرا و حتی زن داداشام معرفی کردم و گفتم:فعلا این پسر ،،بچه ی ماست تا خودمون بتونیم یه بچه بیارم…….
همه ی خانواده استقبال کردند و خوشحال شدند و تاکید کردند که کار خیلی خوبی کردم…..
از شهرستان که برگشتیم خونه….دلم میخواست پسربچه رو ببرم کلاسهای ورزشی و آموزشی تا بچه ی فعال و موفقی بار بیاد اما یه هفته از اومدن اون پسربچه که گذشته یه شب پدرش زنگ زد به گوشی وحید…..
وحید که تصور میکرد در مورد دادن وکالت و سرپرستی میخواهد صحبت کنه با ذوق سلام و احوالپرسی کرد اما یهو چهره اش غمگین شد و گفت:باشه اشکالی نداره…..
وقتی گوشی رو که قطع کرد گفتم:چی میگفت..؟؟؟؟؟
وحید گفت:پدرشه….میگه مادر این بچه بی قراری میکنه و میخواهد که اجازه بدیم یه روز ببره پیش مادرش و دوباره برگردونه…..
عصبی گفتم:نه خیرررر …..من اجازه نمیدم….یا کلا ببره یا اصلا نبره…..اگه فردا بیاد و ببره دیگه حق نداره بیاره…..
وحید حرفی نزد انگار که نمیخواست منو ناراحت کنه…..
فردا پدرش که اومد موقع رفتن تاکید کرد که دوباره میاره اما من که عصبانی بودم از لجم تمام وسایلی که متعلق به خودشون بود رو جمع کردم و تحویلش دادم و گفتم:نیازی نیست دوباره بیاری…..
اینو گفتم و رفتم داخل اتاق،…..وحیدپشت سرم اومد توی اتاق و گفت:پس چرا لباسها و اسباب بازیهایی که براش خریدم رو ندادی؟؟
حرصی گفتم:معلومه که نمیدم….چرا باید اونارو بدم؟؟؟وضع مالی پدرش که توپه،…از تو هم توپ تر،….اون پسر بچه ندار نیست بلکه انگار فقط اضافه است…..
وحید سکوت کرد و رفت تا اونارو بدرقه کنه……پسر بچه رو بردند و به این طریق منو وحید یک هفته تجربه ی پدر و مادر شدن رو چشیدیم…….
نمیدونم چرا اون اقا با ما اینکار رو کرد؟؟یعنی واقعا میخواست نازا بودنمو مسخره کنه و به رخم بکشه یا هدف دیگه ایی داشت،،؟؟؟
مدام این افکار توی ذهنم بود و خودخوری میکردم…..بقدری حالم بد بود که رفتم توی اتاق و شروع به گریه کردم…..
خدایی اون روز وحید منو تنها نزاشت و کنارم بود و حتی عصر بهم گفت که حاضر شو بریم بیرون…………
از یه طرف دلم شکسته بود و ناراحت بودم اما از طرف دیگه اینکه وحید بهم اهمیت میداد خوشحال بودم……
بعد از اینکه اون پسر رفت دیگه اجازه ندادم ناامیدی و یکنواختی توی زندگیمون سایه بندازه ،،،شروع کردم به دکتر رفتن و آزمایش و غیره تا بالاخره از دکتر نامه گرفتم و بعدش وحید روراضی کردم تا برای کاشت جنین اقدام کنیم……
اوایل وحید راضی نمیشد و میگفت من بچه ی طبیعی خودمو میخواهم ولی تلاشهای من برای راضی کردن وحید ادامه داشت…..
چند وقت رودرو باهاش حرف زدم اما هر وقت رودرو باهاش حرف میزدم عصبانی میشد و به بحث میکشید برای همین مجبور شدم تلفنی راضیش کنم ولی تلفنی هم تا عصبی میشد قطع میکرد و دیگه جواب نمیداد…..
آخرین راهی که به ذهنم رسید نوشتن نامه بود…..یه شب شروع کردم به نوشتن و توی نامه کلی قربون صدقه اش رفتم و التماسش کردم تا این آخرین راه رو ازم نگیره و اجازه بده منم طمع مادر شدن رو بچشم……در نهایت اه وناله و التماسهام توی نامه کارساز شد و بالاخره وحید راضی شد و برای کاشت جنین اقدام کردیم…..
ادامه پارت بعدی👎
.
2 جا سکوت کن:
1_کاری که به تو ربطی ندارد
و هیچ اطلاعی در
موردش نداری زیرا
ممکن است ندانسته
تهمت بزنی و قلبی بشکنی
2_در پیشگاه خداوند
سکوت کن تاصدای
خداوند بزرگ را بشنوی
او میگوید من کنارت هستم🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازه مدرکشان ... چرا که فاصله ی زیادی از مدرک تا درک وجود دارد ،
مهمترین نشانه ی درک بالاتر " تواضع " بیشتر است .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌼ســـلام
🍃صبحتون بهترین
🌼و خوشرنگ ترین صبح دنیا
🍃با لحظه هايی پراز خوشی
🌼و آرزوی سلامتی برای شماخوبان
☀️روز وروزگارتان شاد
روزتون بی نظیر💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨نیایش صبحگاهی🌸🍃
🌸ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
🍃تا ﻫﺮ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ
🌸ﻫﺮ ﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ
🍃ﻫﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ
🌸ﻫﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ آﺳﺎﯾﺶ ﻭآﺳﺎﻧﯽ
🍃ﻫﺮ ﻓﺮﺍﻗﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ
🌸ﻫﺮ ﻗﻬﺮﯼ ﺑﻪ آﺷﺘﯽ
🍃ﻫﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
🌸ﻫﺮ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ
🍃ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻤﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ
🌸ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ
🍃ﻫﺴﺘﯿﻤﺎﻥ و آﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ غرق
🌸ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮔﺮﺕ ﺑﻔﺮﻣﺎ
🍃الهی آمین🙏🏻
زخم ها خوب می شوند
اما خوب شدن با مثل روز اول شدن،
خیلی فرق دارد!
اوریانا فالاچی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir