eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
320 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ لیلة الرغائب ماه رجب ماه پربرکتیه.... اولین شب جمعه ماه رجب، شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چی مال کیه؟ مهسا صبحانه اش را خورد. کنار پدر نشست. پدر دستی سر او کشید و گفت:«مسواک زدی دخترم؟» مهسا بلند شد و گفت:« نه یادم رفت! الان می‌زنم» به سمت روشویی رفت. توی جا مسواکی چندتا مسواک بود. کمی فکر کرد. مسواک آبی بزرگ بود. مهسا رنگ آبی را خیلی دوست داشت. مسواک آبی را برداشت، خواست دندانش را با آن مسواک بزند. مسواک قرمز را که گل زیبایی رویش بود دید. مسواک آبی را سر جایش گذاشت. مسواک قرمز را برداشت؛ مسواک قرمز هم کمی بزرگ بود، اما مهسا گل زیبایش را دوست داشت. می‌خواست با آن مسواک بزند، که چشمش به مسواک زرد افتاد. مسواک زرد شبیه یک زرافه بود. مهسا مسواک قرمز را سر جایش گذاشت. میخواست با مسواک زرافه ای مسواک بزند که صدای عرفان را از پشت در روشویی شنید:«مهسا لطفا مسواک من را بده می‌خواهم مسواک بزنم» مهسا نگاهی به مسواک ها کرد. مسواک صورتی رنگِ توی جامسواکی را برداشت، در را باز کرد. مسواک صورتی را به طرف عرفان گرفت. عرفان با چشمان گرد پرسید:«چرا مسواک خودت را به من میدهی؟ مسواک من زرد است!» مهسا نگاهی به مسواک هایی که توی دستش بود کرد. مسواک زرافه ای را عقب برد:«میشه من با این مسواک بزنم؟ امروز تو با مسواک صورتی من مسواک بزن!» عرفان خندید:« معلوم است که نمی‌شود! مسواک یک وسیله شخصی است، نباید به کسی داد!» مهسا لبهایش را جمع کرد، چشمانش پر از اشک شد. پدر که حرف‌های بچه‌ها را شنیده بود آمد به مهسا گفت:« ما هر سه ماه یکبار باید مسواک مان را عوض کنیم. دفعه ی بعد یک مسواک زرافه ای برایت می خرم» مهسا خندید.مسواک عرفان را داد و با مسواک صورتی دندانش را مسواک زد. سراغ جاحوله ای رفت. نگاهی به حوله ها کرد. حوله ی صورتی اش را برداشت و با خودش گفت:« این حوله ی من است، مامان گفته حوله یک وسیله شخصی است» دست و صورتش را که خشک کرد، مشغول تماشای تلویزیون شد. پدر برای مهسا و عرفان آب پرتقال آورد. مهسا لیوان آب پرتقال را برداشت، اما موقع نشستن روی مبل مقداری از آب پرتقال روی لباسش ریخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت:«مادر کی می رسد؟ من مادرم را می خواهم!» عرفان لبخندی زد و گفت:« این که گریه ندارد بیا برویم لباست را عوض کنیم» پدر دست مهسا را گرفت و رو به عرفان گفت:« نه پسرم خودم این کار را می کنم من و مادرم فقط اجازه داریم لباس های شما را عوض کنیم آن هم توی اتاق» عرفان دستش را روی چانه اش گذاشت، انگار چیزی یادش آمده باشد. سر جایش نشست و گفت:« بله، بله بدن ما هم شخصی است» پدر و مهسا به اتاق رفتند. لباس مهسا را عوض کردند. وقتی از اتاق بیرون آمدند صدای زنگ را شنیدند، مهسا دوید:«آخ جان مادرم آمد» عرفان در را باز کرد. مادر سبد خرید را روی میز گذاشت. مهسا توی بغل مادر گفت:« مادر برایم چیزی خریدی؟» مادر مهسا را بوسید، یک شانه ی صورتی از توی کیفش بیرون آورد و گفت:«بله دخترم، برایت یک شانه ی زیبا خریدم» مهسا شانه را گرفت و گفت:«خیلی ممنونم مادر، اما من از وقتی شانه ام شکست از شانه ی شما استفاده می کنم!» عرفان جلو آمد و گفت:« شانه هم یک وسیله شخصی است» مهسا لپهایش را پر باد کرد و گفت:« من امروز همه وسایل شخصی را یاد گرفتم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 کردن به كودك شما اين امكان را مي‌دهد كه احساسات خود را كه قادر به بيانشان نيست‌ يا موارد ديگري كه به طور شفاهي نمي‌تواند در موردشان صحبت كند را آشكار سازد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یه خرس قطبی کوچولو هستم🐻 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فیل ها🐘🐘🐘 و موش ها🐁🐁🐁 قصه صوتی کودک گوینده : لیلا طوفانی در مطب بعدی👇👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه فیلها و موشها.mp3
2.6M
فیل ها🐘🐘🐘 و موش ها🐁🐁🐁 قصه صوتی کودک گوینده : لیلا طوفانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🤱👩‍👧‍👦 کانال مادرانه های مشترک 👩‍👧‍👧🤱 ✅ تجربه های انجام کارهای روزمره مادری در کنار فرزندان😳😍👏 ✅ تبدیل کارهای خانه به بازی 🤔😊😉 ✅ مشارکت بچه ها در کارهای خانه و مسئولیت پذیری 👦🧒👧 ✅ بازیهای خانگی 🤩🤩🤩 ✅ روشهای قصه گویی و کتابخوانی و قصه های جذاب و کاربردی 📚 و کلی تجربه های جالب و حرف های خوب مادر و فرزندی👩‍👧‍👦 🔴🔴 لینک کانال مادرانه های مشترک 👈 https://eitaa.com/joinchat/1773142080C9fca473b8a
تو پنجی! یک از توی جعبه‌ی اعداد بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. رو به جعبه کرد:«بیاید دیگه چرا معطلید؟» دو، آرام سرش را از توی جعبه بیرون آورد و سرک کشید. با بقیه خداحافظی کرد و بیرون پرید. کنار یک ایستاد. سه، سرش را بالا گرفت و با لبخند بیرون رفت. پنج، جلو آمد خواست بپرد. چهار ابروهایش را توی هم کرد:«نوبت تو نیست!» پنج لب‌هایش را جمع کرد:«ولی من بزرگ‌ترم» چهار، چهارشانه ایستاد:«به بزرگی و کوچکی نیست باید به نوبت بیرون برویم وگرنه همه چیز قاطی می‌شود!» پنج سرش را پایین انداخت:«من همیشه آخرم» چهار کنارش ایستاد. آرام گفت:«همه جا به نوبت!» پنج شکم بزرگش را جابه‌جا کرد:«می‌شود این‌بار نوبتت را به من بدهی؟ فقط این بار» چهار کمی فکر کرد. سرش را از جعبه بیرون آورد. یک، دو و سه منتظرش بودند. به پنج نگاه کرد. پنج سرش پایین بود. رو به رویش ایستاد:«درست است تو بعد از من می‌آیی اما بزرگ‌تری پس مهم‌تری» پنج سرش را بالا گرفت:«مهم‌ترم؟»! چهار لبخندی زد:«معلوم است تو پنجی، اگر تو نباشی شش هم نیست» پنج، نگاهی به اعداد توی جعبه کرد. همه منتظر بودند. چشمانش برقی زد:«برو چهارجان، برو که من هم بعد تو می‌آیم» چهار خندید، از توی جعبه بیرون پرید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕💕 پدر برای پسر، نقش الگو و راهنما دارد. پسر در کنار پدر ابعاد مردانه‌اش رشد و بارور می‌شود. پدر نسبت به مادر، بیشتر تحمل دارد تا تلاش و ایستادگی را از فرزندش طلب کند. حتما پسرها باید ساعت‌هایی از روز را در کنار پدر باشند تا ابعاد مردانه شخصیت شان رشد کند . 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_857819152.mp3
2.06M
|⇦•دل من دوباره شاد شاده.. ویژۀ میلاد حضرت امام جواد علیه السلام _ حاج امیر کرمانشاهی•✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ دستِ خالی آمدم، ای سفره دارِ محترم ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
•|یاباب‌الحوائج|• . این خانواده کودکش ذاتاً بزرگ است نام علی که اصغر و اکبر ندارد ... «علی اکبر لطیفیان» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨🌼✨ از شبستان ولایت قمرى پیدا شد از گلستان هدایت ثمرى پیدا شد بحر موّاج کرم آمده در جوش و خروش که ز دریاى عنایت گهرى پیدا شد ‌🌸میلاد امام جواد (ع) و حضرت علی اصغر (ع)مبارک‌ باد🌸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕 رسول اکرم صلی الله علیه و آله: فرزندان خود را بسیار ببوسید زیرا برای شما در هر بوسیدن درجه‌ای است. 📚 (بحار الانوار، جلد ۱۰۱، صفحه ۹۲) 👼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
27.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه زرافه کوچولو هستم🦒 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار گل تو باغچه نشستن دو تا زنبور یه مهمونی گرفتن با یه دونه انگور خانوم و آقا مورچه رد میشدن از اونجا زنبورای مهربون صدا زدن بفرما! شاپرک و کفشدوزک می پریدن رو گلها زنبورای مهربون صدازدن بفرما! کنار باغچه حالا زیاد شدن مهمونا مورچه ها و کفشدوزک شاپرک و زنبورا یه مهمونی گنده دادن اون دو تا زنبور منم بردم براشون دو تا خوشه انگور 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه ی رودخانه ی تنها یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند. به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت. ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو." ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید. بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت. کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد. قصه ی رودخانه ی تنها صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد. رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد. حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اگر ميخواين كودكتون رو از كاري منع كنيد: بهترين روش اين است كه اگر آن كار خطرناك نيست و به خودش يا ديگران آسيب نميرساند، تنها بگوييد نكن عزيزم و بعد به كارش اعتنا نكنيد و اگر تكرار كرد بگيد نه لطفا و در صورت تكرارش مطلقا توجه نكنين و بعد از مدت كوتاهي كودك خاموش ميشه. اما اگر وارد بازي و لجبازي كودك شديد حتما در طولاني مدت بازنده شماييد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎀🎀🎀🎀🎀🎀 یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند. 🌳🌲🌴🌱 این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند. 🐘🐅🐢🦁🐯🐼🐨 حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد. 🌷🌼🌸🎀 سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، 🐿🐿🐿🐿 پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: "پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟" 🌰🌰🌰🌰 پروانه ی زیبا گفت: "نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم." 🎀🎀🎀 سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند. 🐿🐿🐿🐿 کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، 🐰🐰🐰🐰🐰 پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: "ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟" 💐💐💐 پروانه ی زیبا گفت: "نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم." 🎀🎀🎀 خرگوش ها هم جست زدند و رفتند. 🐰🐰🐰 چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: 🐥🐦🐥 "پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم." 🎧🎤🎧 پروانه گفت: "نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم." 💕💝💕 گنجشک ها هم پر زدند و رفتند. 🐥🐦🐥 بالاخره مهمانی شروع شد. 💃💃💃 جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود. 🎊🎉🎊 هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. 🎈🌟🎼 دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. 😊😊😊 انگار هیچ کس منتظر او نبود. 😐😶😐 یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. 🎀🎀🎀 آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد. 💖💗💖 بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. 🎀🎀🎀 وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند. 💔💘💔 پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. ☹️🙁☹️ تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد. 💝💝 🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از admin1000
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یه ببر کوچولو هستم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از admin1000
4_6048816306558338450.mp3
2.44M
محبت پدر به دختر استاد پناهیان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚺🚹🚼 🌳جوجه کلاغ پارک🌳 📚تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پسین پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار. بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود. درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز پسین می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند. یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛ خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند. اما جوجه کلاغ نمی توانست باور کند که این موجودات به این شادی بتوانند چنین کارهای بدی بکنند. تا اینکه یک روز که تابستان از نیمه گذشته بود و جوجه کلاغ پر و بالش دیگر خوب بزرگ شده بودند و تمرین پرواز را به کمک پدر ومادرش به تازگی آغاز کرده بود چیزی را دید که خیلی برایش دردآور بود. ظهر بود و پارک خلوت بود. چند تا بچه دنبال گربه ای توی پارک می دویدند. گربه گویا که یکی از پاهایش زخمی شده بود. می لنگید و نمی توانست به خوبی بدود. سعی می کرد از دست بچه ها پشت درختی یا نیمکتی پناه بگیرد. بچه های آدمیزاد همان بچه هایی که جوجه کلاغ همیشه در حال بازی و شادی دیده بود گربه را با چوب و لگد می زدند و گربه بیچاره داشت درد می کشید و ناله می کرد. در همین زمان پیرزنی با نوه اش جلو آمدند. پیرزن بچه ها را دعوا کرد. آمد جلو که گربه را از روی زمین بردارد گربه از ترس اینکه پیرزن هم می خواهد آزارش دهد نزدیک بود دست او را گاز بگیرد. نوه پیرزن که پسری پنج شش ساله بود از توی سبدی که همراهشان بود ظرفی را در آورد و آن را نزدیک گربه گذاشت. گربه که پیدا بود بدجور گرسنه است ترسش را کنار گذاشت به طرف بشقاب خزید و شروع به خوردن کرد. تکه های استخوان را این ور و آن ور می کرد و خوب می لیسید و پاک می کرد. گربه که سرگرم خوردن بود پیرزن به او نزدیک شد، نوازشش کرد و به نوه اش گفت هر چه در سبد است را بریزد درون پلاستیکی و سبد را خالی کند. پسرک سبد را خالی کرد و مادربزرگ به آرامی گربه را بغل کرد و درون سبد گذاشت. بیمارستان چسبیده به پارک بود. گربه را بردند آنجا. جوجه کلاغ نیز از این درخت به آن درخت می پرید و آنها را دنبال می کرد. مادربزرگ سبد گربه را در حیاط بیمارستان پیش نوه اش گذاشت. رفت و پس از چند دقیقه با یک پرستار سفید پوش برگشت. پرستار زخم پای گربه را ضدغفونی و پانسمان کرد. مادربزرگ و نوه اش از پرستار تشکر کردند. پلاستیک را مادربزرگ برداشت و سبد گربه را نوه، از بیمارستان آمدند بیرون، سوار تاکسی شدند و رفتند. جوجه کلاغ نفسی با خیال راحت کشید و پیش خود گفت خدا را شکر داشت از همه آدمها بدم می آمد. و از خدا خواست که این مادربزگ و نوه مهربان هیچ گاه گرفتار و غمگین نشوند. قصه شب گروه سنی3تا7سال 👈انتشار دهید 🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آخ جون عیده مادر مشغول مطالعه بود. از بالای عینک به بچه ها نگاه کرد. معصومه زانویش را بغل کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. رضا با حرکات تندِ خودکار توی دفترش امضا تمرین می‌کرد. سجاد کاغذهای باطله و بطری خالی را به هم می‌چسباند. مادر کتاب را بست. روبه معصومه گفت:«کشتی‌هات غرق شده؟» معصومه نگاهی به مادر کرد. چیزی نگفت. دوباره سرش را پایین انداخت. رضا دفتر را کنار گذاشت:«مگه امشب ولادت نیست؟» مادر لبخندی زد:«بله امشب عیده فردا هم روز پدر» معصومه آهی کشید:«ما که برای بابا چیزی نخریدیم» رضا لب هایش را جمع کرد:«همش تقصیر این درس و مدرسه‌ی مجازیه وقت نشد بریم بیرون» مادر کمی فکر کرد:«این که غصه نداره، فردا برای بابا هدیه می‌خریم» معصومه ابرویش را بالا داد:«نه دیره باید امشب خوشحالش کنیم» مادر از جایش بلند شد:«اول باید خونه رو مرتب کنیم. یه غذای خوشمزه بپزیم، بابا که اومد بهش تبریک می‌گیم فردا هدیه‌ش رو می‌دیم» معصومه و رضا هم بلند شدند. معصومه کتاب‌هایش را توی کیفش گذاشت. مدادها را توی جامدادی چید. رضا جاروی دستی آورد. مادر رو به سجاد گفت:«شما نمی‌خوای به ما کمک کنی؟» سجاد درحالی که کاغذ را روی بطری جابه جا می‌کرد گفت:«شما جمع کنید من خودم کارم تموم شد وسایلم رو جمع می‌کنم» مادر به آشپزخانه رفت. شام که آماده شد خانه هم حسابی مرتب شده بود. معصومه نگاهی به خانه کرد:«کاش یه هدیه هم داشتیم» رضا به طرف اتاق رفت:«وقتی داشتیم خونه رو جمع می‌کردیم برای هدیه یه فکری کردم!» معصومه با چشمان گرد پرسید:«چه فکری؟» رضا از توی اتاق بلند گفت:«الان میام» رضا با جاکلیدی‌اش از اتاق بیرون آمد. مادر جلو رفت:«تو که این جاکلیدی رو تازه خریدی! خیلی هم دوستش داشتی» رضا نگاهی به جاکلیدی کرد:«بله دوسش دارم اما بابا رو بیشتر دوست دارم» مادر پیشانی رضا را بوسید. معصومه یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد به طرف اتاق دوید. مادر و رضا به هم نگاه کردند. معصومه با جانماز نمدی‌اش بیرون دوید:«این رو تازه دوختم بنظرتون بابا خوشش میاد؟» مادر جانماز را گرفت از توی کمد یک مهر و تسبیح تویش گذاشت. معصومه جانماز را گرفت محکم مادر رابغل کرد:«ممنون مامانی خیلی خوب شد.» سجاد دامن مادر راکشید:«مامان کادوی منم آماده شد» همه به هواپیمای سجاد که با بطری و کاغذ باطله درست شده بود نگاه کردند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کادو مامانی امروز خرید یه پیرهن مردونه کادو کرد و قایم کرد یه گوشه توی خونه منم کشیدم براش یه دسته گل تو دفتر مامان جونم بهم گفت صدباریک الله دختر شب که اومد بابایی تو بغلش دویدم چه لبخند قشنگی رو لب بابا دیدم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4