eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
320 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
ســــــ🌸ـــــلام اول هفته تون زیبـا و قشنگـــ🌸 شنبه تون پر از آرامش وشادی🌸 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃شمردن به فرزندانتان فقط شمردن یاد ندهید، به آن ها یاد بدهید چه چیزهایی ارزش شمردن دارند. Don't just teach your children to count; Along with it, let them also know what is worth counting. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ کودک شاد و خندان ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 تو باغِ سبزِ خونه 🌱 یه بوته‌یِ گل دارم 🌸 رو شاخه‌های اون گل 🌱 یه دونه بلبل دارم 🌸 منم تو باغِ خونه 🌱 مثلِ یه پروانه‌ام 🌸 با شادی و با خنده 🌱 آرامشِ خانه‌ام 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای روزی بود و روزگاری بود در روستایی مردی صاحب چند گاو بود او هرروز آنها را به صحرا می برد و شب ها به روستا برمی گشت او یک گاو بزرگ و قهو ه ای رنگ داشت. یک روز که گاو هارا به صحرا برده بودگاو قهوه ای به دنبال علف های تازه رفت هرچه دورتر می شد علف های تازه تر و بهتری پیدا می کرد، هوا کم کم تاریک شد و گاو قهوه ای که از بقیه دور شده بود هرچه نگاه کرد راه را پیدا نکرد و همانجا نشست و چون خیلی خسته بود به خواب رفت. فردا صبح با صدای کلاغی از خواب بیدار شد کلاغ از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گاو همه ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: خیلی تشنه ام چشمه ی آب این نزدیکی کجاست؟ کلاغ جواب داد: در نزدیکی اینجا جنگلی است من در آنجا زندگی می کنم اگر دوست داری با من بیا گاو که چاره ای نداشت قبول کرد و به دنبال کلاغ به راه افتاد آنها رفتند و رفتند تا به جنگل بزرگ و سرسبزی رسیدند که پر از علفهای تازه بود و در آن چشمه ی پرآبی جریان داشت. گاو که تا به حال جنگل ندیده بود ابتدا از چشمه آب خورد و بعد از علفهای تازه خورد و سیر شد و از خوشحالی شروع به "ما ما" کرد. صدای او در جنگل پیچید و به گوش همه ی حیوانات از جمله شیر سلطان جنگل رسید شیر که همراه خرگوش بود و تا به حال صدای گاوی را نشنیده بود با خود گفت: عجب صدایی تا به حال همچنین صدایی را نشنیده بودم ممکن است او حیوانی قویتر از من باشد و بخواهد جای مرا بگیرد باید مواظب باشم. خرگوش که از چهره ی شیر پی به نارحتی او برده بود از او سوال کرد ای سلطان بزرگ از چه چیزی نگران هستید؟ شیر که نمی خواست خرگوش متوجه ترس او بشود در جواب او گفت : چیزی نیست اتفاقا خیلی سرحال و خوشحالم. در همین لحظه دوباره صدای گاو بلند شد و رنگ از چهره ی شیر پرید خرگوش روبه شیر کرد و گفت: ای شیر بزرگ این صدای گاو است او از شما قوی تر نیست نگران نباشید من او را نزد شما می آورم، خرگوش به دنبال صدای گاو رفت و محل ایستادن او راپیداکرد و ازاو پرسید:از کجا آمده ای؟ گاو هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد خرگوش گفت: این جنگل سلطانی دارد که شیر نام دارد هر کس به این جنگل می آید باید ابتدا نزد او برود و از او امان بخواهد و به او احترام بگذارد. تو هم اگر می خواهی جانت در امان باشد باید نزد او بروی و به او احترام بگذاری گاو که قبلا نام شیر را شنیده بود و می دانست حیوان خطرناکی است به سرعت گفت: بله می آیم، هردو به راه افتادندتا نزدیک شیر رسیدند شیر دستورداد همانجا بایستند و جلوتر نیایند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای خرگوش با صدای بلند گفت: ای سلطان جنگل گاو آمده است به شما احترام گذاشته امان بخواهد شیر در جواب گفت: از همانجا این کار را انجام بده گاو هم از همانجا به شیر احترا م گذاشت و برای شیر تمام ماجرای گم شدنش را تعریف کرد، شیر از او خوشش آمد و گفت: تاوقتی در این جنگل هستی در امان خواهی بود و تا هرزمان که خواستی می توانی راحت اینجا زندگی کنی به مرور شیر و گاو با هم دوست شدند خرگوش که از نزدیکان شیر بود و دلش نمی خواست کسی جای او را بگیرد ناراحت شد وبه گاو حسادت کرد و به فکر افتاد او را از چشم شیر بیاندازد. یک روز صبح نزد شیر رفت و گفت: شنیده ام با گاو دوست شده اید، ای سلطان بزرگ او حیوان غیر قابل اعتمادی است و شاخ های تیزی دارد اتفاقا چند روز پیش نزد من آمد و گفت شیر آنقدرها هم قوی نیست من هرموقع بخواهم می توانم جای او را درجنگل بگیرم شیر از حرفهای خرگوش ناراحت شد و درفکر فرو رفت. بعد ازآن خرگوش نزد گاو رفت و گفت: تو خیلی ساده ای فکر می کنی شیر واقعا دوست توست او به تو فرصت داده تا خوب بخوری و چاق شوی آن وقت سر فرصت تورا شکار می کند خلاصه مواظب باش، شیر به سراغ گاو آمد هر دو درمقابل هم قرار گرفتند و قصد داشتند به یکدیگر حمله کنند، کلاغ که متوجه حسادت خرگوش شده بود به سرعت خود را به آنها رساند و با صدای بلند گفت صبر کنید خرگوش دروغ میگوید و به خاطر حسادت این حرفها را زده است شیر و گاو هم از اینکه فریب حرفهای خرگوش را خورده بودند ناراحت شدند و از یک دیگر عذرخواهی کردند و به دوستی خود ادامه دادند. از طرف دیگر خرگوش حسود وقتی متوجه شد کلاغ دروغگویی او را ثابت کرده و هر لحظه ممکن است شیر او را شکار کند پا به فرار گذاشت و از جنگل بیرون رفت. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کودکان گاهی غذا و میوه نمی خورند، تزیین زیبای غذا میتواند کودک را تشویق به مصرف بهتر و بیشتر مواد غذایی سالم کند و باعث رشد بهتر کودک شود. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
باز هم از محبت همه شما اعضای محترم کانال قصه های کودکانه سپاسگزارم🌹
قصه های کودکانه
👆از همه مامانهای کانال❤️ خصوصا شما مادر گرامی❤️ 🌹تشکر میکنم 🌹
بلندترین نردبان دنیا_صدای اصلی_229242-mc.mp3
11.64M
🌃 🪜 بلند ترین نردبان دنیا 🐒یک روز میمون کوچولو داشت بازی میکرد که مادرش او را برای شام صدا کرد. ولی میمون کوچولو دوست داشت هنوز در جنگل بازی کند. شب شده بود اما نور ماه همه جا را روشن کرده بود. میمون کوچولو خیلی از ماه خوشش آمده بود. به مادرش گفت: مامان جون من دوست دارم ماه را بغل کنم. بهتره ادامه قصه را بشنوید. 👆 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿ بچّه شیعه ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 من بچه شیعه هستم 🌱 همیشه یارِ قرآن 🌸 من عاشقِ علیَ م 🌱 مولا و شاهِ مردان 🌸🍃 🌸 من‌ بچه شیعه هستم 🌱 مثلِ گلِ بهارم 🌸 باشد دوازده نور 🌱 همواره افتخارم 🌸🔸 🌸 اسمِ علی که آید 🌱 بر قبله رو میارم 🌸 این دستِ کوچکم را 🌱 بر سینه‌ میگذارم 🌸🍃 🌸 من بچه شیعه‌ هستم 🌱 آرام و سر به راهم 🌸 پاک و تمیز و زیبا 🌱 مانندِ قرصِ ماهم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⚜کثیف‌کاری، مهارت یادگیری کودکان را به شدت تقویت می‌کند! ⚜کودکانی که بیشتر اقدام به لمس کردن، چنگ زدن وچشیدن اشیای اطراف خود میکنند، ازتوانایی بهتری در یادگیری برخوردار هستند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 خرگوش کوچولو و جیرجیرک یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خورشید خانم یواش یواش پشت کوه ها می رفت. کم کم هوا تاریک می شد و ستاره ها یکی یکی توی آسمان می آمدند. در گوشه ی یک جنگل بزرگ، خرگوش کوچولوی خاکستری رنگی زندگی می کرد که بعد از پشت سرگذاشتن یک روز شاد برای خواب آماده می شد.🌒🐰 اول دندان های قشنگ و سفیدش را مسواک زد و بعد به مامان و باباش شب بخیر گفت و آن ها را بوسید. زیر یک قارچ قرمز بزرگ، با خال خال های سفید دراز کشید. سرش را روی بالشی از علف های خشک شده گذاشت و مثل هر شب سرگرم تماشای ماه و ستاره ها شد. ستاره ها به خرگوش کوچولو چشمک می زدند.🍄✨ پلک هایش آرام آرام سنگین شده بودند که یک دفعه صدایی شنید، جیر جیر جیر!😳 صدا از پشت بوته ی تمشک می آمد. خرگوش کمی ترسید و چشم هایش گرد شد. ناگهان صدای جیر جیر نزدیک تر شد و برگ های پایینی بوته شروع به خش خش کردند. خرگوش خیلی ترسیده بود. با خودش فکر کرد شاید یک حیوان بزرگ می خواهد به او حمله کند. با دست های کوچکش چشم هایش را گرفت. صدای جیرجیر نزدیک و نزدیک تر شد. یک دفعه صدا قطع شد. خرگوش دست ها را از روی چشم هایش برداشت و حشره کوچولویی را دید که به او نگاه می کرد.😴😨 خرگوش پرسید: « تو یک حیوون بزرگ رو این جا ندیدی که جیرجیر بکنه؟ » حشره کوچولو گفت: « جیرجیر! جیرجیر! » خرگوش کوچولو تعجب کرد و خنده اش گرفت. حشره به خرگوش گفت: « من جیرجیرکم، تازه به این جا آمده ام. می خواهم زیر این بوته ی تمشک استراحت کنم. اگر ترسیدی منو ببخش. »😅🌱 بعد ادامه داد: « آخه من شب ها عادت دارم جیرجیر کنم. معنیش اینه که الآن همه جا امنه و این دور و بر خبری نیست و راحت می تونیم استراحت کنیم! »☺️ خرگوش گفت: « چه خوب. حالا من یه دوست جدید پیدا کردم. » جیرجیرک کنار خرگوش نشست و با هم به ستاره ها نگاه کردند. جیرجیرک شروع به زمزمه ی یک آهنگ کرد که خرگوش خیلی از آن آهنگ خوشش آمد. ستاره های زیبا بتابید بتابید✨ به جنگل پر درخت بتابید بتابید🌳🌲🌵🌟 کنار ماه که هستید قشنگید قشنگید⭐️🌚⭐️ دوستی ما دو تا رو ببینید ببینید😊😊 همین طور که جیرجیرک شعر می خواند پلک های خرگوش کوچولو سنگین و سنگین تر شد و خوابش برد🐰😴 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏐توپ را برگردان⚾️ 🎯هدف : ⚜مهارت ، سرعت ، حس همکاری 🎈لوازم : ⚜یک توپ برای هر گروه 🔖شرح بازی : 💭دانش آموزان در گروه های 10 تا 15 نفره بصورت دایره می نشینند. با فرمان مربی بچه ها با غلتاندن توپ با دست از جلوی خود در جهت عکس عقربه های ساعت آنرا به نفر بعدی می دهد. 💭همزمان با آن یکی از بچه ها به انتخاب مربی در قسمت بیرون دایره شروع به دویدن می کند تا مشخص شود که در زمانی که توپ یکبار دور دایره می چرخد او چند بار می تواند به دور دایره بدود. کسی که بیشترین دور را بزند برنده است. 🖇این بازی مختص پایه های اول تا سوم می باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پرنده ی کوچولویی در جنگل_صدای اصلی_228934-mc.mp3
10.35M
🌃 🐦 پرنده کوچولویی در جنگل ❄️زمستان از راه رسیده بود اما پرنده کوچولو که بالش شکسته بود نمی توانست با دوستانش به جنوب برود. جنوب گرم بود اما پرنده نمی توانست برود ،پرنده کوچولو پیش درخت گردو رفت و از او خواست تا روی شاخه هایش زندگی کند اما درخت گردو اصلا قبول نکرد. درخت بید و بلوط هم قبول نکردند ناگهان پرنده کوچولو صدایی شنید... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ وَ بالْوالِدَینِ اِحساناََ به والدین 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸توو آیه‌هایِ قرآن 🌱گفته خدایِ رحمان 🌸باید به والدینت 🌱نیکی کنی و احسان 🌸🔸 🌸تو این فرشته‌ها را 🌱بدان عزیزتر از جان 🌸تندی نکن به اونها 🌱حتی‌یه‌لحظه‌ یک آن 🌸🍃 🌸خدایِ‌خوب چهار بار 🌱آورده تویِ قرآن 🌸باید به والدینت 🌱نیکی‌ کنی و احسان 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃نقاشی منظره 🌼آموزش در مطلب بعدی 🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
28.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ویدیو آموزش نقاشی بالا 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍞 نان یک روز سرد زمستانی بود. حسن داشت با نانی که از نانوایی خرید بود به خانه بازمی گشت. ناگهان او متوجه سگ ضعیف،گرسنه و بدبختی شد که آنقدر لاغر بود که استخوان هایش بیرون زده بود. سگ داشت به نان درون زنبیل حسن نگاه می‌کرد و ناله می‌کرد. حسن با دیدن صحنه‌ی این سگ رقت انگیز کاملا تحت تاثیر قرار گرفت. به خودش گفت: "اگر من نان خودم را به این سگ بدبخت بدهم مادرم گرسنه خواهد ماند". سپس تصمیم گرفت که برای رضای خدا و رفع گرسنگی سگ کاری کند. زنبیل را پایین آورد و شروع به خرد کردن نان برای سگ کرد. مردی که داشت از نانوایی باز می‌گشت آنچه حسن گفته بود را شنید. او به حسن نزدیک شد و یک قرص از نان هایش را درون زنبیل حسن قرار داد و از حرکت زیبای حسن تشکر کرد. 🔹البته حسن اگر حدیث پیامبر را شنیده بود می‌توانست برای این حادثه توجیهی پیدا کند: 🌼"صدقه باعث نقصان مال نمی شود. " ما نقصت صدقه من مال 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کتابخانه‌ ی فامیلی_صدای اصلی_446192-mc.mp3
9.45M
🌼عنوان قصه: کتابخانه ی فامیلی 🌸«هدی» و «عزیزجون» مشغول صحبت کردن باهم‌دیگه‌ هستن. اونا درباره‌ی اینکه نباید زباله‌ها رو توی خیابون بریزن باهم حرف می‌زنن. عزیزجون می‌گن برای اینکه کاری فرهنگ‌سازی بشه، باید اول از خودمون شروع کنیم... 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که خداوند در قرآن کریم به ما سفارش کرده‌اند برای تاثیرگذاری درست هر کار صحیحی اول از خود، خانواده و اقواممون شروع کنیم. 🍃 در این قسمت از برنامه‌ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه‌ی ۲۱۴ سوره‌ی مبارکه‌ی «الشعراء» اشاره می کنن. 🌼خداوند در این آیه‌ می‌فرماید: «وَأَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ.» ﻣﺄﻣﻮﺭﻳﺖ ﻋﻠﻨﻲ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺸﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﻜﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻦ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دست به دامن خدا که می‌شوم … چیزی آهسته درونم به صدا می‌آید که: نترس!از باختن تا ساختن دوباره فاصله‌ای نیست... Take refuge in God, and a voice will resonate in your heart "Don't be afraid!There is no long distance between loss and success." 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💈🔮 حساب و نقاشی 🔮💈 یک هشت و یک هفت یک هفت و یک هشت شد رشته‌ی کوه پایین آن، دشت یک صفر گنده بالای آنهاست خورشید زردی است پرنور و زیباست گل ، پنج تا پنج خانه ، دو با یک شکل درخت است پنج و دو تا یک پایین آنها رودی پر آب است نقاشی من درس حساب است ! 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت ایوب حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک می‌کرد.او مرد ثروتمندی بود و گوسفندهای زیادی داشت و دانه‌های گندم زیادی در انبار خود داشت. مزرعه‌ها و باغ‌هایش پر از میوه و سبزی بود. حضرت ایوب با این که همه چیز داشت و پولدار بود اما بسیار مهربان بود و به فقیرها کمک می‌کرد و یتیم‌ها را خیلی دوست داشت. یک روز وقتی حضرت ایوب داشت خدا را عبادت می‌کرد،شیطان که اصلا حضرت ایوب را دوست نداشت آمد و گفت: -ای ایوب از این که این قدر خدا را عبادت کردی خسته نشدی؟ حضرت ایوب خندید و گفت: -تو جواب سوالت را می‌دونی پس چرا می‌پرسی! اما باز هم برات می‌گم، ای شیطان اگه سال‌های سال باشه من هنوز هم خدای بزرگ رو می‌پرستم و خدا را دوست دارم. شیطان خندید و گفت: -ایوب خودت خوب می‌دونی که چرا خدا را عبادت می‌کنی و این قدر دوستش داری، می‌خوایی بهت بگم چرا؟ حضرت ایوب گفت: -من خوشم نمی یاد با تو حرف بزنم و ازت بدم می‌یاد. شیطان گفت: -تو سال‌های سال خدا را عبادت کردی.اما همه ی این عبادت‌ها دروغه،من می‌دونم که اگه پول و این قدر نعمت نداشتی هیچ وقت خدا را عبادت نمی کردی. حضرت ایوب که واقعا خیلی خدا را دوست داشت.ناراحت و عصبانی شد و گفت: -اصلا این طور نیست.من ایوب پیامبر خدا هستم و هیچ وقت در هیچ شرایطی خدا را ترک نمی کنم. شیطان خندید و رفت. صبح توی بازار،مردی داشت با دوستش حرف می‌زد خنده ای بلند کرد و گفت: -عبادت‌های ایوب همه الکی و از روی دروغه. ... 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ مُزدِ راستگویی‌ ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 وقتی که‌ راستگو باشی 🌱 دوسِت دارن همیشه 🌸 درِ بهشتِ زیبا 🌱 به رویِ تو وا میشه 🌸🍃 🌸 توو سختیِ قیامت 🌱 خدا خودش قاضیه 🌸 راستگویِ شاد و خندان 🌱 خدا ازش راضیه 🌸🔸 🌸 راستگو با حرفِ راستش 🌱 بهشتو آفریده 🌸 با دستِ خود توو دنیا 🌱 گُلِ بهشتو چیده 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
میخوام سفید بشم_صدای اصلی_56595-mc.mp3
12.46M
🌃 🌸می‌خوام سفید بشم 🐻 خرس قهوه ایی در جنگلی زندگی میکرد یک روز خرس قهوه ایی کاغذی را پیدا کرد خرس قهوه ایی روی کاغذ یک خرس سفید دید و با خودش گفت باید خودم را حسابی تمیز کنم که سفید بشوم و تصمیم گرفت هر روز خودش را بشوید. 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿ اِنّما المؤمنونَ اِخوَة ﴾ 💚ما مؤمنانِ عالَم 💚باهم‌برادرهستیم 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 مؤمن و برادر وار 🌱 یکدلیم و یکدستیم 🌸 در دفاعِ از اسلام 🌱 یارِ یکدِگر هستیم 🌸🍃 🌸 ما به فکرِ یاریِ 🌱 مردمِ فلسطینیم 🌸 فکرِ مسجدُالاَقصیٰ 🌱 قبله‌یِ نخستینیم 🌸🔸 🌸 ظلمِ صهیونیست امروز 🌱 گرچه خانمان سوزست 🌸 غزه‌یِ مقاوم باز 🌱 چون همیشه پیروزست 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب #قسمت_اول حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک می‌کرد.او مرد ثروتمندی
🌼حضرت ایوب علیه السلام دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را می‌زنی؟ آن مرد جواب داد: -به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر می‌کردم. ایوب به همه ی ما دروغ می‌گه. شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب می‌داد. دوستش فکر کرد و گفت: -همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمت‌ها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت می‌کنه. فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر می‌گشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت: -سلام ای پیامبر خدا. من مدت‌هاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد می‌کنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن. حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت: -بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه... حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید. پیرمرد  وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست.  حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش می‌داد گفت: -پس چرا زودتر نیمدی؟ پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت: -هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر. پیرمرد خوشحال شد و گفت: -خیلی ممنون، ای پیامبر خدا. وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست. ... 👈قسمت اول 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ﴿ همنشین پاک ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 آهای مگس چرا تویی 🌱 با بچه‌ها نامهربون 🌸 با این صدایِ ویز و ویز 🌱 همش میری سراغشون 🌸🔸 🌸 آهای مگس کثیف شدی 🌱 با همنشینی با بَدا 🌸 چرا نمیشینی رو گُل 🌱 میشینی رو زباله‌ها 🌸🍃 🌸 آهای مگس برو دیگه 🌱 نَشین رو سفره‌یِ غذا 🌸‌ به خاطرِ سلامتی 🌱 تو دور بشو از این فضا 🌸🔸 🌸 خودت برو بیرون‌ ازین 🌱 اتاق و هال و مهمونی 🌸 وگر نه پشّه‌کش بیاد 🌱 تو لِه میشی به آسونی 🌸🍃 🌸 میخوای‌ که محترم باشی 🌱 آلودگی رو دور بریز 🌸 شبیهِ زنبورِ عسل 🌱 بشین رو گُلهایِ تمیز 🌸🔸 🌸 زنبورِ خوبِ عسلی 🌱 که رویِ گلها میشینه 🌸 انگار عروس‌ِ خوشکله 🌱 همش داره گل میچینه 🌸🍃 🌸 میخوای‌تو هم‌ عزیز باشی 🌱 همیشه باش پاک و تمیز 🌸 پاکیزه باش مثِ عسل 🌱 بشو شفایِ هر مریض 🌸🔸 🌸 ما بچه‌هایِ خوب اگر 🌱 باشیم با دوستانِ تمیز 🌸 همیشه زندگی میشه 🌱 مثِ عسل خیلی لذیذ 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آینده نگری مامان موشه_صدای اصلی_224842-mc.mp3
11.86M
🌃 🐭آینده نگری مامان موشه روزهای آخر تابستان بود و گرما کم کم داشت تمام می شد. مامان موشه با سختی بسیار تعداد زیادی چوب برای فصل سرما فراهم کرده و آنها را پشت لانه شان گذاشته بود. بچه موش ها برای بازی کردن پشت لانه می رفتند و از اینکه آنجا پر از چوب شده بود... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان «آینده نگری» را می آموزد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4