#قصه_کودکانه
#دست_چپ_و_دست_راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_مثنوی
🌼هدهد و سلیمان
وقتی سلیمان به پادشاهی بر زمین و تمام موجودات آن برگزیده شد، تمام پرندگان برای عرض تبریک خدمت او رسیدند. پرندگان برای این که نزد سلیمان از ارج و مقامی برخوردار بشوند از کارهایی که بلد بودند برایش میگفتند تا این که نوبت به هدهد و کاری که بلد بود رسید. هدهد گفت:
«چشمان من طوری است که آب را در اعماق زمین میبینم. حتی میتوانم تشخیص دهم که این آب از دل سنگ بیرون میآید یا خاک یا اینکه این آب در چه عمقی و دارای چه رنگ و مزهای است، شور است یا شیرین، زلال است یا گل آلود.» سلیمان (ع) گفت:
«ای دوست تو را به سقایی لشکریان میگمارم تا در سفرهای دور آب برایمان پیدا کنی.»
زاغ تا این حرف را از دهان سلیمان (ع) شنید از روی حسد گفت:
«شایستۀ ما پرندگان نیست که جلوی شخصی مانند شما لاف بزنیم و کاری را که دروغ است به عرض شما برسانیم. هُدهُد اگر راست میگوید و آب را در اعماق زمین میبیند، چرا دام را که زیر مشتی از خاک است نمیبیند و سالها بدون بهرهمندی از خوشیهای زندگی و آزادی گرفتار قفس میشود؟» سلیمان (ع) گفت:
«زاغ راست میگوید تو چطور دام را نمیبینی ولی آب را میبینی؟» هدهد گفت:
«ای شاه به خاطر خدا حرف دشمن را نشنو و به من بیچاره رحم کن. اگر نتوانم چیزی را که میگویم ثابت کنم سرم را از بدن جدا نما. اگر قضا و قدر مانند ماه گرفتگی یا خورشید گرفتگی جلوی چشم عقل مرا نگیرد، دام را میبینم. گرفتاری من در دام از قضا و قدر الهی است و چه کسی میتواند منکر قضا و قدر الهی شود.»
زاغ دیگر حرفی نزد و سلیمان (ع) همان طور که گفته بود هُدهُد را سقای لشکر خود کرد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قرآن
#شعر
#سوره_مسد
گفته خدای روز و شب
درباره ابولهب
ز کارهای پست او
بریده باد دست او
چونکه همیشه بسیار
احمد و داده آزار
شد همسر اون آدم
هیزم کش جهنم
به گردنش همیشه
حلقه ای از آتیشه
هرکی که اینچنینه
عاقبتش همینه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌙🦉چه کسی ماه را خورده است🦉🌙
موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچکتر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمیماند.»
جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.»
شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…»
با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانهاش بیرون آمد و گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا اینهمه سروصدا میکنید…؟»
اما همین که خواست بقیهی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمیشد.
در همین موقع خرس قهوهای با فریاد از لانهاش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!»
شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟»
جغد هم گفت: «حالا من چهطور شب ها غذا پیدا کنم؟»
خرس قهوهای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه میرسد که آن را بخورم؟»
جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، میگفتی بهبه! مثل یک کاسهی شیر است.»
خرس قهوهای منمنکنان گفت: «من به قشنگی ماه میگفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟»
سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟»
جغد پیر که تا آن موقع به حرفهای آنها گوش میداد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.»
موشکوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوهای نگاه کرد.
جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.»
شیر گفت: «پس چه شده؟»
لاکپشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی میکنید و دور هم میچرخید، زمین و ماه هم دور خورشید میچرخند. بعضی وقتها آنها پشت سر هم میروند و زمین وسط ماه و خورشید میماند، برای همین هم نورش به ماه نمیرسد.»
شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمیرسد؟»
لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما میتابد و سایهی شما روی زمین میافتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را میگیرید و سایهی شما روی زمین میافتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایهی آن روی ماه افتاده است.
سنجاب که دوباره از ترس گریهاش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون میآید و ما آن را می بینیم؟»
همه ترسیده بودند.
جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد.
#قصه
🦉
🌙🦉
🦉🌙🦉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
darsi baraze gongeshk.pdf
983.2K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: درسی برای گنجشک
🌸 مترجم: مصطفی رحمان دوست
اثر: زکریا تامر
نقاشی : نوال عبود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزشی_کاردستی
آموزش (کُمد کاغذی)
👆🏻👆🏻👆🏻
👒
💭👒
👒💭👒
╲\╭┓
╭ 💭👒
🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
از کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام دعا گوی همه شما عزیزان هستم.
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
گردش کودک با پدر و مادر بر ذهن او تاثیر شگرفی می گذارد. پدر و مادر در این همراهی می توانند بسیاری از قوانین زندگی را به کودکان خود آموزش دهند. البته والدین باید واقع بین باشند. از یک کودک خردسال انتظار یک گردش طولانی مدت را نداشته باشند و تمام شرایط را برای زمانی که او خسته و بی تاب می شود را پیش بینی کنند.
💕
👒💕
╲\╭┓
╭ 👒💕
🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عجب نهار خوشمزه ای_صدای اصلی_220290-mc(1).mp3
12.75M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 عجب ناهار خوشمزه ای
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#لالایی_متن
برات قصه میگم تا که بخوابی🌙
دیگه اشکی نریز نکن بیتابی⭐️
میگم حکایت بره و گرگه🌙
برات میگم که دنیا چه بزرگه⭐️
بخواب ای کودک من گریه بسه🌙
از اشکای تو این قلبم شکسته⭐️
نذار مروارید چشمات حروم شه🌙
لا لایی میخونم تا شب تموم شه⭐️
لا لایی کن لالایی کن لالایی🌙
تویی که پاکترین خلق خدایی⭐️
لالایی کن بخواب مامان بیداره⭐️
گل بوسه روی دستات میکاره🌙
لالایی کن بخواب ای نور چشما⭐️
با تورنگ خوشی میگیره دنیا🌙
تا خواب ببینه شاهزاده قصه⭐️
به روی اسب بالداری نشسته🌙
تو را میبره رو ابرای آبی⭐️
تا رو ابرا به ارومی بخوابی🌙
لالایی کن لالایی کن لالایی⭐️
تویی که پاکترین خلق خدایی🌙
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
🤩بازی تقویت هوش همراه با بهبود عملکرد دست ها
لیوان ها را روی دیوار بچینید تا کودک دستانش را به سمت بالا بیاورد. اینکار سبب تقویت عضلات شانه میشود. سپس از او بخواهید توپ ها را براساس الگو بچیند.
💕
🐝💕
╲\╭┓
╭ 🐝💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🥀🐞دون دون و گل تازه وارد!🐞🥀
یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.
این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!
همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.
دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند.
شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...
چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!
دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»
گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»
دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»
گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»
پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»
گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.
فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.
چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...
یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»
شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»
گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.
#قصه_متنی
🥀
🐞🥀
🥀🐞🥀
╲\╭┓
╭ 🐞
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼«_آدم برفی_»🌼
امروز که برف باریده
فردا زمینها سُره
آی بچه ها شاد باشین
که برفِ امروز پُره
سراشیبی ها همه
شدن مثِ سُرسُره
با احتیاط باشیم چون
آدم زمین میخوره
دلم میخواد بِرم من
سُر بخورم تو برفا
آدمکایِ برفی
باهم بسازیم اونجا
مامان جونِ عزیزم
آخه ما هم دل داریم
بذار با دوستا بریم
برفو روو هم بذاریم
قول میدهم که اونجا
کاپشن و شال بپوشم
با این کلاهِ پشمی
بپوشونم دو گوشم
با دستکشای پشمی
رفتیم میون برفا
مامان جونم قبول کرد
کمک کنه به ماها
تووی حیاط خونه
آدمِ برفی ساختیم
یه شال قرمزی رو
به گردنش انداختیم
وقتی میریم هویج و
دوتا ذغال میاریم
چشاش دوتا ذغاله
دماغ رو چی میذاریم؟
چنتا دونه اَنار و
اگر به جایِ دندون
بذاریمش رو لبهاش
حسابی میشه خندون
سِلفی گرفتن امروز
کاری نداره آری
گُلم میدیم به دستش
برایِ یادِگاری
🍃شعر از سلمان آتشی
#زمستان
#برف_آدم_برفی
#شادی
#سلمان_آتشی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_ساده
سرگرمی با نقاشی برای کودکان
🎨 با استفاده از سکه نقاشی بره روی کاغذ
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
یک قانون مهم در مورد بچه ها که اعضای فامیل هم باید در مورد آن با شما همکاری کنند این است که بچه ها به هیچ عنوان نباید چیزی را از خانه کسی بیاورند.
مخصوصا اگر برایش گریه و زاری کنند. اگر شما از ابتدا قاطع اما مهربانانه قبول نکنید، در حالیکه اصلا عصبانی نمیشوید روی حرفتان بمانید، حتی اجازه دهید فرزندتان گریه و زاری کند تا ببیند موفق نمیشود.
حتی اگر صاحبخانه معذب شد و اصرار کرد بچه اس، اشکال نداره، بذارین ببره، شما همچنان روی حرفتان بمانید، نگران نباشید به زودی فرزندتان قانون را یاد میگیرد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قرآن
#شعر
#سوره_کوثر
يک روزی روزگاری
آدم های خيلی بد
رسول را اذيت کردن
گفتن که ای محمد
بی پسر و بی ياور
تویی تنها و ابتر
خدا جوابشون داد
اين آيه را نشون داد
هر کس که گفته ابتر
خودش شده بی ياور
ما به تو هديه داديم
زهرا رو بخشيده ايم
جايزه ی تو اینه
زهرا که بهترينه
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آش گردوی مامان موشی_صدای اصلی_411122-mc.mp3
9.48M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 آش گردوی مامان موشی🐭🐁
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
قصه خرس تنبل🐻
بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند.
اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد.
حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای جنگل مشغول بازی و شادی اند. اما بازم خرس کوچولو نیست. اون کجاست؟
خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که تابستون شده.
حالا پاییزه. برگ درخت ها زرد و قرمز و نارنجی شده. همه ی حیوونا دارن خودشون رو برای زمستون آماده می کنن. اما خرس کوچولو کجاست؟
خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که پاییزم اومده.
حالا زمستون شده! هیچ حیوونی تو جنگل دیده نمی شه. اونا همه به خونه های گرمشون رفتند و خوابیدند. اما خرس کوچولو کجاست؟
خرس کوچولو از خواب بیدار می شه و می گه: وای که چه خواب خوبی بود. چقدر خوابیدم! الان زمستونه! من که خیلی تنهام! یه چیزی خورد و باز دوباره خوابید.
دوبار بهار اومد و همه ی حیوونا شاد و سرحال بودند. اونا با هم یک جشن بزرگ گرفتند. اما خرس کوچولو کجاست؟
همه با صدای بلند خرس کوچولو رو صدا کردند. خرس کوچولو! بالاخره خرس کوچولو از خواب بیدار می شه و فصل بهار رو می بینه.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃تاثیرات بازی با خاک
🌼افزایش یادگیری تا دو برابر.
خاک ضد افسردگی است و باعث نشاط بیشتر در کودکان می شود.
مقاوم شدن بدن به علت آنزیم های موجود در خاک.
ضد درد است و بدن را در مقابل درد مقاوم می کند.
عدم ممانعت از خاک بازی بچه ها:
والدین نباید کودکان را از بازی با خاک، گل، آب و ماسه منع کنند.
بخشی از تأثیر بازی ها کمک به رشد خلاقیت در کودکان است و در صورتی که والدین بتوانند محیطی را برای کودک فراهم کنند که از لوازمی که در اختیار دارد چیزی را خلق کند تأثیر زیادی در ایجاد خلاقیت و نوآوری وی خواهد داشت.
اسباب بازی ها وسایلی هستند برای تقویت ارتباط کودک با محیط اطراف و بازی کردن کودکان با این وسایل نوعی ارتباط غیر کلامی است که کودک با اطرافیان و محیط برقراری می کند.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
لی لی ، لی لی ، حوضک
لی لی ، لی لی ، حوضک
گنجشکه اومد آب بخوره
افتاد توی حوضک
این دوید و درش کرد
این ماچی بر سرش کرد
این نازی بر پرش کرد
این کله گنده اومد
گفتش بده ببینم
تا که دادن ببینه
گنجشکه پرید لاچینه
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨#نقاشی_ساده
#آموزش گام به گام #نقاشی
این شماره: مرغابی زیبا
این روزها که کوچولوهاتون تو خونه موندن و بیشتر حوصله شون سر میره میتونید با استفاده از این الگوها باهم نقاشی های ساده بکشید و بچه ها رنگش کنن و از لحظات شادی که براشون رقم میزنید لذت ببرن.
🦆
🎨🦆
╲\╭┓
╭ 🎨🦆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: موشی که کوچک بود🐭
🍃مترجم:زینب کریمی(آور)
🌼 قصه در مطلب بعدی 👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
2014-4-29-176_[www.ketabesabz.com].pdf
3.92M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: موشی که کوچک بود🐭
🍃مترجم:زینب کریمی(آور)
🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قرآن
#شعر
#سوره_عصر
به عصر قسم خورد خدا
تو اين سوره، بچه ها
می کنه آدم زيان
اگه نباشه ايمان
کارهای خوب که باشه
خدا هم راضی می شه
توکل کن بر خدا
صبور باشيد تو کارها
همیشه و هر کجا
باشید به یاد خدا
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#خلاقیت
دوستای گلم این ویدئو رو حتماً ببینید کار خیلی قشنگی هستش امیدوارم براتون جالب باشه
👆👆👆
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
╲\╭┓
╭ ⭐️💜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
خدا خدای زیباست
صاحب کل دنیاست
صاحب ماه و خورشید
صاحب کوه و دریاست
هر جا رئیسی داره
کارخونه و اداره
رئیس یک اداره
کار زیادی داره
خدای مهربون هم
خالق این جهان است
رئیس این جهان هم
خدای مهربان است
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
╲\╭┓
╭ ⭐️💜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#ماجرای_دندان_خرگوش
#قصه_کودکانه
🍃مناسب برای بچه های که میخوان دندونشون رو بکشن
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
در یک جنگل زیبا 🌲🌳🌴🌳🌴🌲
یک خرگوش بازیگوش بود🐰 که خیلی هویج دوست داشت .
خرگوش کوچولو هویج هاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.
خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیش آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود.🐑
آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش رو بیاره خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت. خرگوش رفت پیش آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد.🐘
آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست و به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج رو درآورد دندونش رو روی هویج دید.
خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد که راحت شده بود و با خوشحالی رفت و با بقیه شروع به بازی کرد.
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
╲\╭┓
╭ ⭐️💜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
💵💰قصه پول💰💵
زمانهاي قديم مرد كفاشي زندگي مي كرد . او كفشهايي را كه مي دوخت با چيزهايي كه لازم داشت عوض مي كرد .
به نانوا كفش مي داد و بجايش از او نان مي گرفت . به شكارچي كفش مي داد و از او گوشت مي گرفت . ولي اين كار بي دردسر هم نبود .
چون يك روز كه پيش نانوا رفت تا از او نان بگيرد ، نانوا به او گفت من به كفش احتياجي ندارم . كوزه سفالي من شكسته است ، برو يك كوزه بيار و بجايش نان ببر .
كفاش نزد كوزه گر رفت و از او كوزه خواست . كوزه گر هم به او گفت : من به كفش احتياج ندارم ولي كمي گوشت لازم دارم . اگر برايم كمي گوشت بياوري من هم به تو كوزه مي دهم .
كفاش نزد شكارچي رفت ، ولي او هم كفش لازم نداشت و يك عدد چاقو مي خواست .
شكارچي گفت : چاقوي من شكسته برايم يك چاقو بياور تا به تو گوشت بدهم .
كفاش نزد چاقو ساز رفت ، اما او هم كفش نمي خواست
پيرمرد خسته شده بود . اين مشكل هر روز بدتر مي شد . آيا براي بدست آوردن يك كالا بايد اين همه سختي كشيد .
پيرمرد به ميدان ده رفت و مردم را جمع كرد و مشكلش را گفت . همه مردم با او موافق بودند چون آنها هم دچار همين مشكل بودند . با خود گفتند بايد فكر كنيم و راه حلي پيدا كنيم .
فردي از داخل جمعيت فرياد كشيد ، من فهميدم ، من راه حل را پيدا كردم .
بايد چيزهايي كه به آن نياز داريم با طلا يا نقره يا يك چيز با ارزشي كه بتوان آن را مدت طولاني نگه داشت عوض كنيم .
يكي گفت : درست است ، چون نان فاسد مي شود ، كاسه مي شكند و چاقو زنگ مي زند و كفش هم كهنه مي شود ولي طلا و نقره هميشه سالم مي ماند .
مرد ديگر گفت : آنها را به اندازه يك بند انگشت مي سازيم و اسمشان را هم سكه مي گذاريم .
همه خوشحال شدند و اين كار را انجام دادند ديگر از آن به بعد خريد كردن خيلي آسان شد .
سالها و سالها گذشت همه مردم براي كارهايشان از سكه استفاده مي كردند تا اينكه باز دچار مشكل شدند . چون وزن تعداد زيادي سكه خيلي سنگين بود و براي اينكه پول زيادي همراه خود ببرند دچار مشكل مي شدند .
باز نشستند و تصميم گرفتند كه از پولهاي كاغذي استفاده كنند و اسم آنرا اسكناس گذاشتند تا سبك باشد و مردم بتواند پول زيادي را به راحتي همراه خود ببرند .
#قصه_متن
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4