#شعر
امشب کوچمون
توش پر ازصداست
صدای بمب و
ترقه جداست
مامانی میگه
زمان قدیم
دور هم دیگه
ما جمع می شدیم
همگی بودیم
چه شاد و خوشحال
چارشنبه سوری
همیشه هرسال
قاشق زنی بود
یه رسم زیبا
بعدم آتیشی
میکردیم برپا
ای کاشکی میشد
اون روزا تکرار
تا بازم بیاد
با خوشی بهار
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
قاشقزنی
سعید توپ را زیر بغلش زد، به رضا گفت:«پایهای امشب بریم قاشقزنی؟»
رضا چشمکی زد و گفت:«اما أین رسمه زنونهست ماکه زن نیستیم»
سعید دست روی چانهاش گذاشت:«ماکه تو روستامون زنونه مردونه نداشتیم!»
رضا خندید:«اینجا شهره، تازه اینجا بجای قاشقزنی ترقه بازی میکنن» چندتا ترقه از توی جیبش بیرون آورد:«ببین چی آوردم برات»
سعید لبهایش را جمع کرد:«نه داداش من پایهی کارای خطرناک نیستم، همون قاشقزنی خودمون بهتره»
رضا نگاهی به تزقهها کرد:«اینا خطرناک نیستن خیالت راحت فقط صدا دارن!» سعید ابروهایش را توی هم کرد:«صداشونم خطرناکه، تازه بابای من مریضه سر و صدا اذیتش میکنه» به طرف خانه راه افتاد و گفت:«منکه رفتم خواستی غروب که شد بیا باهم بریم قاشقزنی»
رضا برای سعید دست تکان داد و رفت.
غروب که شد سعید چادر سیاه مادر را روی سرش انداخت. قابلمهای دست گرفت. یک قاشق بزرگ هم برداشت.
توی کوچه راه افتاد. باقاشق روی قابلمه میزد. یک ساعت که گذشت به خانه برگشت. آجیل و مقداری پول نقد با خود آورده بود. مادر لبخند زد:«میخوای با این پولها چیکار کنی پسرم؟»
سعید پولها را شمرد:«برای جشن نیکوکاری میدم مامانی، هم پولها رو هم آجیلهارو»
تلفن زنگ خورد. سعید گوشی را برداشت. امیر بود. گوشی را که قطع کرد رو به مادر گفت:«به رضا گفتم ترقه خطرناک گوش نداد، امیر گفت ترقهها توی دستش ترکیدن!»
مادر با صدای لرزان گفت:«وای خدا، حالش الان چطوره؟»
سعید آهی کشید و گفت:«دستش خیلی آسیب دیده»
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش با من میومد قاشقزنی»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قورباغه ی تشنه _صدای اصلی_313424.mp3
13.04M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
قورباغه تشنه 🐸
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
فوت محکم
:«اول نوبت خودم است»
حسین این را گفت و با چوب کوچکش ضربهای به گردوها زد. گِردونه وسط راه، به طرف باغ قل خورد، از دور بازی بچهها را میدید. حسین به دنبال گِردونه گشت اما او را پیدا نکرد.
گِردونه نزدیک چالهای ایستاد و گفت:«وای مانده بود بیفتم توی چاله!»
باد هوهوکنان از راه رسید. کنار گِردونه ایستاد و پرسید:«سلام گِردونه جان از این طرفها! چطور شد برگشتی به باغ؟»
گِردونه چرخی زد و گفت:«سلام باد مهربان من از دست بچهها فرار کردم، بعد بازی حتما من را میخوردند!»
باد، هایی کرد و گفت:«خب بچهها تو را دوست دارند!»
گِردونه سرش را بالا گرفت:«بله میدانم اما من دلم میخواهد مثل مادرم قوی شوم و گردوهای زیادی به بچهها هدیه بدهم»
باد دور گِردونه چرخید و گفت:«پس بپر توی چاله، من هم رویت خاک میریزم آنجا کم کم ریشه میدوانی و بزرگ میشوی»
گِردونه کمی فکر کرد:«تنها؟ تنهای تنها بمانم؟»
باد هویی کرد و گفت:«تو که آنجا تنها نیستی خاک کنار توست»
گِردونه به چاله نگاه کرد. نفس محکمی کشید. رو به باد کرد و گفت:«باشد مرا داخل چاله بینداز»
باد فوت محکمی کرد. گِردونه توی چاله افتاد. باد محکمتر فوت کرد. گِردونه چشمانش را بست. خاک رویش را پوشاند. گِردونه با صدای لرزان پرسید:«تمام شد؟»
خاک روی گِردونه را بوسید و جواب داد:«بله دوست عزیزم، به خانهی جدیدت خوش آمدی»
گِردونه صدای خاک را شنید. آرام شد.
خاک گِردونه را بغل کرد و برایش لالایی خواند. گِردونه خوابید.
با صدای خاک چشمانش را باز کرد:«بیدار شو گِردونه جان دیگر وقتش رسیده است»
گِردونه خمیازهای کشید و گفت:«من آماده ام»
خاک گِردونه را غلغلک داد. گِردونه بلند خندید. پقی صدا کرد و دهانش باز شد. خاک نرمتر شد. جوانه ای از دل گِردونه بیرون زد. آرام بالا رفت. سرش را از زیر خاک بیرون آورد. به اطرافش نگاه کرد. بلند خندید.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قال رسول الله (صلّیاللهعلیهوآله): أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً
رسول خدا (صلّیاللهعلیهوآله) فرمودند:
خدا دوست دارد كسی را كه حسین دوست بدارد.
الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، شیخ مفید، ج ۲، ص ۱۲۷
🌺میلاد امام حسین علیه السلام مبارک باد.🌺
خط: محدثه قربانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
احترام گذاشتن، یکی از اساسیترین شرایط رشد سالم روانی کودکان است
بعضی از والدین فرزند خود را دوست دارند ولی ممکن است به او احترام نگذارند. نکته مهمی که والدین باید به آن دقت کنند این است که دوست داشتن فرزند کافی نیست، بلکه لازم است شما برای او احترام قائل باشید. احترام به کودک و نوجوان به همان اندازه اهمیت دارد که دوست داشتن او. اگر میخواهید سخن شما روی فرزندتان تاثیر داشته باشد باید به او احترام بگذارید، با احترام با صحبت و رفتار کنید و برایش حریم قائل شوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی بانی خرگوشه🐰
آموزش در مطلب بعدی👇
🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
21.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش نقاشی بانی خرگوشه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌿🐰خرگوش دم دراز وروباه حیله گر 🌿
در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود.
روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟
خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟!
روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن.
خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟
روباه جواب داد: چون دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند.
خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟
روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز!
خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد!
روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهی نیست! لاک پشت است.
خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم.
روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟
خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش!
روباه هم گوش های خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت.
ازآن روز به بعد گوش های خرگوش دراز شد و دمش کوتاه!
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تو شبیه هستی به ..._صدای اصلی_51705.mp3
1.24M
#سرود
🍃توشبیه هستی به...
🌸به مناسبت شب میلاد حضرت ابالفضل علیه السلام و روز جانباز
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
صندلی چرخ دار
🍃به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل علیه السلام و روز جانباز
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صندلی چرخدار_صدای اصلی_100972.mp3
10.57M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃صندلی چرخ دار
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#ضرب_المثل
🎋🎍عسل ها و مثل ها
🌺دعوا سر لحاف ملا بود
🌿🌱🌿🌱🌿
🍁در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
💝زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد
🌴🌳🌴🌳🌴
🍂سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
🌳گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.🌳
🍀وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست.🌲
شاد باشید و پیروز
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حدیث
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
زمانى بخور كه ميل به خوردن دارى و در حالى خوردن را وا گذار كه هنوز اشتهايت هست
كُل وأنتَ تَشتَهي، وأمسِك وأنتَ تَشتَهي
طبّ النبيّ صلى الله عليه و آله، صفحه 2
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نقاشی_باغ
🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍
کانال آموزش نقاشی به کودکان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
32.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی_باغ
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🍂پسر مهربان امام حسین علیه السلام
(به مناسبت میلاد امام سجاد علیه السلام)
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پسر مهربان امام حسین علیه السلام_صدای اصلی_91676(1).mp3
14.17M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 پسر مهربان امام حسین علیه السلام
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تغذیه
خواص عسل برای کودکان ( +1.5 سال )
🍯 بهبود ایمنی بدن
🍯 مقابله با بی خوابی
🍯 رفع کم اشتهایی کودکان
🍯سلامت استخوان ها
🍯 خواص ضد باکتریایی
🍯 بهبود گوارش
🍯 کمک به استحکام دندان
🍯🐝زندگی به سبک تسنیم
@tasnimshopp
#قصه_متن
می روم دورش بگردم
ماه نور سفیدش را توی آب برکه تماشا کرد. رخشنده روبه ماه کرد و گفت:«چقدر امشب زیبا شدی!» چشمکی زد و ادامه داد:«خیلی زیباتر از همیشه»
ماه لبخندش را روی ستارهها پاشید. رخشنده غلغلکش آمد و خندید.
نقرهای آن دورها به ماه و رخشنده نگاه میکرد. سرش را پایین انداخت. نسیم کنارش ایستاد. به چشمان نقرهای نگاه کرد و گفت:«چرا ناراحتی عزیزم؟»
نقرهای آهی کشید:«دلم برای ماه تنگ شده دوست داشتم کنار من باشد»
نسیم دور نقرهای چرخید:«تو ستارهی زیبایی هستی اینجوری نورت کم میشودها»
نقرهای یک دفعه به زمین اشاره کرد و گفت:«انجا را نگاه کن، چشممان به دیدار پیامبر خدا روشن»
نسیم خندید:«همین الان داشتی غصه میخوردی»
نقرهای پرنورتر شد:«همیشه با دیدن پیامبر خدا غمهایم یادم میرود»
نسیم در حالی که از نقرهای دور میشد گفت:«حالا که حالت خوب است من میروم تا دور پیامبر خدا بگردم»
نسیم هنوز به پیامبر نرسیده بود که پیامبر به ماه اشاره کرد. نسیم سرجایش ایستاد. به ماه خیره شد. ماه با اشارهی پیامبر دونیم شد. یک نیم آن حالا کنار نقرهای بود و نیم دیگرش کنار رخشنده!
نقرهای حالا بیشتر از همیشه پیامبر خدا را دوست داشت.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکان👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌺نرم نرمک میرسد اینک بهار
🌸خوش بحال روزگار
🌺خوش بحال چشمه ها ودشتها
🌸خوش بحال دانه ها وسبزه ها
🌺خوش بحال غنچه های نیمه باز
🌷پیشاپیش نوروز مبارک🌷
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌞🌞🌞🌞
#قصه_متن
قصه 🌈مداد سیاه و رنگین کمان 🌈
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.
همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.
رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.
مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…
وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.
مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!
آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🐟 ماهی های کوچولوی سفره هفت سین
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماهی های كوچولوی سفره ی هفت سین_صدای اصلی_280896.mp3
16.35M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 ماهی های کوچولوی سفره هفت سین
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
چرا همچینی؟ انگار غمگینی!
کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشهها»
آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه میچید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر میشه؟ رفتن به بیشه؟»
کاکلی خندید. خروسه را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیدهها، کو هفت سینِ ما؟»
کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی میچینم، یه سفره هفتسین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفتسین چی میخواد؟ یادم نمیاد!»
چشمش به سبزههایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همانجا نشست.
کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!»
خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجههایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد.
چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا»
کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنجتاش از کجا؟»
هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟»
خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، میمونه پنجتا، دنبالم بیا»
خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین»
خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیهش از کجا؟»
هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم»
خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پلههای کلبه، یک جعبهی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکهای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار»
خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیهی سینها گذاشت.
هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا»
خروسه کنار هاپو ایستاد. به سمپاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگهپا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!»
هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ»
خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سینها رو زودی بیار، روی سنگ بذار»
خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت.
کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق میزد. سوزن را همانجا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من»
خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سینها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه»
به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفتسینم جور شد، غصه هم دور شد»
سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفتسین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4