eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
ابری قهره ، بارون نمی باره یه روز صبح اهالی شهر دودی ناراحت و پر غصه از خواب بیدار شدن. . هر روز هر کدوم از اهالی سوار ماشین خودشون می شدن و راهی محل کارشون ؛ مردم ساعت ها توی ترافیک سنگین گیر می کردن . هوا اونقدر آلوده بود که همه سرفه می کردن و مریض شده بودن. همگی غصه دار بودن ، دنبال راه فرار بودن باید بارون می بارید تا همه جا تمیز می شد ، اما ابری با مردم شهر دودی قهر بودو مدت ها بود که نیومده بود. مردم شهر دودی تصمیم گرفتن یه نماینده بفرستن که با ابری حرف بزنه و اون رو به شهر برگردونه ، باد هوهو کنان از راه رسید . یکی از اهالی به باد گفت: ای باد مهربون، یه کمی همین جا بمون ما به کمک نیاز داریم میشه بری دنبال ابر؟ برای ما نمونده صبر، کثیف و آلوده س هوا، نموند نفس برای ما باد ، بادی به غبغب انداخت و گفت: باشه میرم ببینم راضی می شه . باد ، راه افتاد و با سرعت از شهر دودی دور شد.رفت تا به ابری رسید ، گفت: سلام ابری ، شنیدم با شهر دودی قهری! مردم خیلی غصه دارن منتظرن تا تو بری براشون بارون بباری! ابری با ناراحتی گفت : من نمیام به شهر دود ، قبلا شستم هرچی که بود ، اما بازم همون اش و همون کاسه ! باد گفت: چیکار کنن آشتی کنی؟ ابری گفت: بایدکه آماده باشن، چشم به راه جاده باشن ، هرچی که دودزاست دور بشه، بساط پاکی جور بشه ، منم میام و می بارم ، پاکی رو با خود میارم باد با سرعت به شهر برگشت و خبر رو به اهالی شهر دودی رسوند. اهالی دست به کار شدن، همگی با هم یار شدن ، رفتن سراغ کارخونه ها و دستگاه های دودزا رو عوض کردن ، ماشینای فرسوده رو از شهر دور کردن ، دوچرخه های تو انباری رو بیرون آوردن وسایل حمل و نقل عمومی رو به راه انداختن . همه چی آماده بود که ابری برگرده . همگی چشم به راه و منتظر بودن. خبر به ابری رسید ابری با مردم آشتی کرد و همراه باد و بقیه دوستاش به شهر دودی برگشت . اون قدر بارید تا شهر دودی تمیزو با صفا شد. شهر دودی دیگه شهر دودی نبود. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⚅ناراحت کننده ترین جملات برای کودکان⚅ «گریه نکن» پدر و مادر هميشه بايد بر احساسات فرزندشان مهر تاييد بزند. کودکان باید در بیان احساسات‌شان آزاد باشند. زمانی که به کودکتان می گویید: «گریه نکن» در واقع به او می‌فهمانید که گریه کردن اشتباه است، در صورتی که این کار طبیعی است. در جواب ميشود گفت "ميدانم ناراحتي منم هم سن تو بودم ناراحت ميشدم" و بعد كودك را ارام كنيد. کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸کوچولوها و مامان باباهای عزیز قصه صوتی بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید. 🍂 عنوان قصه: 🍂قصه در مطلب بعدی امشب👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فرو بردن خشم.mp3
10.23M
🍂 عنوان قصه: 🍃اشاره به آیه ۱۳۴سوره آل عمران الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ ۗ وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ (۱۳۴) ۞ (همان) کسانی که در توانگری و تنگدستی، انفاق می کنند. و خشم خود را فرو می برند. و از (خطای) مردم درمی گذرند. و خدا نیکوکاران را دوست دارد. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃روش ساخت ماسک خانگی 🍃لطفا این ویدئو را برای کسانی که دوست دارید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:سنجاب بازیگوش یکی بود یکی نبود .توی یک جنگل بزرگ ,قسمتی که سنجاب ها زندگی می کردن یک سنجاب کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود. سنجاب کوچولو با بازیگوشی هاش دل اهالی جنگل را می شکست و هرچی مادرش می گفت این کارهارا نکن گوش نمی کرد. سنجاب قصه ی ما به سنجاب های جنگل فندق پرت می کرد و اونا را مسخره میکرد و می خندید . یک روز سنجا ب که میخواست از درخت بالا برودو به بچه ها فندق پرت کند پاش لیز خورد و افتاد پایین و پاش شکست. سنجا ب دیگه باید تو رختخواب استراحت می کرد و ازخانه بیرون نمی رفت . یعداز ظهر همون روز سنجا ب های جنگل با کلی فندق به دیدن سنجاب کوچولو آمدن . سنجاب از کاری که کرده بود پشیمان شد و خیلی خجالت کشید و از همه‌ی سنجاب ها معذرت خواهی کرد.اون فهمید که نباید دیگران را اذیت کند . سنجاب از دوستاش یاد گرفت که باید تو دلهای همه مهربونی باشه تا تو مشکلات به هم کمک کنیم و در کنار هم باشیم. باتشکر از نویسنده:آرزوصالحی 🐿🐿🐿🐿🐿🐿 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
34.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: 🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایران آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شهرگل یاس و ملکه خودخواه.mp3
5.54M
: 🐝شهر گل یاس و ملکه خودخواه🐝 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: خانم کلاغ و بادام🐧 آقا موش از خواب بیدار شد. با خودش گفت: « ... یعنی اول صبح، این صدای چیه؟» گوش‌هایش را تیز كرد. صدا از خانه خانم كلاغ بود. خانه خانم كلاغ روی شاخه درخت بود و خانه آقا موش، توی سوراخ تنه درخت بود. آقا موش گوش‌هایش را تیز كرد. سرش را از پنجره خانه‌اش بیرون ‌آورد و به خانم كلاغ گفت: «همسایه! همسایه! چكار داری می‌كنی؟ این صدای چیه؟» صدا قطع شد. خانم كلاغ از خانه‌اش بیرون آمد و گفت: «می‌بخشی همسایه! یه دونه بادوم برای صبحانه‌ام پیدا كردم. داشتم اونو می‌شكستم، اما پوستش خیلی سفته، نوكم درد گرفت، اما نشكست!» شكم آقا موش شروع به قار و قور كرد. با خودش فكر كرد: «چقدر بادام با پنیر برای صبحانه می چسبه!» رو كرد به كلاغ و گفت: «خوب این‌كه كاری نداره! الان یادت می‌دم، بادوم رو بین نوكت بگذار و فشارش بده». كلاغ همین كار را كرد، اما به جای این‌كه بادام بشكند، صدای فریاد خانم كلاغ بلند شد: «آخ نوكم! وای نوكم!» دانه بادام از نوك كلاغ بیرون آمد و صاف جلوی در خانه آقا موش افتاد. آقا موش بادام را كه دید، آب از دهانش راه افتاد. با خودش گفت: «بهتره تا خانم كلاغ بادام را ندیده، آن را بردارم.» در خانه‌اش را آرام باز كرد و پاورچین به سمت بادام به راه افتاد. هنوز به دانه بادام نرسیده بود كه چیز عجیبی درست مثل یك توپ گرد از جلویش گذشت. آقا موش ترسید و به عقب رفت. توپ گرد ایستاد. جوجه تیغی بود! بادام هم در دستش بود. آقا موش گفت: «زود باش بادوم منو بده!» خانم كلاغ گفت: «نه! این صبحانه خوشمزه منه!» جوجه تیغی گفت: «من خودم این دانه بادام را پیدا كردم، برای همین هم مال منه. به شما هم آن را نمی‌دم!» جوجه تیغی دانه بادام را سفت توی دستش گرفت و به سمت رودخانه راه افتاد. لب رودخانه، یك سنگ صاف بود. جوجه تیغی، بادام را روی سنگ گذاشت. سنگ كوچك دیگری هم پیدا كرد. خانم كلاغ و آقا موش از ترس تیغ‌های جوجه تیغی جرأت نداشتند تا نزدیكش بروند. جوجه تیغی، سنگ كوچك را محكم روی بادام زد، اما بادام به جای این‌كه بشكند، قل خورد و تالاپی توی آب افتاد. جوجه تیغی از آب می‌ترسید. خانم كلاغ، آقا موش و جوجه تیغی، نزدیك رودخانه ایستادند و دور شدن صبحانه خوشمزه‌شان را تماشا كردند. دانه بادام توی آب حركت می‌كرد و همراه با آب جلو می‌رفت. آن‌قدر رفت و رفت، تا به جایی رسید كه جریان آب آن‌جا كم بود. دانه بادام بین علف‌های دور رودخانه گیر كرد. كمی بعد آب وارد پوسته سفت بادام شد. دانه بادام كم كم خیس خورد و سنگین شد. خاك دور رودخانه، گِل بود. دانه بادام توی گل‌ها فرو رفت و همان‌جا، جا خوش كرد.از این ماجرا، مدت‌ها گذشت و خانم كلاغ و آقا موش و جوجه تیغی ماجرای آن روز را كاملاً فراموش كردند. یك روز خانم كلاغ مشغول پرواز اطراف خانه بود. چشمش به یك نهال، درست لب رودخانه افتاد. تعجب كرد. نهال را قبلاً آن‌جا ندیده بود. پایین رفت. نهال سرسبزی بود با برگ‌های قشنگ كوچك. كلاغ به طرف لانه‌اش راه افتاد تا آقا موش و جوجه تیغی را خبر كند و نهال كوچك را نشان‌شان بدهد.آقا موش تا چشمش به نهال افتاد، گفت: «وای! یك درخت بادام!» جوجه تیغی جیرجیر جیغ كشید. كلاغ قارقار كرد و گفت: «یك درخت بادام! اما از كجا آمده؟» سه تایی به هم نگاه كردند و چیزی یادشان آمد. آقا موش، سرش را پایین انداخت، جوجه تیغی هم از خجالت رنگ صورتش قرمز قرمز شد. بالاخره آقا موش گفت: «من فكر می‌كنم این همان صبحانه خانم كلاغ است!» جوجه تیغی گفت: «خانم كلاغ، ما از تو معذرت می‌خواهیم كه بادام تو را برداشتیم!» خانم كلاغ با مهربانی هر دوی آن‌ها را نگاه كرد، بعد گفت: «خوشحالم كه آن بادام كوچك را نخوردم!» آقا موش و جوجه تیغی با تعجب خانم كلاغ را نگاه كردند. خانم كلاغ باز گفت: «چون اگر آن را خورده بودم، الان یك درخت بادام نداشتیم! از سال بعد یك عالمه بادام داریم و همه با هم می‌توانیم آن‌ها را بخوریم!» آقا موش و جوجه تیغی از خوشحالی بالا پریدند. خانم كلاغ هم رفت تا به همه خبر تولّد درخت بادام را بدهد. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خوشحال و شاد و خندانیم.mp3
2.98M
🍃خوشحال و شاد و خندانم👆👆 💜 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه با کودکان صحبت کنیم با استرس هنگام شیوع ویروس کرونا مقابله کنند!!! 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
؟؟ لاک پشت کوچولو عاشق دویدن بود لاک پشت کوچولو دوست داشت اولین کسی باشه که به مدسه میرسه و از همه زودتر سرکلاس حاضر باشه حتی از خرگوش! اونها همیشه موقع رفتن به مدرسه مسابقه دو میدادن و او همیشه دوم بود! یه روز بعد شکست دوباره تصمیم گرفت دیگه مسابقه نده ناراحت و خسته گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت‌. همون موقع بود که یکهو یه سنگ گرد وقلمبه رو دید که از بالای کوه قل میخورد و به سرعت به پایین میرفت. با خودش فکر کرد اگه منم یه وسیله داشتم که میتونست این طوری با سرعت قل بخوره و حرکت کنه حتما اول میشدم بعدم خوب فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، و یه نقشه کشید بنظرت چه نقشه ای کشید؟🤔 🍃نویسنده: 🍃ارسال پاسخ👇 @admin1000 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#چی_میتونه_باشه؟؟ #قصه_کودکانه #مسابقه_دو لاک پشت کوچولو عاشق دویدن بود لاک پشت کوچولو دوست داشت
ممنون از پاسخهای شما. هدف ما این بود ذهن کوچولوهای عزیز را درگیر و وادار به تفکر کنیم که بهترین پاسخ را بدهند. پاسخ همه شما عزیزان درست بود. از جمله:دوچرخه یا تک چرخه و یا اینکه لاکپشت بره تو لاک خودش و قل بخوره تا مدرسه.
44.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: 🍃فرزندان خود را با داستان های مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دستکش.mp3
5.71M
🍃دستکش 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: شیـر در تاریکی🦁 روزی روزگاری مردی روستایی زندگی می‌کرد که از مال دنیا فقط یک گاو شیرده داشت. مرد روستایی هر روز گاو را به صحرا می‌برد و وقتی گاو خوب می‌چرید بعد از ظهر او را به ده برمی‌گرداند و شیر گاو را می‌دوشید و از فروش شیر گاو زندگی‌اش را می‌گذراند. یک روز طبق عادت همیشه مرد روستایی وقتی از صحرا برگشت، شیر گاو را دوشید و گاو را در طویله بست ولی فراموش کرد درِ طویله را ببندد. شیر پیر و گرسنه‌ای که در جنگل چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود به دِه آمده بود تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که دید مرد روستایی گاوش را در طویله بست و در طویله را باز گذاشت و رفت. شیر وقتی از رفتن مرد روستایی مطمئن شد به طویله رفت و با یک حرکت سریع گاو را از پا در آورد و آن را نوش جان کرد و در جای گاو نشست و مشغول استراحت شد. مرد روستایی که صدای گاو را شنیده بود سریع خود را به طویله رساند که ببیند برای گاوش چه اتفاقی افتاده است. ولی چون عجله داشت فراموش کرده بود چراغ با خود ببرد. مرد روستایی کورمال کورمال خودش را به جایی که گاو را بسته بود رساند و برای این که مطمئن شود گاوش آنجاست بر سر و دم و شکم شیر دست می‌کشید و فکر می‌کرد شیر، گاو اوست. شیر که از دست کشیدن مرد روستایی بر بدنش بیدار شده بود با خود می‌گفت: «اگر این مرد با خود چراغ آورده بود و مرا می‌دید جرأت نزدیک شدن به من را هم نداشت و از ترس زهره ترک می‌شد چه برسد به این که بر پشت من دست بکشد. او از پدر و مادرش حتماً اسم مرا که به درندگی معروفم شنیده است ولی چون چراغ با خود نیاورده و مرا نمی‌بیند نمی‌ترسد. حالا که او آن قدر نادان است که با خود چراغ نیاورده و آن‌قدر گستاخ است که بر بدن من دست می‌کشد درسی به او می‌دهم که فراموش نکند.» شیر غرشی کرد، او را ترساند و با یک حرکت سریع ،قبل از اینکه مردم دِه با خبر شوند از آنجا به سوی جنگل فرار کرد و دیگر به دِه برنگشت. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
36.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
:راز و راز داری 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده بوستان سعدی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👆  🌸 کانال قصه های کــــــودکـــــــــانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آموزش نقاشی گام به گام ماهی 🎨کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به به چه طعم خوبی ! خوش مزه و سفید است هر روز میخورم شیر چون واقعا مفید است با خوردن دو لیوان قدم رسیده این جا حتما دو سال دیگر من می رسم به بابا دندان شیری من پوسیده بود ، افتاد اما خدا به جایش دندان محکمی داد در سفره چیدم امروز ماست و پنیر و سرشیر ممنونم از تو ای گاو از این که داده ای شیر شیر و عسل اگر بود در رودهای دنیا مثل بهشت می شد این باغ های زیبا 👈انتشار دهید کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🍃مامان باباهای عزیز 🍃کوچولوهای ناز 🍃🌸قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید. 🍃موضوع: اعمال نیک از بین برنده اعمال بد 🍂قصه در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کارهای خوب از بین برنده کارهای بد.mp3
9.25M
🍂 عنوان قصه: 🌸اعمال نیک از بین برنده اعمال بد 🍃اشاره به بخشی از آیه ۱۱۴سوره هود (إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ) 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: دوچرخه 🚲 امیر با خوشحالی سوار بر دوچرخه جدیدش امد تو کوچه! بچه ها که داشتند تیله بازی می کردند هیجان زده به سمتش دویدند. سعید با حسرت گفت: وااای چه دوچرخه قشنگی کاشکی منم یکی داشتم. کیان گفت: امیر میشه منم یه دور با دوچرخه ت بزنم!؟ سامان با قلدری گفت: این که چیزی نیست بابای منم قول داده برام یه دوچرخه بخره . میلادگفت: وااای چه زنگ قشنگی داره .و چندبار زنگ دوچرخه را به صدا درآورد. هرکدام از بچها با حسرت در مورد دوچرخه صحبت میکردند تا اینکه امیر گفت: بچه ها من بهتون اجازه میدم سوار دوچرخه م بشید اما یه شرط داره! بچه ها خوشحال هورا کشیدند و چشم دوختند به دهان امیر تا شرط را بشنوند. امیر گفت :شرطش اینه که هرکس هر خوراکی خوشمزه ای که خیلی دوست داره بیاره ، خوراکی هاتونو بدید منم دوچرخه مو میدم سوار بشید . بین بچها همهمه افتاد . سامان که بسته پاپ کورن در دست داشت جلو رفت و گفت : این پاپ کورن مال تو ! امیر گفت :اول نوبت سامانه بقیه هم برن و خوراکی بیارن و بعد دوچرخه را به دست سامان داد .سامان هیجان زده چرخ میزد و میخندید. سعید به خانه رفت و چندتا سیب رسیده و قرمز از درخت توی حیاط چید و دوان به سمت امیر برگشت: اینم سیبای خوشمزه من مال تو! حالا نوبت سعید بود که دوچرخه را سوار شود. کیان گفت: من پول دارم میشه پول بدم و سوار دوچرخه بشم؟ امیر قبول نکرد و گفت: نه نمیشه برو باپولت خوراکی بگیر و بیا کیان با دوتا بسته پاستیل برگشت : بیا اینم پاستیلای من مال تو! کیان که سوار دوچرخه شدمیلاد با یک پاکت لواشک از راه رسید : این لواشکارو مامان جونم درست کرده بیا لواشکای من مال تو! حالا فقط آراد مانده بود. کمی فکر کرد و گفت: الان برمی گردم به خانه رفت و با یک ظرف انار دان شده برگشت :این انارارو مامانم دون کرده ازش اجازه گرفتم و اوردم. بیا اینم انارای من مال تو! آراد هم سوار دوچرخه شد وقتی همه با دوچرخه امیر دور زدند و خوشحال دور هم جمع شدند امیر گفت حالا وقت چیه؟ بچها با تعجب به هم نگاه کردند امیر گفت: وقت جشن دوچرخه ست حالا با خوراکیامون یه جشن حسابی میگیریم و ازین به بعد هرروز نوبتی دوچرخه سواری می کنیم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4