بهشت مکان نیست،
زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،
زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نزدیک یکسال گذشت من تونستم باگرفتن وام نزدیک محل کارم یه واحدخونه بخرم...اوضاع مالیم خیلی خوب شده بودعلاوه برماشینم تمام وسایل خونه روعوض کرده بودم توساختمان جدیدکسی رونمیشناختم یه شب که تازه رسیده بودم خونه داشتم ماشین پارک میکردم یه صدای اشنای ازته پارکینک که سوئت نگهبانی بودگفت اقامن نگهبان جدیدهستم(چندتاازلامپهای سقف سوخته بودروشنایی خیلی کم بود) فردالامپهارودرست میکنم اگرمالک هست لطفابگیدمال کدوم واحدهستید..صدابرام خیلی اشنابوداماانقدرفکرم درگیربودکه هرچی به مغزم فشارمیاوردم نمیتونستم تشخیص بدم درماشین روقفل کردم رفتم سمتش نزدیکش که شدم هردوتامون جاخوردیم پدرنگین بودچقدرشکسته شده بودچنددقیقه ای نگاهم کردرفت تواتاق سرایداری منم رفتم بالا...باورش سخت بودپدرنگین ازاون خونه ی اشرافی امده بودتویه مجتمع نگهبانی،،دو روز گذشت تو رفت وامدهام پدرنگین رونمیدیدم یه شب که اشغالهاروداشتم میذاشتم جلوی دراپارتمان تابیادببره از اسانسور امدبیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شجاعت همیشه به معنای
غرش وانجام کارهای عجیب
نیست....
بلکه گاهی
صدای آرامی است که می گوید
دوباره تلاش می کنم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آنقدر قوی باش تا هر روز
با نگاه تازه ای با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست،
بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را…
باید لمس کرد،
چشید،
و لذت برد…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر نمی توانید قلمی برای نوشتن خوشبختی کسی باشید
دست کم بکوشید پاک کنی خوب برای زدودن دلتنگیهایش باشید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
یه شب که اشغالها رو داشتم میذاشتم جلوی در اپارتمان تا بیاد ببره.از اسانسور امد بیرون...میدونستم ازم خجالت میکشه...خواستم برم تو که صدام کرد..گفت عباس اقا میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم؟با اینکه پدرنگینم کمتر از نگین اذیتم نکرده بودامادلم نیومدبهش بی احترامی کنم یه جورای ازموی سفیدش اون قیافه شکسته اش خجالت کشیدم ازجلوی دررفتم کنارتعارفش کردم امد تو..پدرنگین بادیدن خونه زندگیم فکرمیکردازدواج کردم چندباری هی گفت یالله...گفتم راحت باش من تنهازندگی میکنم گفت یعنی زن نداری گفتم نه،،پدرنگین بدون هیچ مقدمه ای رفت سراصل موضوع گفت عباس اقامیدونم من ودخترم درحقت بدکردیم اون زمان من تمام تلاشم این بودکه نگین روازفرهاداون خونه ی لعنتی دورکنم
گفتم شایدبچسبه به زندگیش عشق عاشقی یادش بره..گفتم شما بخاطر خودتون با ابروی من وخانوادم بازی کردید..گفت ای کاش هیچ وقت تواون خونه موندگار نمیشدم...گفتم وقتی میدونستید نگین فرهاد رو میخواد نباید راضی میشدید من وارد زندگیش بشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کسانی که رویایی ندارند،
به گروه مردگان زنده تعلق دارند...
رویایت را بساز....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ذات آدما هیچوقت عوض نمیشه
اینقدر زور نزنین ازش اونی رو بسازین که
خودتون میخواین
هم نادرسته
هم تلاشتون بیهوده است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سه چیز در زندگی هست که دیگر نمی توانید به دستش بیاورید:
کلمات بعد از گفته شدن
لحظه ها بعد از از دست دادن
زمان بعد از سپری شدن...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سلام صبح آدینتون بخیر🕊🌸
امــروز برایتان دعا میکنم 🕊 🌸
به حاجت دلتون برسید
الهی 🙏
هر چی براتون خیر است🕊🌸
خــدا براتون مقدر کنه🕊🌸
و به تک تک
آرزوهاتون برسید🕊🌸
آمیـن🕊🌸
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیستم🎬:
مرجان دست مادر را گرفت، معلوم بود حالش خوب نیست و از جا بلند شد، با شتاب به طرف کمد لباس رفتم تا چادر مرجان را بردارم و رو سرش بندازم که یکدفعه نظام جلوی در ظاهر شد و توی همهمه ای که دو تا خواهراش و مادرش درست کرده بودند، صدایش را بالا برد و رو به مادرم و مرجان گفت: مرجان هیچ کجا نمیره! همین جا می مونه تا دادگاه تکلیف شکایت ما را مشخص کنه...
مادرم در حالیکه از عصبانیت چهره اش سرخ شده بود دندانی بهم سایید و گفت: مرجان همراه ما میاد، اگه توی خونه باباش هم باشه، دادگاه می تونه حکم بده، حالا هم هیکل نحست را بکش کنار می خوام تا دخترم را از نفس ننداختین از این دیوونه خونه ببرمش.
نظام که یک جوانی بی ادب و بی نزاکت بود جلو آمد، با دست توی سینه مادرم زد و همانطور که دست مرجان را از دست مادرم بیرون می کشید گفت: الان اسم مرجان توی شناسنامه منه، ظاهرا من شوهرش هستم، تا زمانی اسم زن منو یدک می کشه نمی خوام پاش را از این خونه بیرون بذاره و بره پی کثافتکاریش، فهمیدین؟! و بعد با یه ضربه که به مرجان وارد کرد باعث شد مرجان به پشت بخوره زمین.
مادرم که تازه داشت چهره واقعی نظام و خانواده اش را می دید، با دست صورتش را خراشاند و همانطور که مویه می کرد گفت: این حرفهای کثیف چیه میزنی؟! تو ...تو واقعا مسلمانی؟! اون دنیا میتونی جواب این تهمت ناحقی را که به این دختر بیچاره زدی بدی؟!
نظام که انگار جوگیر شده بود، فریاد زد: آره میتونم...حالا هم از خونه ما برید بیرون...
مادرم اشاره ای به من و محبوبه کرد و گفت بریم بیرون و بعد نگاهی به مرجان کرد و گفت: ببخش مرجان با دست خودم توی آتش انداختمت، گریه نکن، نهایت چند روز دیگه خونه خودمونی و با گفتن این حرف از اتاق اومد بیرون...
چشمام دو دو میزد، سرم گیج میرفت و می دونستم حال مامان الان بدتر از منه، پس بدو خودم را بهش رسوندم و همونطور که زیر بغلش را گرفته بودم از خونه دایی بیرون آمدیم و اونموقع بود که تازه متوجه روستایی های فضولی شدم که از هر طرف سرک می کشیدند و با گوش خودم شنیدم که یکی از همسایه هاشون می گفت: خاک بر سر این مادر که همچی دخترایی تربیت کرده، این یکی که اینطور رسوا شد، خدا میدونه بقیه دختراش پنهان پنهان چه غلط هایی میکنن...
دلم از شنیدن این حرفا گرفت، فوری سوار ماشین شدیم و میثم هم با سرعت از روستا خارج شد.
صدای گریه همه مون بلند بود، حتی نازنین و یاسمن هم همراه من گریه می کردن، انگار این ماشین حامل پیکر بی جان یکی از عزیزانمون بود.
مادرم به خاطر آبرویی که الکی الکی با چند تا حرف مفت از خانواده رفته بود گریه می کرد و من به خاطر مرجان بیچاره که توی خونه خودش هم غریب بود و معلوم نبود الان چه برخوردی باهاش داشتن گریه می کردم.
ماشین که جلوی خونه توقف کرد، مادرم پیاده شد و گفت: بچه ها فعلا هیچ چیز بروز ندین، نمی خوام حال پدرتون بدتر بشه.
همه باشه ای گفتیم اما چشم های سرخ و ورم کرده و صورت هایی که با اشک شسته شده بود، خودش خبر از اتفاق ناگواری که افتاده بود میداد.
مامان در اتاق را باز کرد و بابا را دیدیم در حالیکه خوابیده بود و دستش توی سینه اش جمع بود.
با باز شدن در، پلک بابا هم تکون خورد، چشمهاش را باز کرد و با لحنی ضعیف و لرزان گفت: چرا اینقدر زود برگشتین؟!
مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه مراسم کوچولو بود، انگار ما دیر رسیدیم...
بابا خودش را بالا کشید و بغل دیوار نشست و همانطور که اشک هاش را پاک می کرد گفت: پس طیبه راست میگفت هاااا
مادرم با تعجب گفت:طیبه زن حشمت خدا بیامرز؟! اون که با ما نبود...
بابام سرش را تکون داد و گفت: آره با شما نبود، اما خبر بی آبرویی دختر من الان توی کل روستا پیچیده...
مادرم پاهاش شل شد و یکدفعه بر زمین سرنگون شد و بیهوش روی زمین افتاد.
اینهم از عجایب روستاست، که یک خبر با سرعت نور در روستا و ولایات اطراف می پیچد، البته هر بار که خبر دهان به دهان میشه موضوعات جدیدی هم به آن اضافه می کنند و از کاه کوه میسازن، خدا میداند در این روستا درباره مرجان چه چیزی بر سر زبان افتاده بود.
برای پدرم که حرف مردم همیشه ملاک بود و خودش و زندگی مارا با حرف مردم هماهنگ می کرد، این خبر براش مثل مرگ بود
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir