#شعر
#صبح
با خنده صبح
یک غنچه وا شد
پروانه آمد
مهمان ما شد
من شاد و خندان
بیرون دویدم
از نانوایی
نانی خریدم
یک نان تازه
خوش طمع و خوش بو
پروانه پرسید
صبحانه ام کو
@Ghesehayekoodakane
☀️☀️مواظبت بیش از حد باعث ایجاد فرزندانی فاقداعتمادبهنفس میشود. اگر خواهان اطاعت مداوم بیچونوچرا از جانب فرزندمان باشیم، باعث پرورش کودکی خشمناک و یاغی خواهیم شد. و اگر زیاده از حد به فرزندمان اجازه بدهیم، به او میآموزیم که حق دارد بدون توجه به حقوق دیگران، هر چه میخواهد به دست آورد.
پدر میتواند فرزندش را که چهار دستوپا روی چمن در حال جستوجوست، زیر نظر بگیرد بیآنکه تمام مدت بغل دست او باشد.
مادر میتواند به فرزند 5/2 سالهاش اجازه دهد که هنگام راه رفتن در پارک، به یک کودک ووسیله ی بازی اش ، نزدیک شود.
بچهای 5ساله احتیاج دارد دوچرخهسواری را یاد بگیرد. حتی اگر در حین یادگیری چندین بار هم زمین بخورد.
هنگامی میتوانیم خودباوری را در فرزندمان شکل دهیم که ایمان و اعتمادمان را به او نشان داده و مطمئن باشیم که فرزندمان میتواند متناسب با سن و رشدش از عهده چالشها برآید.
#فرزند_پروری
👇👇👇
@Ghesehaye_koodakane
#قصه_متنی
#برگ_های_بازیگوش
🍃🍁🍂🍀☘
پاییز شدە بود.
باد زوزە می کشید ابرها را بە هم می کوبید صدای گوروم گوروم ابرها در آسمان و زمین پیچیدە بود
برگهای بازیگوش خود را محکم به شاخە درخت ها چسپاندە بودند ودلشان نمی خواست از شاخە جداشوند و با خش خش کردند سربە سر باد می گذاشتند
رنگشان زرد وبعضی ها نارنجی وبعضی قرمز وقهوی شدە بودند
باد تمام زورش را زد همە برگ ها را از شاخە ها جدا کرد وبه زمین وکف سنگ فرش خیابان انداخت
وشروع بە بازی و هل دادن آنهاکرد
دوبرگ نارنجی نیز به زمین افتادە بودند و خندە کنان بە دنبال هم می دویدند.
برگ کوچکتربا خوشحالی و خنده به برگ بزرگتر گفت: یواااش لطفا کمی یواشتر برو منم برسم.
برگ بزرگتر خش خش کنان گفت: نمی توانم ارامتر بروم چون باد مرا می برد.
برگ کوچک با صدای بلند پرسید : باد چرا مارا ازشاخە جدا کرد؟
برگ بزرگتر گفت: چون درخت ها قصد دارند بخوابندتا زمانی کە بهار شودو برگ وشکوفە های جدیدی برشاخە های درختان سبز شوند.
برگ کوچک باخوشحالی گفت: حالا کە اینطور شد بیا درکوچە وپارک دنبال هم بدویم و بازی کنیم.
وهردوی آنها باشادی شروع به بازی ودویدن کردند.
🌼🌸🌼🌸
نویسندە: فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🍃🌼🌸🍃🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#شعر
#سلام
سلام سلام بچه ها
چطوره حال شما
باشید همیشه خندان
چون گل های گلستان
سلام به روی ماهتون
به گرمی نگاهتون
به قلب پاک و صافتون
به موهای سیاهتون
@Ghesehayekoodakane
#شعر
کفشدوزک🐞👟
تو خواب دیدم که کفشم 👟
پاره شده حسابی
دویدمو دویدم کنار نهر آبی 🏃
یه کفشدوزک و دیدم
قشنگ و خال خالی 🐞
می دوخت یه کفش پاره
چقدر تمیز و عالی 👟
اون کفشمو درست کرد
فقط با یه اشاره👌
انگار که توی دستش
عصای جادو داره✊
@Ghesehayekoodakane
🐞👟🐞👟🐞👟🐞👟🐞👟
#داستان_متن
#داستان_کودکانه
🌿🐮قصه گوساله کوچولو 🐮🌿
@Ghesehayekoodakane
گوسی گوساله همه قندها را خورد.
مامان گاوه دعوایش کرد.
گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!”
گوسی گوساله از خانه بیرون آمد.
توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد.
گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟”
هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله رفت.
توی راه پیشو پیشی را دید.
پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد.
گوسی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟”
پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید.
گوسی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟”
موشی موشه، گوسی گوساله را برانداز کرد و گفت: “خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره، چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم.”
گوسی گوساله از خوشحالی ماع ماع کرد. دمش را توی هوا تکان داد و به خانه موشی موشه رفت.
شب شده بود. موشی موشه برای خودش و گوسی گوساله قند آورد. گوسی گوساله لپ لپ قندها را خورد.
موشی موشه گفت: “خب حالا بخواب.”
گوسی گوساله گفت: “بخوابم؟! ما که هنوز شام نخوردیم!”
موشی موشه گفت: “پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!”
گوسی گوساله گفت: “مامان گاوه هر شب به من یونجه تازه میداد. اگر یونجه نباشه، علف می ده!”
@Ghesehayekoodakane
موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من علف و یونجه ندارم. دیگه بخواب.”
گوسی گوساله دیگه چیزی نگفت.
موشی موشه سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.
گوسی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش!
موشی موشه یک چشمش را باز کرد. گفت: “گوسی گوساله! سر و صدا نکن، می خوام بخوابم.”
گوسی گوساله گفت: “هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم.”
موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من که نشخوار نمی کنم. بگیر بخواب.”
گوسی گوساله اخم کرد و چیزی نگفت.
گوسی گوساله خواست بخوابد؛ اما نتوانست. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد.
گوسی گوساله، سرش را به موشی موشه تکیه داد.
موشی موشه از خواب پرید و داد زد: “چیکار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی.”
و دوباره خوابید.
گوسی گوساله بغض کرد. دلش برای مامان گاوه تنگ شد. بلند شد، آرام و بی سر و صدا از خانه موشی موشه بیرون آمد. به طرف خانه راه افتاد. هوا تاریک بود.
از کنار پیشو پیشی رد شد. پیشو پیشی، پیش یچه هایش خوابیده بود.
از کنار هاپی هاپو رد شد. هاپی هاپو، پیش بچه هایش خوابیده بود.
گوسی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید: “گوسی عزیزم کجایی؟ گوسی مامان؟”
صدای مامان گاوه بود. گوسی گوساله به طرف صدا دوید. مامان گاوه را دید. توی بغلش پرید و گفت: “ماع! ماع! مامان گاوه، تو از همه مامان ها، مامان تری!”
@Ghesehayekoodakane
#شعر
#شعر_كودكانه
آب آب آب روخوردش
کدوم آب ؟
همونی که چوبه رو برد
کدوم چوب؟
همونی که پشت در بود
کدوم در ؟
همونی که شب نبستیش
کدوم شب؟
همون شب که گرگه اومد
کدوم گرگ ؟
همونی که مرغه رو برد
کدوم مرغ؟
همون مرغ زرد پا کوتاه گردن طلا
صد تومن دادم نفروختیش
گرگه اومد و بردش
روباهه شست و خوردش
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متنی_تصویری
#الاغ_شجاع/#شیر_ترسو/#روباه_بلا
#توضیحات:پی دی اف،اسکن با کیفیت👇
🌸🌸🍃🍂🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane