eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🐝🌹 مصرف یک قاشق چایخوری از انواع عسل نظیر عسل گیاهی، عسل مرکبات و یا عسل اکالیپتوس قبل از خواب سرفه را کاهش داده و منجر به خواب راحت تر کودکان بیمار می شود. ⛔️ لازم بذکر است که این درمان برای نوزادان به هیچ وجه تجویز نمی شود و فقط برای کودکان بالای یکسال توصیه می شود. https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی گل آموزش در مطلب بعدی 🎨کانال آموزشی قصه های کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌼🦋خدا تو قلبمونه🦋🌼 وقتي كه بچه بودم بابا مي گفت خداجون كارهاي آدمها رو مي بينه از آسمون تو عالم بچگي من فكر مي كردم خدا با دوربين بزرگي نگاه ميكنه به ما بعدش همه كارها رو با مداد خال خالي مي نويسه تو دفتر چه بد باشه چه عالي اما حالا مي دونم خدا همين نزديكاست تو وسط قلبمون نزديكتر از ما به ماست 🌼 🦋🌼 🌼🦋🌼 🦋🌼🦋🌼 🌼🦋🌼🦋🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🍃مامان باباهای عزیز 🍃کوچولوهای ناز 🌸قصه صوتی زیبای امشب رو از دست ندهید گیسوطلا و خرسها ✅دارای نکته تربیتی در پایان قصه) 🌸قصه در مطلب بعدی امشب👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گیسوطلا و خرسها.mp3
6.86M
🍃گیسوطلا و خرسها 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: بچه اردک ها در ساحل یک روز آفتابی دانل داک تصمیم گرفت خواهرزاده هاش رو به کنار دریا ببره. وقتی که بچه‌ها این رو شنیدند خیلی خوشحال شدند و به دانل داک کمک کردند تا وسائل رو ببنده و قلاب ماهیگیری و سطل و بیلچه هم با خودشون برداشتند و به علاوه، چند تا از کرم‌هایی که برای طعمه پرورش داده بودند وهمین طور، لباس شنای خودشون رو هم آوردند و بعد قایق کوچولوشون رو به پشت ماشین بستند و راه افتادند. درراه‌، با خوشحالی میخوندند و می‌خندیدند و شادی می‌کردند. آخه بچه‌ها خیلی کنار دریا رو دوست داشتند به محض اینکه رسیدند، دانل داک قایق رو ازپشت ماشین باز کرد و بچه‌ها کمک کردند تا اون رو به دریا ببرند و به آب بندازند. بعدهمگی سوارقایق شدند. دانل داک هم موتور قایق رو روشن کرد و قایق حرکت کرد. دانل داک کمی که جلوتر رفتند گفت: «به به! چه هوای خوبی! کی میاد شنا کنیم؟» و بچه‌ها گفتند: «ما» اخه بچه‌ها واقعاً شناکردن رو دوست داشتند. خیلی فوری همه لباس شنای خودشون رو پوشیدند و با خوشحالی پریدند توی آب. بعد با هم مسابقه گذاشتند تا ببینند کی زودتر به ساحل می‌رسد. خوب معلومه که همه اونها خیلی خوب شنا بلد بودند؛ چونکه اونها از همون اول که به دنیا اومده بودند شنا کردن رو یاد گرفته بودند. ولی با وجود این، همشون خیلی احتیاط می‌کردند و با وجود اینکه شنا بلد بودند زیاد از ساحل دور نمی‌شدند. 🦆🦆🦆🦆🦆🦆🦆 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
جایم گاهی رو دیوار گاهی روی مچ دست زمان رو می دم نشون بگو که اسمم چی هست؟ #باران #معما #در_خانه_بمانیم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوستان_سعدی #این_داستان :شاگرد بخشنده 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده بوستان سعدی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند ساخت قایق کاغذی 🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❌استرس های روانی می تواند نقش مهمی در بروز شب ادراری داشته باشد. حرف زدن با کودکان، بازی با او و قرار دادن او در محیط های شاد از عوامل ایجاد آرامش در کودک است. @Ghesehaye_koodakaneh
غروب روز پنج شنبه،شادی روح تمام شهدا خصوصا شهدای خدمت صلوات. «یه روز که از خواب پاشدم» دیدم که نیست باباجونم دلم گرفت خیلی وقته نیست بابای مهربونم نگاه به عکسش می کنم وقتی دلم تنگه براش جاش پیش من چه خالیه چقدر دلم کرده هواش آخر یه روز قد می کشم اندازه ی بابا می شم مثل باباجونم شهید توی راه خدا می شم به یاد فرزندان شهدا😔 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
نعمت اعضای بدن.mp3
10.28M
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رنگم رنگ نارنجی شیرین و آبدارم تو سرمای زمستون سلامتی میارم @Ghesehaye_koodakaneh
:گرگ و هفت بزغاله 🍃از قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم 👇
: گرگ🐺 و هفت بزغاله 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 روزی روزگاری، بز عاقلی بود که هفت بزغاله داشت. او مثل هر مادری فرزندانش را خیلی دوست داشت. یکی از روزها که می‌خواست به جنگل برود و برای بچه‌ها خوردوخوراکی تهیه کند، آن‌ها را دور خود جمع کرد و گفت: – بچه‌های عزیزم، من دارم به جنگل می‌روم. مبادا وقتی نیستم در را به روی کسی باز کنید. اگر پای گرگ به کلبه ما باز شود، این حیوان خبیث و فریبکار همه شمارا می‌خورد! شناختن او هم سخت نیست. صدایی خشن و پاهایی بزرگ و سیاه دارد. بزغاله‌ای که از همه کوچک‌تر بود گفت: – مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمی‌گذاریم گرگ وارد کلبه شود. بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و به‌طرف جنگل رفت. پس از مدت کوتاهی بزغاله‌ها صدایی از پشت در شنیدند که می‌گفت: – بچه‌های عزیزم، در را باز کنید، من چیزهای خوشمزه‌ای برای شما آورده‌ام! بزغاله‌ها از صدای خشن او تشخیص دادند که او مادرشان نیست و همان گرگ پیر است. بزغاله‌ای که از همه بزرگ‌تر بود گفت: – در را به روی تو باز نمی‌کنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر صدایی ملایم و مهربان دارد، ولی صدای تو خشن است. تو یک گرگی. گرگ دوید و به دکه‌ای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صدایش ملایم شود. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش است گفت: – بچه‌های عزیز، در را باز کنید، من مادرتان هستم و چیزهای خوشمزه‌ای برای تک‌تک شما خریده‌ام. وقتی گرگ داشت این حرف‌ها را می‌زد پایش را روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه را نگاه می‌کرد. بزغاله‌ها که پایش را دیدند گفتند: – نه در را باز نمی‌کنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی! گرگ برگشت و نزد نانوا رفت و گفت: – پایم زخمی شده، لطفاً رویش خمیر بمالید تا خوب شود. به‌محض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و نزد آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پایش را با آرد بپوشاند. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار او را راه انداخت تا از شرش خلاص شود؛ رسم روزگار چنین است. جانور فریبکار برای بار سوم به کلبه بزغاله‌ها رفت و گفت: – بچه‌های عزیزم، در را باز کنید. خیالتان راحت باشد؛ این مادرتان است که از جنگل برگشته و برایتان خوردنی آورده است. بزغاله‌ها گفتند: – پایت را به ما نشان بده تا ببینیم که واقعاً مادر ما هستی یا نه. گرگ پایش را پشت پنجره گذاشت و بزغاله‌ها دیدند که پایش سفید است. دیگر شکی نداشتند که او مادرشان است، برای همین هم در را باز کردند؛ اما به‌محض اینکه در را باز کردند و چشمشان به گرگ افتاد، وحشت‌زده و با جیغ و فریاد، هرکدام به طرفی دویدند و پنهان شدند. یکی زیر میز، دیگری زیر تخت، سومی در اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی در گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛ اما گرگ غیر از یکی همه را پیدا کرد. او در یک‌چشم به هم زدن هر شش بزغاله را بلعید. هفتمی که از همه کوچک‌تر بود خود را در جعبه ساعت پنهان کرده بود. گرگ که بااشتها آن شش بزغاله را خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت. طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظره‌ای روبه‌رو شد! درها باز بود، میز و صندلی‌ها و چهارپایه‌ها به‌هم‌ریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافه‌ها و تشک‌ها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت بسیار به دنبال بچه‌های خود گشت ولی نتوانست آن‌ها را پیدا کند. بالاخره صدای ضعیفی به گوشش رسید: – مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کرده‌ام. درش از بیرون بسته‌شده است. بز مادر کمک کرد تا بزغاله کوچک از جعبه ساعت بیرون بیاید. بعد مادر نشست تا بزغاله کوچک شرح دهد که چگونه گرگ آن‌ها را فریب داد و وارد کلبه شد و همه برادرها و خواهرهایش را خورد. می‌شود ناله و زاری بز را که فرزندانش را از دست داده بود، مجسم کرد. او پس از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. بزغاله کوچک هم به دنبالش بود. وقتی از کنار چمن می‌گذشتند، چشمشان به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آن‌چنان بلند خروپف می‌کرد که زمین می‌لرزید. بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زنده‌ای در شکمش در حال جنبیدن است. پیش خود فکر کرد: «اگر گرگ بچه‌هایم را درسته قورت داده باشد، باید هنوز زنده باشند!» 🍃ادامه قصه👇
او بزغاله کوچک را فرستاد تا از کلبه‌اش قیچی و نخ و سوزن بیاورد. بعد هم سریع شکم گرگ را پاره کرد. همین‌که کمی از شکم گرگ باز شد سر یکی از بزغاله‌ها بیرون آمد. همان‌طور که مادر شکم گرگ را بیشتر پاره می‌کرد، دومین، سومین، … و ششمین بزغاله هم از شکم گرگ بیرون پریدند و با شادی دور مادرشان جمع شدند. گرگ که اشتهای سیری‌ناپذیری داشت، در یک آن آن‌ها را بلعیده بود و به همین دلیل بی‌آنکه صدمه‌ای ببینند زنده مانده بودند. وقتی کار تمام شد، مادر به آن‌ها گفت: – بروید از رودخانه سنگ‌های بزرگ بیاورید تا شکم این حیوان ترسناک را قبل از آنکه از خواب بیدار شود، با آن‌ها پر کنیم. هفت بزغاله تا توانستند از رودخانه سنگ‌های کوچک و بزرگ آوردند و شکم گرگ را با آن‌ها پر کردند. بز مادر هم نرم و آهسته شکم او را طوری دوخت که نه بیدار شد و نه حرکتی کرد. گرگ حسابی خوابید. وقتی بیدار شد، خمیازه‌ای کشید، احساس کرد ناراحت و سنگین است. به خاطر سنگ‌های توی شکمش احساس تشنگی می‌کرد. بلند شد و به‌طرف رودخانه رفت. همان‌طور که لنگ‌لنگان راه می‌رفت، سنگ‌ها با سروصدا به هم و به جداره شکمش می‌خورد. گرگ که از درد فریادش بلند شده بود گفت: – چه تلق تلوقی راه افتاده! این صداها نباید صدای استخوان‌های بزغاله‌ها باشد. آن بزغاله‌های کوچولو و خوشمزه‌ای که خوردم انگار سنگ شده‌اند! گرگ کنار رودخانه خم شد و شروع کرد به خوردن آب، ولی به خاطر سنگ‌های داخل شکمش که آن‌قدر سنگین بود، تعادل خود را از دست داد و توی رودخانه افتاد و در آب غرق شد. بزغاله‌های کوچک و مادرشان وقتی صدای افتادن گرگ را در آب شنیدند، به‌طرف رودخانه دویدند و دیدند که گرگ در آب غرق شده است. بعد دور مادرشان حلقه زدند و درحالی‌که پای‌کوبی می‌کردند، با خوشحالی فریاد زدند: – آهای، گرگ مرده! آهای، گرگ مرده! و این بود پایان ماجرای گرگ حریص. 🍃از قصه‌ها و افسانه‌های برادران گریم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: 🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایران آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دیروز گرگی را در آسمان دیدم از تو چه پنهان من یک ذره ترسیدم بره دوان آمد گرگ بلا خوشحال آماده شد او زود با قاشق و چنگال بادی رسید از راه بره فراری شد اشک از نگاه گرگ ناگاه جاری شد آن گرگ پیر اخر ابر سفیدی بود باران شد و بارید نم نم درون رود 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💎یاد روزهای قشنگ کودکی بخیر کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
کدوم گل خوشبوتره.mp3
4.06M
کدوم گل خوشبوتره🌼🌻🌸 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گنبد و گلدسته داره محراب و سجاده داره گاهی تو شهر و گاهی هم جا کنار جاده داره 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یه فکر جالب.mp3
4.76M
یه فکر جالب میون دشتی باصفا برکه زیبایی بود، برکه قصه ما هر سال توی زمستون یخ میبست اونوقت هزارپا و دوستاش دست همدیگرو میگرفتن و روی برکه یخ زده سر میخوردن اما الان که هوا گرمتر شده بود... ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: دزد دُهُل زَن روزی روزگاری دزدی بدجنس و زیرک در دل تاریکی شب در گوشه‌ای از دیوار یک خانه سوراخ ایجاد می‌کرد. پیرمردی بیمار که هنوز نخوابیده بود صدای تق تق آهسته دزد را که بر دیوار می‌کوبید شنید و بر پشت بام آمد و سر داخل کوچه بُرد و به دزد گفت: «پدر جان کیستی و در این شب چه می‌کنی؟» دزد گفت: «پیرمرد دُهُل زن هستم و دُهُل می‌کوبم.» پیرمرد گفت: «پس چرا من صدای دُهُلت را نمی‌شنوم؟» دزد گفت: «پدر جان عجله نکن صبح که بشود صدای واویلا و واحسرتایش به هوا بر خواهد خواست.» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4