او بزغاله کوچک را فرستاد تا از کلبهاش قیچی و نخ و سوزن بیاورد. بعد هم سریع شکم گرگ را پاره کرد. همینکه کمی از شکم گرگ باز شد سر یکی از بزغالهها بیرون آمد. همانطور که مادر شکم گرگ را بیشتر پاره میکرد، دومین، سومین، … و ششمین بزغاله هم از شکم گرگ بیرون پریدند و با شادی دور مادرشان جمع شدند. گرگ که اشتهای سیریناپذیری داشت، در یک آن آنها را بلعیده بود و به همین دلیل بیآنکه صدمهای ببینند زنده مانده بودند.
وقتی کار تمام شد، مادر به آنها گفت:
– بروید از رودخانه سنگهای بزرگ بیاورید تا شکم این حیوان ترسناک را قبل از آنکه از خواب بیدار شود، با آنها پر کنیم.
هفت بزغاله تا توانستند از رودخانه سنگهای کوچک و بزرگ آوردند و شکم گرگ را با آنها پر کردند. بز مادر هم نرم و آهسته شکم او را طوری دوخت که نه بیدار شد و نه حرکتی کرد.
گرگ حسابی خوابید. وقتی بیدار شد، خمیازهای کشید، احساس کرد ناراحت و سنگین است. به خاطر سنگهای توی شکمش احساس تشنگی میکرد. بلند شد و بهطرف رودخانه رفت. همانطور که لنگلنگان راه میرفت، سنگها با سروصدا به هم و به جداره شکمش میخورد. گرگ که از درد فریادش بلند شده بود گفت:
– چه تلق تلوقی راه افتاده! این صداها نباید صدای استخوانهای بزغالهها باشد. آن بزغالههای کوچولو و خوشمزهای که خوردم انگار سنگ شدهاند!
گرگ کنار رودخانه خم شد و شروع کرد به خوردن آب، ولی به خاطر سنگهای داخل شکمش که آنقدر سنگین بود، تعادل خود را از دست داد و توی رودخانه افتاد و در آب غرق شد.
بزغالههای کوچک و مادرشان وقتی صدای افتادن گرگ را در آب شنیدند، بهطرف رودخانه دویدند و دیدند که گرگ در آب غرق شده است. بعد دور مادرشان حلقه زدند و درحالیکه پایکوبی میکردند، با خوشحالی فریاد زدند:
– آهای، گرگ مرده! آهای، گرگ مرده!
و این بود پایان ماجرای گرگ حریص.
🍃از قصهها و افسانههای برادران گریم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
22.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مثل_نامه
#این_داستان: #رمال
🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایران آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
#باران
دیروز گرگی را
در آسمان دیدم
از تو چه پنهان من
یک ذره ترسیدم
بره دوان آمد
گرگ بلا خوشحال
آماده شد او زود
با قاشق و چنگال
بادی رسید از راه
بره فراری شد
اشک از نگاه گرگ
ناگاه جاری شد
آن گرگ پیر اخر
ابر سفیدی بود
باران شد و بارید
نم نم درون رود
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#درنگ
💎یاد روزهای قشنگ کودکی بخیر
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
کدوم گل خوشبوتره.mp3
4.06M
#قصه_صوتی
کدوم گل خوشبوتره🌼🌻🌸
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گنبد و گلدسته داره
محراب و سجاده داره
گاهی تو شهر و گاهی هم
جا کنار جاده داره
#باران
#معما
#در_خانه_بمانیم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یه فکر جالب.mp3
4.76M
#قصه_شب
یه فکر جالب
میون دشتی باصفا برکه زیبایی بود، برکه قصه ما هر سال توی زمستون یخ میبست اونوقت هزارپا و دوستاش دست همدیگرو میگرفتن و روی برکه یخ زده سر میخوردن اما الان که هوا گرمتر شده بود...
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه:
دزد دُهُل زَن
روزی روزگاری دزدی بدجنس و زیرک در دل تاریکی شب در گوشهای از دیوار یک خانه سوراخ ایجاد میکرد. پیرمردی بیمار که هنوز نخوابیده بود صدای تق تق آهسته دزد را که بر دیوار میکوبید شنید و بر پشت بام آمد و سر داخل کوچه بُرد و به دزد گفت:
«پدر جان کیستی و در این شب چه میکنی؟»
دزد گفت: «پیرمرد دُهُل زن هستم و دُهُل میکوبم.»
پیرمرد گفت: «پس چرا من صدای دُهُلت را نمیشنوم؟»
دزد گفت: «پدر جان عجله نکن صبح که بشود صدای واویلا و واحسرتایش به هوا بر خواهد خواست.»
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#درنگ
🌻حضرت محمد(ص):
🌹فرزندانتان را در رحم مادرانشان تربیت کنید.
🌹پرسیده شد:چگونه؟
🌹فرمود: با خوراندن غذای حلال(به مادرش)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌺🌱🌺🌱🌺🌱
یه فصل زیبا هستم
پر از گل و شکوفه
میوه های خوشمزه
چاغاله و آلوچه
#باران
#معما
#در_خانه_بمانیم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:قورباغه بدشانس🐸
در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکهای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی میکردند که هر وقت تشنه میشدند، از آب آن مینوشیدند.
از قضا در این برکه قورباغهای زندگی میکرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینهای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان میگذاشتند و از همنشینی و همصحبتی با یکدیگر لذت میبردند.
تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدتهاست که میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه میآیم و تو را صدا میزنم، صدای مرا نمیشنوی و مرا از دیدار خود محروم میکنی. لانهی من بیرون از آب است و لانهی تو داخل آب. نه صدای تو به من میرسد و نه صدای من به تو. کاش میشد چارهای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم!
پس از ساعتها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکلشان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصتهای مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر میکردند، گل میگفتند و گل میشنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند.
تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا میزند با خوشحالی به روی آب آمد.
اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان میبرد. قورباغهی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خندهاش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت میفرستاد.
مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه میکردند و آن را به یکدیگر نشان میدادند و با خود میگفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟
قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را میشنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابهجا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4