"بابای شهیدم"
برخیز و بیا
که واژه ها لنگ تواند
شعر و قلمم
دوبـاره دلتنگ تواند
صبح است و
همه پنجره ها منتظرِ
تابیدنِ یک
نگاهِ خوش رنگ تواند
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
نویسنده: مهدیه حاجی زاده
نقاشی:والیه گلستانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
18.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_کودکانه
#قصه_شب
🍃من یک روباه کوچولو هستم🦊
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تخم مرغ سرشار از آهن برای کودکان؛ قرار دادن یک عدد تخم مرغ در رژیم روزانه کودکان، تمامی نیازهای بدن او به آهن را تامین می کند.
از هشت ماهگی میتونید تو برنامه غذایی کودک اضافه کنید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌿🐭موش دانا🐭🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یه جنگلی بود که درختان آن بخاطر آلودگی هایی که بعضی انسان ها ایجاد کرده بودند روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد .
به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود . این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند .
موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است بفکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم . دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند . حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند.
آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیداکنند . چون هدفشان معلوم بود، اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود . موش از انها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند .
دوستان موش دانا که خاله سوسکه - عنکبوت سیاه - هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند.
ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را بازحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و پس از تلاش زیاد توانست لانه خود را آماده کند. دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد .
موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه بفکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من بفکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همینجوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید.
آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا بطور ناگهانی سرد شد.
دوستان موش دانا بفکر لانه ساختن افتادند . آنها بدلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود . بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نچندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند.
تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج بسراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند . آنها باهم بسراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند . موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعداز پایان طوفان و خوب شدن هوا بفکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند . آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند . خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با همفکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند.
آنها سالهای زیادی را در کنار هم با شادی و خوشی زندگی کردند.
#قصه
🐭
🌿🐭
🐭🌿🐭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 نقاشی طلا کوچولو
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی طلا كوچولو _صدای اصلی_253308.mp3
12.5M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نقاشی طلا کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
🌺 من برادر بزرگه هستم 🌺
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود... می دونید بچه ها چه اتفاقی افتاده؟
یکی تازه به خانه ما آمده؟
می دانی کیه؟
اون نی نی ماست. حالا دیگه همه می گن من برادر بزرگه هستم.
نی نی ما خیلی خیلی کوچولو است. کوچولوتر از اونی که حتی بتونه راه بره، کوچولوتر از اونی که حتی بتونه حرف بزنه.
کوچولو تر از اونی که حتی بتونه با اسباب بازی هاش بازی کنه و یا با من بازی کنه.
کوچولو تر از اونی که بتونه مثل من بستنی بخوره، غذا یا یه دونه سیب بخوره.
نی نی ها دوست دارن شیر بخورن. نی نی ما هم فقط دوست اداره شیر بخوره، بعد از شیر هم فقط دوست داره بخوابه.
نی نی ها دوست دارن جای شان گرم و نرم باشه، نی نی ما دوست داره به من نگاه کنه.
منم بهش می گم: نی نی ، من و ببین، من برادر بزرگ تو هستم.
می شه نی نی و بغل کنم؟ ولی اول باید از مامان اجازه بگیرم، اگه اجازه داد بغلش کنم.
من با نی نی کوچولومون مهربونم، من اذیتش نمی کنم و ازش مراقبت می کنم.
من با صدای بچه گانه براش آواز می خونم.
من برادر بزرگه هستم، بلدم گرم و نرم نگهش دارم
نی نی گاهی گریه می کنه. با با می گه: نی نی ها گاهی گریه می کنند تا چیزی را به بگویند، بیا ببینم چی شده؟
آهان، الان وقت وقت عوض کردن پوشک رسیده و همین طور وقت شیر دادن هم هست.
من بلدم کمک کنم حالا من برادر بزرگه هستم.
مامان و بابا عکس هایی را به من نشون می دهند عکس هایی که من وقتی نی نی بودم. منم کوچولو بودم درست مثل نی نی.
حالا بزرگ شده ام. بزرگ شدن بامزه است.
بلدم را بروم؛ بلدم حرف بزنم؛ بلدم با اسباب بازی هام بازی کنم؛ بلدم بستنی، پیتزا و سیب بخورم.
مامان عاشق منه، بابا عاشق منه، من براشون خاص هستم. توی تمام دنیا من فقط من هستم.
من یه جور دیگه هم خاص هستم.
حالا برادر بزرگه هستم.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
آیا بچه شاد می خواهید؟
اولین قدم این هست که کمی خودخواه باشید و به خودتون توجه کنید میزان شادی شما بر شادی و موفقیت فرزندتون اثر زیاد و مستقیم داره.
وقتی بچه هاتون رو میخندونید در حقیقت کمکشون می کنید تا برای موفقیت های اجتماعی آماده بشن.
والدینی که شوخ طبع هستند به بچه هاشون ابزاری برای خلاقیت و مدیریت استرس می دهند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌨 آهو و ابر خوشحال 🌨
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.
دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟
قور قوری گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.
قور قوری پفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد.
یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه.
باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم.
آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟
عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار.
قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم.
آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تغذیه🍇
کشمش و انگور از پوسیدگی دندان کودکان پیشگیری میکند
کودکانی که کشمش و انگور میخورند کمتر میل به خوردن خوراکی های پر کالری مثل چیپس و پفک دارند .
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿🍰
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🐿🕊کبوتر و سنجاب🕊🐿
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.
درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.
اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.
یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.
باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.
یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.
آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد.
اینو هم بخون: قصه زیبا کودکانه فرشته نگهبان
کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد.
یک کمی که از آن جا دور شد مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه.
یهو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبه اش را بلد بود سریع به سمت او رفت.
ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد.
ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگل بان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد.
حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.
و اما سنجاب قصه ما که فکر می کرد خیلی زرنگه هنگام فرار گرفتار صیاد شده بود و این عاقبت کسی است که با حسادت و غیبت می خواهد به خوشختی برسد اما به تباهی خواهد رسید.
#قصه
🐿
🕊🐿
🐿🕊🐿
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#مناجات_شعبانیه
ابا صلت هروی گوید در جمعه آخر ماه شعبان بر امام رضا علیهالسلام وارد شدم، حضرت فرمود: اى اباصلت ماه شعبان بیشترش گذشت و این جمعه آخر آن است،
پس آنچه از اعمال خیر که در این ماه در انجام آن کوتاهى کردهاى در این چند روزى که باقى مانده تدارک کن، و بر تو باد به انجام آنچه به حال تو مفید است و ترک آنچه براى تو فائدهاى ندارد،
و دعا و استغفار و تلاوت قرآن را افزون کن، و از گناهان و نافرمانیهایت بهسوى خدا بازگرد و توبه نما، تا این ماه خدا به تو رو کرده باشد در حالى که تو با خدایت- عزّوجلّ- اخلاص ورزیده باشى، و امانتى بر گردن خود باقى مگذار مگر آنکه آن را ادا کنى،و نیز در دلت کینه هیچ مؤمنى نباشد مگر اینکه آن را از دل بیرون کنى، و هیچ گناهى را که مرتکب بودهاى وامگذار مگر آنکه آن را رها کرده و از آن دورى گزینى، و از خداوند پروا داشته باش، و در امور نهان و آشکارت بر او توکّل و اعتماد کن،
و هر کس بر خدا توکّل کند همانا خداوند او را کافى است، زیرا خداوند کار خود را به انجام میرساند، و براى هر چیز اندازهاى قرار داده است،و در باقیمانده این ماه زیاد این ذکر را بگو: «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِي مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْهُ؛ (یعنى: پروردگارا! اگر تاکنون در این ماه ما را نبخشیده اى،پس از تو میخواهیم که در باقیمانده این ماه ما را ببخشى و بیامرزى).
زیرا خداوند تبارک و تعالى در این ماه مردم بسیارى را به جهت احترام ماه مبارک رمضان از آتش آزاد میکند.
🌸فایل صوتی مناجات شعبانیه با نوای دلنشین حاج سعیدحدادیان👇
🍃التماس دعا👇
مناجات شعبانیه.mp3
24.49M
#مناجات_شعبانیه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی گل آفتابگردان
🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍
کانال آموزش نقاشی به کودکان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
25.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش نقاشی گل آفتابگردان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 گرگ طماع
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گرگ طماع.mp3
11.59M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 گرگ طماع
🌼قصه گوی افتخاری:
ریحانه واحد پرست
۱۰ ساله از تهران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌳🐾زرافه ای که گم شده بود🐾🌳
زرّافه صبح که از خواب بیدار شد، دید نه خودش هست، نه پاهای درازش، نه گردن و شکمش و نه چشمهای درشتش؛ ترسید.
گلویش انداز ه ى یک فندق بغض کرد. دوید بیرون. بدو بدو دنبال خودش گشت.
رسید به آهو و پرسید «تو منو ندیدی؟ »
آهو گفت : « نه، ندیدم. چی شده؟ گم شدی؟ »
زرافه سرش را تکان تکان داد و گفت: «.اوهوم. فکر کنم گم شدم. آره، آره. گم شدم. خیلی هم گم شدم » و گلویش به انداز ه ى یک گردو بغض کرد.
آهو گفت: «. نترس پیدا می شی. اگه یواش یواش بگردی، خوب بگردی حتماًحتماً پیدا می شی »
زرّافه یواش یواش گشت. خوب گشت. پیدا نشد. رسید به گوزن و پرسید: «تو نمی دونی من کجام؟ »
گوزن حوصله نداشت ، گفت «. نه. من از کجا باید بدونم؟ برو دنبال کارت. برو که حوصله ندارم »
زرّافه خواست بپرسد که چرا حوصله نداری. امّا نپرسید و رفت دنبال کارش. رسید به شیر و پرسید: « تو منو ندیدی؟ »
شیر خندید. زرّافه پرسید: « چرا می خندی؟ مگه خنده داره؟ خوبه تو هم گم بشی، من بهت بخندم؟ »
شیر گفت : « آخه خیلی حواست پَرته. مگه یادت نیست من دیروز تو رو خوردم. الآ نم تو، تو شکم منی »
زرّافه پرسید: « خوردی؟ تو منو خوردی؟ آخه برای چی منو خوردی. مگه نمی دونی که من دوست ندارم حالا حالاها خورده بشم؟ ها؟مگه نمی دونی ؟»
و گلوش اندازه یک سیب بغض کرد.
شیر گفت: « خب به من چه. می خواستی حواست را جمع کنی. می خواستی مواظب خودت باشی. می خواستی بازیگوشی نکنی تا خورده نشی »
بغض زرّافه که انداز ه ی یک سیب شده بود، از تو گلویش پرید بیرون. زرّافه گریه کرد و گفت : « آخه مگه تو نمی دونی که من یه زرّافه ی کوچولویم؟ مگه نمی دونی که من هنوز خیلی چیزها رو بلد نیستم. مگه نمی دونی زرّافه های کوچولو باید بازی کنن، بازیگوشی کنن؟ مگه خودت کوچولو بودی بازیگوشی نمی کردی؟»
شیر گفت: «… خب چیزه… یعنی خب آره… م یدونی خُب.. یعنی »
زرّافه گفت : « حالا زودباش. زودباش به جای حرف زدن دهنتو باز کن، بذار من بیام بیرون. دیگه هم منو نخور. آخه این که درست نیست هرکی کوچولو بود و خیلی چیزها رو هنوز یاد نگرفته بود تو بگیری بخوری شون»
شیر گفت : « خُب بابا باشه. بفرما. اینم از دهنم »
و دهانش را باز کرد. زرّافه بیرون آمد و رفت خانه اش. نه؛ اوّل رفت توى چشمه خودش را شست، بعد رفت خانه اش.
#قصه
🌳
🐾🌳
🌳🐾🌳
🦒🦒🦒🦒
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🛁🚿حمام🚿🛁
خوب میدونم که میکروب
آلوده و کثیف
چاره آلودگی
فقط صابون و لیف
یکی یکی به نوبت
سر و بدن، دست و رو
من خودمو میشورم
با صابون و با شامپو
وقتی که میرم حموم
قشنگ و زیبا میشم
خوش رنگ و خوش بو میشم
شبیه گل ها میشم
#قصه
🛁
🚿🛁
🛁🚿🛁
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
قصه 🌸 پسر تنبل 🌸
روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری نمی کرد و بسیار تنبل بود، او فقط می خورد و می خوابید.
یک روز مادرش که خسته و کوفته از سر کار برگشت و دید پسر جوانش هنوز خوابیده عصبانی شد و گفت: از فردا باید برای خودت کار پیدا کنی وگرنه دیگر در خانه جایی نداری.
تهدید مادر اثر کرد و پسر برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت. او در یک مزرعه مشغول کار شد و در پایان روز مزرعه دار چند سکه به عنوان مزد به پسرک داد. پسرک سکه ها را به هوا پرتاب می کرد و با آن ها بازی می کرد. در آخر هنگام عبور از رودخانه آن ها در آب افتادتد و او دیگر هیچ پولی نداشت و دست خالی به خانه برگشت. پسرک ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت: پسرکم تو باید سکه ها را در جیبت قرار می دادی تا گم نشوند. پسرک گفت: این بار آن ها را در جیبم می گذارم.
روز بعد پسرک در یک مرغداری کار پیدا کرد و صاحب مرغداری در ازای کار یک شیشه شیر به او داد. پسرک شیشه ی شیر را در جیب بزرگ ژاکتش فرو کرد و به سمت خانه حرکت کرد. تمام شیر در راه ریخت و شیشه خالی شد. این بار هم پسرک دست خالی به خانه برگشت و مادرش جریان را فهمید و گفت: که تو باید ظرف شیر را روی سرت می گذاشتی.
فردای آن روز پسرک در یک مزرعه کار کرد و دستمزدش مقداری پنیر خامه ای بود. پسرک پنیر را روی سرش قرار داد و آن را به خانه آورد.
بیشتر پنیر به موهای سرش چسبیده و فاسد شده بودند. مادر پسرک عصبانی شد و گفت : تو باید آن را با دقت در دست هایت نگهداری می کردند.
روز بعد پسرک در یک نانوایی کار گرفت و نانوا به عنوان دستمزد به او یک گربه ی بزرگ داد. پسرک گربه را گرفت و می خواست با خود به خانه بیاورد که گربه دست هایش را چنگ زد و فرار کرد. مادرش از دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: تو باید آن را با یک طناب به دنبال خودت می کشاندی.
پسرک دوباره برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت و این بار در یک قصابی کار پیدا کرد. قصاب در پایان روز به او مقداری گوشت تازه داد و پسرک آن را با طناب روی زمین می کشید و به خانه می برد. وقتی به خانه رسید گوشت ها کثیف و فاسد شده بودند و مادر پسرک نمی توانست از آن استفاده کند. مادر به او گفت: تو باید آن را روی شانه ات می گذاشتی و به خانه می آوردی.
روز بعد پسرک برای کار به گاوداری رفت و گاودار به عنوان دستمزد به او یک الاغ داد. پسرک بسیار قوی و نیرومند بود به خاطر همین الاغ را روی دوش خود قرار داد و داشت به خانه برمی گشت. در بین راه، خانه ی مرد ثروتمندی بود که با تنها دخترش زندگی می کرد.
دخترک بسیار زیبا بود ولی کر و لال بود. او هرگز در زندگی اش نخندیده بود و دکترها گفتند اگر دخترت بخندد حتماً خوب می شود.
پیرمرد بسیار تلاش می کرد تا دخترش بخندد اما فایده ای نداشت. پیرمرد به تمام اهالی روستا گفت: هرکس بتواند دختر مرا بخنداند من نصف ثروتم را به او می دهم.
آن روز دخترک کنار پنجره نشسته بود و از آن جا به بیرون نگاه می کرد. در همان لحظه پسرک هم با الاغ بر روی شانه هایش از آن جا رد می شد. صحنه ی بسیار خنده داری بود چون پسرک بسیار خسته شده بود و پاهای الاغ در هوا تاب می خورد.
دخترک وقتی این صحنه را دید با تمام وجود خندید و حالا هم می شنید و هم می توانست حرف بزند. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد و نیمی از ثروتش را به پسرک هدیه داد. پسرک و مادرش دیگر در سختی نبودند. آن ها خوش و خرم و در رفاه کامل در کنار هم زندگی کردند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌙اللَّهُمَّ بَارِكْ لَنَا فِي رَجَبٍ وَ شَعْبَانَ وَ بَلِّغْنَا شَهْرَ رَمَضَانَ
خدايا براى ما در ماه رجب و شعبان بركت قرار ده، و ما را به ماه رمضان برسان
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
حافظ
خط: محدثه قربانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
🙋♀🙋♂
🔰از چه زمانی و چگونه میتوان به کودک مسوولیت داد؟
معمولا بین 3 تا 5 سالگی، کودک هر چیزی را از روی تقلید یاد میگیرد برای همین میتوانید مرتب کردن اتاق را مانند بازی به او نشان دهید و او را در این کار همراهی کنید. او نیاز دارد بداند که این کار را از کجا شروع کند و هر وسیله را چطور سرجای خود بگذارد. تصور نکنید فرزند شما خیلی کوچک است.
وقتی زمان تمیز کردن اتاق کودکتان میشود حتما مسوولیتهایی به او بدهید.کودک با کمک شما معنای مسوولیت را میفهمد و تمایل پیدا میکند که این کار را تکرار کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐯🦊روباه زیرک🦊🐯
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
«بابا روباه» خود را روباه زیرکی می دانست. او با همسر و بچه هایش نزدیک جنگل زندگی می کرد.
هر پنج بچه روباه درست مثل پدر و مادرشان، زیبا و البته همیشه گرسنه بودند.
بابا روباه و مامان روباه برای سیر کردن آنها مرتب دنبال غذا می گشتند. یک شب که هر دو همراه با غذا به خانه بر می گشتند، بابا روباه گفت:
بچه های ما خیلی زیرک و زیبا هستند فکر می کنم همه آنها به من رفته اند.
همسر روباه جواب داد: این قدر بلند حرف نزن وگرنه پلنگ صدایت را می شنود.
بابا روباه گفت: بگذار بشنود. من زیرک تر از آنم که به دام او بیفتم. شاید تو نتوانی به تنهایی از دست او فرار کنی، اما هوش من برای نجات هر دوی ما کافی است.
همین که حرف بابا روباه تمام شد صدای غرشی در تاریکی به گوش رسید؛ خب، بابا روباه من اینجایم و می خواهم هر دوی شما را بخورم. مگر اینکه همان طور که گفتی، با هوش خودت جلویم را بگیری!
آن وقت، یک پلنگ بزرگ سیاه و زردرنگ از میان بوته ها خارج شد.
بابا روباه از شدت ترس و ناراحتی نمی توانست حرف بزند. او اصلا نمی دانست چه کار کند چرا که اونقدرها زیرک نبود.
آنگاه مامان روباه به آرامی گفت: چه خوب شد که شما را دیدیم، عمو پلنگ! شما پلنگ دانایی هستید و حتما می توانید به سوال مهمی که ما را نگران کرده است، جواب بدهید.
پلنگ، درست مثل بابا روباه مغرور بود و از این که او را دانا صدا کنند، خوشحال می شد.
همچنین گفتن «عمو» به پلنگ نشان می داد که چه حیوان مهمی است.
پلنگ گفت: بسیار خوب کمکتان می کنم. زود سوالتان را بپرسید تا گرسنه تر نشده ام.
مامان روباه ادامه داد: عمو پلنگ، من و شوهرم صاحب پنج بچه روباه زیبا هستیم.اما هنوز نمی دانیم کدامیک از آنها بیشتر شبیه من و کدام یک شبیه شوهرم هستند. شما آنقدر دانایید که با یک نگاه حتما جواب این سوال را پیدا خواهید کرد. آیا به ما این افتخار بزرگ را می دهید؟
پلنگ خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد: پنج بچه روباه چاق و چله هم علاوه بر این دو روباه نادان به شامم اضافه شد!
آن وقت گفت: مرا به طرف خانه تان ببرید. بچه ها را به من نشان دهید تا به سوالتان جواب بدهم.
هر سه حیوان به دنبال هم راه افتادند. سرانجام به سوراخی که به لانه روباه ختم می شد، رسیدند.
مامان روباه گفت: بابا روباه، برو به بچه ها خبر بده که عمو پلنگ چه افتخار بزرگی به ما داده است.
پلنگ غرش کنان گفت: عجله کن!
بابا روباه با عجله هر چه تمامتر، مثل برق و باد در سوراخ ناپدید شد. مامان روباه و پلنگ با هم کنار سوراخ منتظر ماندند، اما نه از روباه خبری شد و نه از بچه روباه ها.
پلنگ که حوصله اش سر رفته بود و احساس گرسنگی می کرد، گفت: شوهرت کجاست؟ بچه روباه ها کجا هستند؟
مامان روباه گفت: عمو پلنگ، اجازه بدهید به دنبالشان بروم.
پلنگ گفت: بگو عجله کنند.
مامان روباه: چشم عمو پلنگ.
مامان روباه داخل سوراخ پرید. پلنگ به انتظار نشست.
پلنگ عصبانی، خسته و مهم تر از همه گرسنه بود. ناگهان متوجه کله پُرمغز و چشمان براق مامان روباه شد که از سوراخ، دزدکی نگاهش می کرد.
مامان روباه گفت: عمو پلنگ، دیگر نیازی به زحمت شما نیست.
بابا روباه جواب را پیدا کرد. او می گوید هر پنج بچه روباه به زیرکی و زیبایی مادرشان هستند.
پلنگ غرشی کرد و به طرف سوراخ پنجه انداخت. اما مامان روباه به سرعت فرار کرد و مثل برق در سوراخ ناپدید شد.
پلنگ آن شب را بدون شام گذراند. بابا روباه هم دست از خودستایی برداشت. چون حالا می دانست که همسرش داناترین و زیرک ترین عضو خانواده است.
#قصه
🦊
🐯🦊
🦊🐯🦊
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
✅تنها زمانی وجود فرزند می تواند موجب افزایش نشاط فضای خانواده شود که:
- زن و شوهر رابطه دلچسب و نشاط آوری داشته باشند.
- زن و شوهر از بلوغ روانی بیش از حد متوسط زنان و مردان جامعه خود برخوردار باشند.
- زن و شوهر علاوه بر آن که باید اشتیاق زیادی به داشتن فرزند داشته باشند ، باید مشتاق آن باشند که فرزندی تربیت کنند که بتواند در نیمه اول قرن حاضر به عنوان فردی موفق عمل کند.
- زن و شوهر بدانند که فرزندپروری نیاز به مطالعه و شرکت فراوان در کلاس های آموزشی در زمینه ی مربوط به تربیت فرزند دارد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
هوس های مورچه ای :🐜🐜🐜
یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 یک روز خوب🌹
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4