#قصه_کودکانه
#داستان_کودکانه_امام_جواد(ع)
مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
بعضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد.
آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند.
چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها امام جواد(ع) هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت:
وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید:
تو چرا با دیگران فرار نکردی؟🐎
امام جواد(ع) با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
امام جواد(ع) گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
امام جواد(ع) گفت: من محمد پسر علی پسر موسی ابن جعفر پسر محمد پسر علی علیه السلام هستم.
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه،اولین کانال قصه های تربیتی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدیه-خدا.pdf
1.55M
#قصه
#تصویری pdf
🌸عنوان: هدیه خدا
به مناسبت میلاد امام جواد علیه السلام
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام جواد را دوست دارم_صدای کل کتاب_382545-mc.mp3
13.67M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸من امام جواد علیه السلام را دوست دارم
🌼امام جواد (علیه السلام) در کودکی به امامت رسید.
امام جواد (علیهالسلام) بسیار بخشنده بود. او از کودکی دانش زیادی داشت و به سؤالات دیگران پاسخ میداد. دانشِ زیادِ او دوست و دشمن را شگفتزده کرده بود... .
🌸برای آشنایی با زندگی امام جواد علیه السلام، از تولد تا وفات ایشان، این کتاب یکی از منابع خوب برای ردهی سنی کودک و نوجوان است.
🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌸
🍃اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکانه در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سه شنبه تون عالی
💖امروزتان پراز موفقیت
🌸و پراز اتفاقات زیبا
💖براتون روزی پراز لطف خداوند
🌸دلی آرام
💖زندگی گرم و
🌸یک دنیا سلامتی آرزومندم
💖روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
🌼🌸🍃🌼🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❤️🌞صبح زود🌞❤️
من صبح زود پا می شم
دست و رو م رو می شویم
به مامان و بابا جون
سلام و علیک می کنم
پاکیزه ام مثل گل
خوب و ملوس و تپل
به به چقدر قشنگم
می گویم و می خندم
به به چقدر قشنگم
می گویم و می خندم
#شعر
🌞
❤️🌞
🌞❤️🌞
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🍂پرنده ي عجيب-قصه کودک🍂
🍂گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا مي گشت. جيك جيك مي كرد. از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. روي يك شاخه نشست. چشمش به يك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از يك شاخه ي درخت بالا مي رفت. خوش حال شد. كرم كوچولو تا متوجه گنجشك كوچولو شد، ايستاد.🌵
🍂آرام كمرش را صاف كرد و با مهرباني گفت: «مي خواهي مرا بخوري؟ من تازه از تخم درآمده ام. گرسنه هستم. خواهش مي كنم مرا نخور.» گنجشك كوچولو دلش سوخت؛ ولي شكمش قار و قور مي كرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! چشمانم را مي بندم، ولي زود از اين جا برو.» كرم سبز كوچولو با خوش حالي گفت: «باشد، الان مي روم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو چشم هايش را كه باز كرد، كرم كوچولو نبود. دوباره شكمش صدا كرد. پريد روي زمين نشست تا دانه پيدا كند. با نوكش برگ هاي رنگارنگ را كنار زد . گشت و گشت تا يك دفعه چند تا دانه ي زرد خوش مزه پيدا كرد. شروع كرد به خوردن . تمام كه شد، پر زد و نشست روي درخت.🌵
🍂چند بار نوك زد به شاخه ي درخت و گفت: «متشكرم درخت مهربان! دانه هاي خوش مزه اي بود.» گنجشك كوچولو همان جور كه استراحت مي كرد، يك دفعه چشمش به يك پرنده ي عجيب افتاد. تا حالا او را نديده بود. پرنده ي كوچولو رفت و پشت چند برگدرخت روبه رو نشست.🌵
🍂گنجشك كوچولو كنجكاو شد. پريد و روي نزديك ترين شاخه ي درخت مقابل نشست و داد زد: «سلام!» پرنده كوچولو از پشت برگ ها بيرون آمد. از گنجشك ما كمي كوچك تر بود. تمام بدنش را پرهاي سياه براق پوشانده بود، به جز روي سه تا بالش كه آبي تيره بود. مثل رنگ آسمان شب هاي مهتابي نوك دراز و باريكي هم داشت . گنجشك كوچولو با شادي گفت: «واي تو چه قدر قشنگي ! از كجا آمدي؟ من تا حالا پرنده اي به قشنگي تو نديده ام.»🌵
🍂پرنده گفت: «من داشتم پرواز مي كردم كه باغ شما را ديدم، فكر كردم بيايم كمي استراحت كنم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «تو كه مرا نمي شناسي چه جوري مي خواهي با من دوست بشوي؟» بعد پريد روي يك شاخه ي ديگر و گفت: «اما من دلم مي خواهد با تو دوست بشوم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «راست مي گويي ؟ ولي تو هم مرا نمي شناسي ؟» پرنده كوچولو گفت: «من تو را شناختم. ديدم كه با اين كهگرسنه بودي، كرم كوچولو را نخوردی. وقتي هم كه دانه خوردي، از درخت تشكر كردي. اين ها براي دوست شدن با تو كافي است.🌵
🍂تو هم دلي مهربان داري و هم شكرگزار هستي.» گنجشك كوچولو گفت: «اما تو هم خيلي زيبا هستي.» پرنده ي كوچولو گفت: «من فكر مي كنم تو به خاطر اين كارهاي قشنگت از من خيلي زيباتري! كاش من هم بتوانم مثل تو باشم!» گنجشك كوچولو خنديد و گفت: «پس بيا تا باغ را با همه ي دوستانم به تو نشان بدهم؛ دوستاني كه حتما تو از آن ها خوشت مي آيد.»🌵
🍃🌼🍃🌼🍃
لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سه تا دوست خوب_صدای اصلی_460750-mc.mp3
9.74M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼سه تا دوست خوب
🌸🍂🌼🍃🌸
🍃کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
🔶عطر گل محمدی
🇮🇷ایران گلِ سرسبدی
💚تویِ جهان سرآمدی
🌸عِطرِ تو دنیا روگرفت
🌷مثلِ گلِ محمدی
💚گفتی تو حیدر مددی
💥ریشهیِ دشمن رو زدی
💥به کوریِ چشمِ حسود
💚شد انقلابت اَبَدی
💥دنیا دیگه بیدار شده
💥از دشمنا بیزار شده
💥رفته دیگه فصلِ خزون
🌸طلیعهیِ بهار شده
🇮🇷دنیا داره زیبا میشه
💚نوبتِ مظلوما میشه
💥ظالما ریشهکن میشن
🌷عدلِ خدا به پا میشه
💚مهدیِ فاطمه میاد
🇮🇷دلها میشه خرم وشاد
🌸قبلِ ظهورِشون ولی
🍃صبرومقاومت میخواد
🇮🇷ایران یعنی طلایِ ناب
💚مرکزِ اصلِ انقلاب
🌼پیر وجوان ونسلِنو
🍃آماده و پا در رکاب
💚مهدی بیا مهدی بیا
🌸آمادهایم و جانفدا
💚ای گلِ پاکِ فاطمه
🌹دنیا بهشته باشما
🍃شاعر سلمان آتشی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌿🦌 بچه گوزن اخمو 🦌🌿
گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد.گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد.
یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت:
- شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجه هایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند.
بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند.
یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد:
- نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است.
بچه روباه با خوشحالی گفت:
- یک بچه روباه هم هست.
گوزن کوچک گفت:
- آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران می آورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولواز باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزه هایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت:
- بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم.
خرگوش کوچولو داد زد؛
- میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید!
بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت:
- از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید.
گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگین تر شد و آهسته گفت:
- شما این حرفها را از خودتان درآورده اید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟
خرگوش و روباه پرسیدند:
- تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟
خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
- تو باید با شادی به همه جا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی.
گوزن کوچک، خیلی جدی گفت:
- من نمیتوانم. آخر...
بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت:
- شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه.
وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد.
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت:
- نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند.
نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت:
- خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم.
خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد:
- چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید.
دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند:
- آره، میبینیم.
گوزن کوچک گفت:
- من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد.
خرگوش کوچولو گفت:
- همین طور یک خرگوش کوچولو.
بچه روباه خندید و گفت:
- و یک بچه روباه.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
هدیه ی روز پدر_صدای اصلی_248225-mc.mp3
12.72M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🎁هدیه روز پدر
🌼شب میلاد حضرت علی علیه السلام بود و همه شاد بودند. در خانه ی علی کوچولو جشن بود مادر علی روز پدر رو جشن
گرفته بودن همه شاد بودن اما علی کوچولو توی فکر بود .
🌼این برنامه به مناسبت تولد حضرت علی علیه السلام تهیه و تولید
شده است.
🌸🍂🌼🍃🌸
🍃کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃🌸🍃
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#حدیث
✨ امامـ عـلـے عليه السلامـ:
أنا قَسيمُ اللّهِ بينَ الجَنّةِ و النّارِ، لا يَدخُلُها داخِلٌ إلاّ على حَدِّ قَسْمي.
من از جانب خدا قسمت كننده بهشت و دوزخم؛
هيچ كس وارد آن نمىشود مگر به تقسيم من.
💫
📚 الكافي، ج١، ص١٩٨، ح٣
🌺🌸میلاد امام علی (ع) وروز پدر برهمگان مبارک🌺🌸
#میلاد_امام_علی (ع)
#روز_پدر_مبارک_باد
متحیرم چه خوانم✧شهملکلافتی را
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
شعر
🌼 « سیزدهمِ ماهِ رجب »
میلادعلی علیه السلام
🌸💚🌼♥️🌸
🌷سلام سلام امام علی
🌱اول امام امام علی
🌷خوش آمدی خوش آمدی
🌱تورو میخوام امام علی
🌷خوشحال وشاد و خندونم
🌱با بچه ها تا می تونم
🌷خنده کنم دست بزنم
🌱قدرتو مولا میدونم
🌷بهت بگم چه غم دارم؟!
🌱توو دنیا من چی کم دارم؟!
🌷بیام نجف پیشِ شما
🌱 که آرِزو حرم دارم
🌷یه شب شما رو میدیدم
🌱تووی بهشت گل میچیدم
🌷بود شبِ میلادِ شما
🌱توو خوابِ خوش میخندیدم
🌷سیزدهمِ ماهِ رَجَب
🌱گفتند همه یا لَلعَجَب
🌷کعبه چو گل شکفته شد
🌱آمد اِمامِ مُنتَجَب
🌷علی امامِ عارفان
🌱علی امامِ انس وجان
🌷نامِ تو مرتضی علی
🌱به ناتوان دهد توان
🌷سلام سلام امام علی
🌱اول امام امام علی
🌷خوش آمدی خوش آمدی
🌱تورو میخوام امام علی
🌸💚🌼♥️🌸💚🌼♥️🌸
امامِ منتجب
یعنی امامِ برگزیده
از طرفِ خدا
🌸💚🌼♥️🌸💚🌼♥️🌸
🌸شاعر سلمان آتشی
#شعر_کودک_نوجوان
#مناسبت_مذهبی
#میلاد_امام_علی_ع_۱۳_رجب
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
من سیاره ام را دوست دارم.pdf
5.86M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: من سیاره ام را دوست دارم
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آدم برفی_صدای اصلی_424014-mc.mp3
9.98M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
☃️آدم برفی
🍃مسعود و علی دو دوست مهربان بودند که در یکی از روستاهای زیبای کشورمان زندگی میکردند در آنجا برف فراوانی باریده بود،
هوا هم خیلی سرد بود.
👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید.
کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند.
🌸🍂🌼🍃🌸
🍃کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال تربیت کودک👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
شعر
🌼«دوازده امام»
🌷ما عاشقانِ الله
🌼داریم رسولِ آگاه
🌷نامش بوَد محمد
🌼هم مصطفی و احمد
🌷از بهرِ اهلِ ایمان
🌼بشمرده جانشینان
🌷دوازده امامند
🌼امام عشق و لبخند
🌷اول امامِ علی (ع)
🌼بر شیعیان شد ولی
🌷دوم امامِ حسن (ع)
🌼مانندِ ماهِ روشن
🌷سوم امامِحسین(ع)
🌼برادرِ زینَبین
🌷چارم امامِ سجاد (ع)
🌼که بوده زینُ العِباد
🌷پنجم امامِ باقر (ع)
🌼علمش نموده ظاهر
🌷ششم امامِ صادق (ع)
🌼گوینده یِ حقایق
🌷هفتم امامِ موسی (ع)
🌼کاظم غریب و تنها
🌷هشتم امامِ رضا(ع)
🌼راضی شده بر قضا
🌷نهم امامِ جواد (ع)
🌼ما را برس به فریاد
🌷دهم امامِ هادی(ع)
🌼آن رهنمای شادی
🌷یازدهم عسکری (ع )
🌼امام روشنگری
🌷آخر امامِ زمان (عج )
🌼آن مهدیِ مهربان
🌷یا رب ظهورِ او را
🌼نزدیکتر بفرما
🌷در این جهان زیارت
🌼در آن جهان شفاعت
🌷 یا رب نصیبِ ما کن
🌼حاجاتمان روا کن
🍃شاعر سلمان آتشی
#شعر_ائمه_دوازده_امام
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌿🦌 بچه گوزن اخمو 🦌🌿
گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد.گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد.
یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت:
- شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجه هایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند.
بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند.
یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد:
- نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است.
بچه روباه با خوشحالی گفت:
- یک بچه روباه هم هست.
گوزن کوچک گفت:
- آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران می آورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولواز باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزه هایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت:
- بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم.
خرگوش کوچولو داد زد؛
- میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید!
بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت:
- از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید.
گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگین تر شد و آهسته گفت:
- شما این حرفها را از خودتان درآورده اید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟
خرگوش و روباه پرسیدند:
- تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟
خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
- تو باید با شادی به همه جا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی.
گوزن کوچک، خیلی جدی گفت:
- من نمیتوانم. آخر...
بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت:
- شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه.
وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد.
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت:
- نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند.
نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت:
- خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم.
خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد:
- چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید.
دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند:
- آره، میبینیم.
گوزن کوچک گفت:
- من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد.
خرگوش کوچولو گفت:
- همین طور یک خرگوش کوچولو.
بچه روباه خندید و گفت:
- و یک بچه روباه.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
مثل حضرت زینب علیهاالسلام_صدای اصلی_92065-mc-mc.mp3
10.91M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🖤مثل حضرت زینب سلام الله علیه
🌼وقتی قرآن خواندن پدربزرگ و مادربزرگ تمام شد، برای بچه ها درباره حضرت زینب صحبت کرد.
پدربزرگ :گفت شبی حضرت علی (ع) در مسجد نشسته بود.
مرد فقیری پیش امام آمد و از او کمک خواست
مرد فقیر گرسنه بود او از حضرت علی خواست تا به او غذا
بدهد.
🖤این برنامه به مناسبت شهادت حضرت زینب علیها السلام تهیه و
تولید شده است.
🌸🍂🖤🍃🌸
🍃کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🍃🌼
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
شعر کودکانه وفات حضرت زینب (س)
مادرم اِی مهرَبان
روشنی بخشِ شَبام
میشه لطفاً تو بِگی
از صِفاتِ خوب بَرام ؟
تا که روشن تر شود
کوله بارِ باوَرام
گفت که بِنشین دخترم
تا شود کارَم تمام
پاسُخَت را می دهم
باشه رو جُفتِ چِشام
مادرم با جان و دل
خوبی ها را هر کدام
یک به یک گفت و نِوِشت
در یکی از دَفتَرام
چون رسیدیم ما به صبر
مادرم با احترام
زیرِ لب با گریه گفت
حضرتِ زینب (س) سلام
مادرم گفت دخترم
صبر یعنی یک کلام
زینبِ کُبریٰ گلم
خواهرِ خوبِ امام
او که در کَرب و بَلا
دیده ظُلمی نا تمام
او که بوده شاهدِ
آن ستم های مُدام
شاهدِ جان دادنِ
هر شهیدِ تشنه کام
شد پرستارِ حرم
در مسیرِ شهرِ شام
زیرِ آن بارونِ سنگ
از زمین و پُشتِ بام
او بِمانْد با بچه ها
شد بَراشان اِلتیام
بانوی صبر و حیا
زینبِ والا مقام
خوانده او در شهرِ شام
خُطبه ای با این پیام
حقْ حسین است و علی (ع)
غیر از این نیست وَالسَّلام
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_کودکانه_وفات_حضرت_زینب(س)
#شعر_حضرت_زینب(س)
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
⭐️✨چه قدر وضو گرفتن آسان است✨⭐️
مادر بزرگ از خواب بیدار می شود و سر و صورتش را با آب حوض می شوید.
فاطمه در اتاق با عروسکش خاله بازی می کند. پدر و مادر از سرکار برگشته اند آن ها به مادر بزرگ سلام می دهند.
پدر روزنامه می خواند و مادر در آشپزخانه غذا درست می کند.مادر بزرگ فاطمه را صدا می زند، فاطمه جان بیا ببینم.
فاطمه چادر نمازش را بر می دارد و به حیاط می رود. مادر بزرگبه فاطه می گوید: چاد رنمازت را بگذار روی زیلو و بیا این جا.
مادر بزرگ کنار حوض آب ایستاده است. فاطمه با تعجب می گوید: چرا باید بیایم این جا؟
مادر بزرگ آهی می کشد و می گوید: چون باید اول وضو گرفتن را یاد بگیری؟
فاطمه به طرف مادربزرگ می رود. مادربزرگ می گوید: اول آستین هایت را بالا بزن و دست هایت را بشوی.
فاطمه دست هایش را می شود و می گوید: آب حوض چه قدر سرد است.
مادر بزرگ می گوید: حالا با دست راست خودت، روی صورتت آب بریز و روی آن دست بکش.
فاطمه همین کار را می کند. ماردبزرگ می گوید: آفرین باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته شود. فقط یادت باشد، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی.
فاطمه که صورتش را شسته است می پرسد: مادر بزرگ وضو تمام شد؟
مادر بزرگ می گوید: نه عزیزم، چه قدر عجله داری، خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشوی.
فاطمه همین کار را می کند. مادر بزرگ ادامه می دهد: یادت باشد از بالا به پایین بشویی. خب حالا با دست راست آب بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتانت را بشوی، آفرین!
مادر بزرگ دست فاطمه را می گیرد : حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن.
فاطمه می پرسد: چه کنم؟
مادر بزرگ می گوید: با همان رطوبتی که از شستن دستات مانده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن.
و بعد خودش روسریش را بالا می برد و مسح کردن را نشان می دهد. فاطمه این کار را هم می کند.
مادربزرگ ادامه می دهد. حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راس تا بر آمدگی پا را مسح کن.
فاطمه خم می شود و پای راستش را مسح می کند. بعد می ایستد و با اشتیاق می پرسد: خب، حالا چی کار کنم؟
مادربزرگ می گوید: دیگر هیچ کار! وضو همین بود.
فاطمه به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه می کند و. با صدای بلند می گوید:چه قدر وضو گرفتن آسان است.
مادربزرگ می خندد و دندان های سفیدش معلوم می شود بعد با لحن جدی می گوید: آسان، ولی مهم! یادت باشد، اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
بستنی خوشمزه_صدای اصلی_442614-mc.mp3
9.13M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: بستنی خوشمزه
🌸هدی» مشغول خوردن بستنیه که «عزیزجون» بهش یادآوری میکنن که هنوز سرماخوردگیاش کاملا خوب نشده و نباید قولش رو برای خوردن بستنی تا زمان خوب شدنش از یاد میبُرد....
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که همیشه به یاد خدا باشن و در تمام مراحل زندگیشون خدا رو فراموش نکنن و سرِ قولی که برای انجام کارهاشون به خدا میدن، بمونن.
🌼در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه ی ۳۳ سورهی مبارکهی «روم» اشاره می کنن.
🍃خداوند در این آیه میفرماید:
«وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِیبِینَ إِلَیْهِ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِیقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ. و مردم (عادتشان این است که) هر گاه رنج و المی سخت به آنها رسد در آن حال خدای خود را به دعا میخوانند و به درگاه او با تضرع و اخلاص روی میکنند و پس از آنکه خدا به آنها رحمت خود را چشانید (و از آن سختی نجاتشان داد) آنگاه باز گروهی از آنها به خدای خود مشرک میشوند».
🍦🌸🌸🍦🌸🌸🍦
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه در پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
❣سلام یکشنبه تون
❄️سرشاراز
❣موقعیتهای عالی
❄️امیدوارم هفته تون
❣پرازفرصتهای نو
❄️موفقیتهای پی درپی
❣وعشق وبرکت درتمام مراحل
❄️زندگیتون باشه
❣ یکشنبه تـون زیبـا
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
﴿ احترام به پدر ﴾
🔻مسجدالحرام شلوغ بود. روبروی کعبه نشسته بود و چشم از علی علیه السلام
برنمی داشت. مردی جلو اومد و دست روی دوشِ ابوذر گذاشت و گفت:
زمان زیادیه حواسم بهت هست، چرا به جای نگاه به کعبه، از علی (ع) چشم برنمی داری؟ پاشو قرآنی بخون و ذکری بگو ...
🔰 ابوذر گفت: مگه نشنیدی پیامبر میفرمود: نگاهکردن به روی مبارک علی علیه السلام عبادت است؛
همچنین نگاه کردن به پدر
و مادر از روی محبّت، عبادته:
﴿ اَلنَّظَرُ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عِبَادَةٌ ... النَّظَرُ إلَى الوالِدَينِ بِرأفَةٍ و رَحمَةٍ عِبادَةٌ.﴾
📚تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، جلد۴۲، ص۳۵۶.
📚بحار الأنوار:جلد ۷۴ / ۷۳ / ۵۹.
پدر بشنو اینحرف فرزندخویش
تو بنواز من را به لبخند خویش
تویی مایهٔ بود و پیدایشم
کنارت به ناز و به آسایشم
پدر تکیهگاهِ وجودِ منی
تو سرمایهٔ هستو بودِ منی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐕🦺خانـه سگ
روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود.
سگ با خود میگفت:
«من به قدری لاغر شدهام که سرما به استخوانهایم نفوذ میکند و مرا به زودی از پا در میآورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانهای از سنگ میسازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.»
خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرفهایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه میرود من که همیشه بیرون از خانه میخوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.»
هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد.
سگ در سایه درختان میخوابید و از میوه درختان میخورد. کمکم گرما و آن خوشیهایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانهای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد.
#قصه_های_مثنوی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه