eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦 @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 هفت تا پرنده 🐦 با هم تو لونه ای نشستند 🎑 مثل روزهای هفته 🎋 هر یک به رنگی هستند 🎍 شنبه به رنگ پائیز 🍂 همیشه زرد رنگه 🍁 یکشنبه رنگ سبزه 🍀 مثل چمن قشنگه 🌾 دوشنبه نارنجیه ‌ 💥 رنگ قشنگ خورشید 🌞 سه شنبه ها بنفشه 💟 گل بنفشه خندید 🌸 چهارشنبه آبی رنگه 🔵 به رنگ آب دریا 🌊 پنج شنبه رنگ نیلی 🌀 چون آسمان شبها ‌ 🌚 جمعه به رنگ قرمز 🔴 رنگ گلای زیبا 🌹 شادی کنید بخندید 😃 بازی کنید بچه ها ⛹ 🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄 @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼
@Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 🍀در مزرعه اي كوچك اردک كوچولويي  از تخم بيرون آمد  او از خودش پرسيد : مامان من كجاست ؟    🍀اردک كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه سگی را ديد      از او پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و سگ گفت : نه ، ولي  به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني اردک کوچولو گفت : متشكرم   اردک كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسيد 🌸از گربه پرسيد: تو مامان مرا نديدي ؟    گربه گفت : نه من مامان تو را نديدم 🌸دوباره اردک كوچولو رفت تا به يك اسب مهربان رسيد  از اسب پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را نديديم   🌻ولي اردک كوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسيد از ببعی پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و ببعی گفت : نه من مامان تو را نديدم ❣دوباره اردک كوچولو به راه افتاد تا به آقاي گاو رسيد  از آقاي گاو پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ آقاي گاو گفت : من مامان تو را نديدم ☘جوجه اردک كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود ⭐️يكدفعه اردک كوچولو صداي سگ را شنيد آقا سگه فرياد كشيد : من مامان تو را پيدا كردم جوجه اردک كوچولو گفت : آقاي سگ از شما متشكرم 🐤جوجه اردک به طرف مامانش دويد  با صداي بلند گفت : مامان دوستت دارم و  مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم🐤 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌻😊خندیدم😊🌻 🚺🚹🚼 دویدم و دویدم زود به کلاس رسیدم یک گل خوب و زیبا تو دفترم کشیدم درس معلمم را گوش دادم و شنیدم گل های تو باغچه بو کردم و نچیدم موقع بازی کردن من به هوا پریدم روی زمین بازی لیز خوردم و سریدم نه اخم کردم نه گریه خندیدم و خندیدم @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼
@Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 شش دانه قاشق 🍴🍴 شش دانه بشقاب 🍽🍽 نان و نمکدان 🍞🧀 یک کاسه ی آب 🍶 دیگی پر از آش 🍵 یک شام ساده 🍳🍝 در دور سفره 🍱 یک خانواده 👨👩👧👦 با مهربانی 😊😊 با هم نشستند 🙇 در سینه شادی ❤️❤️ بر چهره لبخند 😄😄 گفتند اول ☝️ نام خدا را 🙏 خوردند با هم 😋 نان و غذا را 🍞🌯🍝 یک سفره ی خوب 🙂🙃 یک شام دلخواه 🍛🍲 بعد از غذا هم 😍 الحمدلله🙏🙏 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_210669979819836786.m4a
7.61M
قصه قیچی که دنبال کار می گردد ✂️✂️✂️✂️✂️✂️✂️✂️✂️ @Ghesehayekoodakane 🌹با صدای آنیتا روانبخش🌹
من دوست ندارم که به مدرسه بیایم لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند. اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد. در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: « چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ » لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک. توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون. من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟ @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 کی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.»👼 دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.»🐰 چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.»🐹 آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.🌞 چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.🐕 یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند. نی نی دایناسور مهربان گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد. خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو.» دل گرگ لرزید. پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد.🐕 این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند.🐰🐹 پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند.😊😊 @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سیب معجزه گر @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید. پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند . روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم. من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید. هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند. هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت . پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت . و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد. وی در پی کار جویی سر از روستایی در آورد. در یش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد. روزها و ماه ها گذشت و باغ سیب پربار شده بود. پیر مرد و پیر زن با او بسیار خوشرفتاری می کردند. روزگار بسیار خوش می گذشت روزی از روزها پسر پادشاه که دیگر کوله باری از تجربه شده بود تصمیم گرفت با اندک سرمایه ای که از باغداری به دست آورده بود به نزد پدر برگردد. ماجرا را با پیرمرد در میان گذاشت و پیرمرد بسیار از رفتن او ناراحت شد اما چاره ای نبود، باید پسر به نزد پدرش برمی گشت . پیرزن با اندوه و غم کوله باری برای پسر آماده کرد و با هم با گریه و زاری خداحافظی کردند. پسر وقتی از در خانه بیرون می رفت دزدان و راهزنان به خانه همه کردند و دارو ندار مردباغدار را بردند. @ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 پسر مجبور شد پولی را که پس انداز کرده بود و در جای امنی از لباسش مخفی کرده بود را به باغدار بدهد. باغدار در نهایت شرمندگی سیبی را به رسم یادگاری به پسر داد و پسر قول داد که به زودی دوباره به آنها سر بزند و از آنها خداحافظی کرد و از خانه دور شد. چون پولی نداشت مجبورد بود بیشتر راه را با پای پیاده برود در طول مسیر خسته و کوفته بدون غذا خوابید و بعد از بیدارشدن چاره ای جز خوردن آن سیب ندید. پسر مشغول خوردن سیب بود متوجه شد در بدن او تغییراتی رخ می دهد. پس از پایان متوجه شد که چیزهایی را می داند که قبلا نمی دانست این همان اینده را دیدن بود. پسر اتفاقی صاحب سیبی شده بود که قبلا صحبتش را کرده بودیم با هزار زحمت به پیش پدر رسید . قبلا برادرانش به خدمت پدر رسیده و اشیائ خریداری شده را به او تقدیم کرده بودند . پدر از پسر کوچک سوال کرد تو چه آورده ای ؟ پسر جواب داد کوله باری از تجربه و آینده نگری و دیدن آینده !!!!! باشنیدن جریان سفر پسر شاه بادیدن اینهمه تجربه و دانایی، او را به عنوان پادشاه به مردم معرفی کرد. پسر با لباس پادشاهی به آن روستا رفت و پیرمرد باغدار و پیرزن را به قصر خود آورد و دستور داد دزدان و راهزنان را پیدا کرده و به مجازات برسانند . @Ghesehayekoodakane http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر @Ghesehayekoodakane
شعر وضو 🎀 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 من بچه ای خندانم وضو راخوب میدانم۲ میشویم صورتم را۲ دست راست وچپم را۲ مسح میکشم سرم را۲ پای راست وچپم را۲ وضوی من تموم شد وقت نمازشروع شد۲ @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
#کتاب_صوتی🎤🎼🎶 #دستان_و_سیمرغ برگرفته شده از شاهنامه حکیم فردوسی #بهنام_بزرگمهر #داستانی #کودکان توضیحات : 📒📒📒 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 آنچه ایران و ایرانی را از پس سده های پر فراز و نشیب نگاه داشته است، تنها و تنها اسطوره های بسیار زیبا و پر از راز و رمز آن بوده است. تمدنهای بسیاری در درازای تاریخ بوجود آمدند که امروزه تنها نام آنها در صفحات تاریخ است. در این میان، ملتهایی مانده اند که اسطوره هایشان را چون جان شیرین نگه داشته اند و نسل در نسل و سینه به سینه بازگو کرده اند. داستان دستان و سمیرغ یا همان زال و سیمرغ از داستان های شاهنامه، یکی از همین داستانهای اسطوره ای ایرانیان است. این آوانامه، بازنویسی از شاهنامه است به نثر روان برای رده سنی کودک و نوجوان. سام جهان پهلوان دارای فرزندی سپیدموی می شود در کوه رهایش می کند و سیمرغ آن را می یابد و …این داستان شنیداری ست. اگر دوستان هنرمند نقاش و طراحی هستند که علاقه به داستانهای شاهنامه دارند، تنها با کشیدن چند صحنه می توان این آوانامه شنیداری را به داستانی شنیداری و دیداری تبدیل کرد و در اختیار فرزندان این سرزمین گذاشت که تاثیرش بسیار بیشتر از داستان شنیداری است.👇
4_337464127431641244.mp3
6.71M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سرودکودکانه دهه فجر💥 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 آی دسته،دسته،دسته قفل قفس شکسته مرگ به شاه ظالم گفتیم دسته دسته آی خنده،خنده،خنده روی هوا پرنده شاه فراری شده آمده وقت خنده آی غنچه،غنچه،غنچه سینی و نقل خنچه از سفر آمد امام وا شد دهان غنچه آی باغچه،باغچه،باغچه خورشید روی طاقچه پیروز شده انقلاب گل داد باغ و باغچه @Ghesehayekoodakane 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 بچه ها نیاز به جمع خوانی و احساس شادی و شادمانی دارند. http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🤔چه کنیم که دانش اموز مستقل بار بیاید و خودش کارهایش را انجام بدهد!!!!؟😇 🤓 اگر میخواهید دانش اموزان به گونه ای تربیت شوند که خودشان پیگیر کارهایشان باشند, از همین 💥سال اول انها را وابسته خود نکنید. 🙇بگذارید خودشان مسئول رفتار و کارهایشان باشند . ✍ اگر تکلیف نمینویسد, بگذارید خودش توضیح برای رفتارش داشته باشد. 😒کار به زور و اجبار فقط اورا از تحصیل و مدرسه بیزار میکند. 🎉وقتی می بینید در انجام تکالیف سهل انگار است, تنها به او یاد اور شوید که فردا ایا توضیح براس معلمت داری!!؟🙄همین کافی است که اورا به تفکر وادار کند. ☘معلم گرامی هم, خیلی خوب است که در این مواقع از اولیا پاسخ نخواهد و تنها از خود دانش اموز علت سهل انگاریش را بپرسد. 📢همگام و همکار بودن اولیا و اموزگار اورا مسوول بار خواهد اورد. هیچکدام سعی در خراب کردن دیگری (اولیا, معلم) در نزد دانش اموز ,نداشته باشید.👥حتی اگر با نظرات هم مخالف هستید, در حضور او بدگویی نکنید. چون تنها کسی که این وسط اسیب میبیند ,دانش اموز است.😢🤐🙃 @Ghesehayekoodakane همگام هم خوب بیندیشیم و پیروزمندانه تر عمل کنیم👊👊
4_337464127431641245.mp3
5.1M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن #میمون_بازیگوش🐒🙊🐒🙊🐒👇
قصه کودکانه میمون بازیگوش 🐒🙊🙉🙈🐒 میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف. یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد. یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی. میمون کوچولو گفت: « وای! ببخشید، ندیدمتان! » بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه کلاغ ها. جوجه کلاغ هاترسیدند و قار و قار کردند. میمون کوچولو داد زد: « وای! ببخشید، ندیدمتان! » بعد، شاخه نازکی را گرفت و یک تاب بلند خورد و شیرجه زد روی سنگی که وسط برکه بود. قورباغه سبز از روی سنگ لیز خورد و شلپی افتاد توی آب. میمون کوچولو داد زد: « وای! وای ببخشید، ندیدمتان! » بعد هم پرید بالا و تنه درختی سیبی را گرفت و رفت بالا و بالا و بالاتر. آن وقت روی درخت سُر خورد و آمد پایین و افتاد روی کله خرس تنبل درختی! میمون کوچولو داد زد: « وای! ببخشید، ندیدمتان! » بعد با دُمش از شاخه ای آویزان شد و خواست سیبی بچیند که سیب یهو از ان بالا چرخ خورد و چرخ خورد و تالاپی افتاد پایین. اما دنگ ... دونگ ... دینگ و شترق شاخه نازک درخت شکست. میمون کوچولو افتاد روی خارهای تیز خارپشت: « آخ! » میمون کوچولو همین طور که تیغ ها را یکی یکی از پشتش در می آورد، گفت: « حواست کجاست؟ » خارپشت سرش رابالا آورد و گفت: « وای! ببخشید، ندیدمتان! » 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 داستانی فولکوریک ایرانی است که اشاره به دوستانی دارد که از فرط محبت ممکن است به انسان صدمه بزنند. يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور، در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ،‌ چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است.👲 يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگه پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “🐻 وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .🐻👲 مدتها گذشت و بخاطر محبت هاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگس هاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند . عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “ و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگس ها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد . و بدين ترتيب پيرمرد سرش بشدت زخمی شد.👳 و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”‌دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است . “🐻 🍃🌸🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
👇🏼👇🏼👇🏼 قصه ای به منظور کمک به ترک عادت ناخن جویدن در کودکان روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.🌹🌷🌲✂️ روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.🐰🐰 روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.😊☺️☺️ اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.😔 خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”🐰👲🏽 خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”👲🏽🐰 باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “🐰 باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”☺️ خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”🐰✂️👲🏽 خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت.☺️🐰 باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ 🍃🌸🌸🍃 @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🌸🍃 کانال قصه های کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال نبوده و حق الناس محسوب میشود. 👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.
👇🏼👇🏼👇🏼 شیر آبی که چکه می کرد (گروه سنی :۱۰-۶ سال) روزی روزگاری در یک شهر بزرگ، فروشگاه خیلی بزرگی بود. در این فروشگاه قفسه های زیادی دیده می شد که پر بود از اسباب و وسایلی که برای ساختن خانه لازم است. در یکی از این قفسه های بزرگ شیرهای آب زیادی قرار داشت، شیرهای بزرگ، شیرهای کوچک و در شکل های متفاوت.🏠 هر شب بعد از اینکه صاحب فروشگاه در را می بست و به خانه می رفت شیرهای آب شروع می کردند به صحبت با یکدیگر. آنها در مورد آدم هایی که در فروشگاه دیده بودند،لباس ها یا طرز حرف زدن و راه رفتن آنها با هم صحبت می کردند و به این ترتیب با هم خوش و سرگرم بودند. گاهی اوقات درباره ی اینکه بعد از فروخته شدن چه بر سرشان می آید، چطور از آنها استفاده می کنند و کجا زندگی خواهند کرد با هم حرف می زدند.👥 جیمز گنده، شیر محکم و بزرگی بود که برای استفاده در بیرون ساختمان ساخته شده بود. او برای استفاده در باغ خیلی به درد می خورد. هر چه باد و باران و گردو خاک هم می آمد او ناراحت نمی شد.یکی دیگر از شیرها ، بانو لیزا بود که شیری ظریف و زیبا بود. او هم برای یک وان حمام نفیس در خانه ای زیبا مناسب به نظر می آمد ، چون براق و شیک و پیک بود. شیر کوچولوی دیگری هم بود که لیو کوچولو نام داشت. او کوچک بود و به درد یک ظرفشویی کوچک می خورد. لیو کوچولو درخشان و زیبا بود، ولی از چیزی غصه می خورد.🛀 لیو کوچولو ناراحت بود ، چون چکه می کرد. هر روز صبح وقتی صاحب فروشگاه در را باز می کرد مجبور بود زمین زیر لئو کوچولو را بشوید و خشک کند چون همیشه حوضچه ی کوچکی از آب زیر او جمع شده بود صاحب فروشگاه از این قضیه حوصله اش سر رفته بود او ناچار بود زمین را خشک کند این کار خسته اش میکرد. خب البته لئو هم کلافه شده بود اما نمی دانست که این اتفاق چگونه پیش می آید صبح از خواب بیدار می شد ومی دید که خیس شده است .حدس می زد که حتما نصفه شب در خواب این اتفاق می افتد.لئو هر کاری که می توانست کرد اما نتوانست جلوی چکه کردن خودش را بگیرد . او واقعا درمانده شده بود.💧💦 یک شب لئو خوابش نمی برد داشت فکر میکرد. همه ی چراق های فروشگاه خاموش بودند اما ماه در آسمان بود روشنایی کمی به داخل فروشگاه میداد. همان طور که لئو آنجا نشسته بود و فکر می کرد یک دستکش بیسبال آمد و سر صحبت را با او باز کرد. دستکش به او گفت: ” تو هم می توانی آن کار را بکنی.” لئو پرسید: ” چکاری را می توانم بکنم؟”🌚⚾️ دستکش بیسبال گفت که همه چیز را درباره ی چکه کردن او می داند و میخواهد کمکش کند.دستکش به او گفت: ” میدانی لئو ،تو اندامی گلوله شکل در انتهای شکمت داری .این اندام هر وقت تو بخواهی باز و بسته می شود.درست مثل وقتی که من میخواهم توپی را بگیرم .من میدانم که باید باز شوم و کی باید بسته شوم. باید درست در لحظه ی مشخصی به سرعت بسته شوم تا توپ را بگیرم .سپس وقتی که میخواهم توپ را پرتاب کنم باید درست در لحظه ی مشخصی آن را رها کنم .⚾️ (ادامه دارد) @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: #دستان_و_سیمرغ #قسمت_سوم کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 👇🍃👇🍃👇🍃👇
4_337464127431641246.mp3
5.63M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 شیر آبی که چکه می کرد - قسمت دوم (گروه سنی :۱۰-۶ سال) وقتی که این کار را درست انجام می دهم ،به خودم خیلی افتخار می کنم.اما وقتی که نتوانم در لحظه ی مشخص توپ را رها کنم احساس بدی نسبت به خودم پیدا می کنم. آن اندام گلوله شکل که در انتهای شکمت قرار دارد، درست مثل من کار می کند. می توانی آن را یک کم یا کمی بیشتر یا حتی خیلی بیشتر ببندی و سپس در زمان مناسب آن را آزاد کنی.”💦 لئو از دوست جدیدش، دستکش، تشکر کرد. بعد از آن لئو چند شب کارهایی را که دستکش به او گفته بود تمرین می کرد. او سعی می کرد اندام گلوله ای خود را بسته نگه دارد تا صبح که می توانست آن را رها کند. اما هرچه سعی کرد، نتوانست. لئو باز هم چکه می کرد. دستکش دوباره آمد و گفت: ” نگران نباش لئو،یاد می گیری که چطور بگیریش و صبح به موقع خود و در جای مناسب یعنی سطلی که آن پایین است رها کنی.فقط باید تمرین کنی.” لئو سعی می کرد و بعضی وقت ها آب را نگه می داشت، اما نه همیشه. او هنوز چکه می کرد.💦🍯 یک شب، همه خوابیده بودند و فروشگاه تاریک بود. حتی شیرها هم خسته شده و به خواب رفته بودند. ناگهان دستکش پیش لئو آمد و او را تکان داد. دستکش فریاد زد:” لئو. بیدار شو، بیدار شو.” لئو چشم های خواب آلودش را باز کرد و پرسید چی شده؟ دستکش با لحنی نگران گفت : ” تو باید کمکم کنی. یکی از قفسه ها آتش گرفته است. اگر همین الان کمک نکنی ممکن است تمام فروشگاه بسوزد.” ♨️ لئو گفت: ” چه کاری از دستم برمی آید؟ چرا تو کاری نمی کنی؟” دستکش گفت: ” فراموش نکن که تو یک شیر هستی و آب داری. فقط کافی است آن قفسه را نشانه بگیری و آتش را خاموش کنی. خواهش می کنم همین الان این کار را انجام بده وگرنه ممکن است خیلی دیر بشود.”🌊 لئو پاسخ داد:” اما من نمی توانم.نمی دانم چگونه باید کنترلش کنم.” لئو تو می توانی. فقط خوب فکر کن. تو می دانی چطور این کار را بکنی. آن اندام را بگیر و بعد ولش کن.لئو لحظه ای فکر کرد و بعد تصمیم گرفت که این کار را امتحان کند. او اندام گلوله شکل را به داخل کشید و سپس به سوی قفسه ای که آتش گرفته بود نشانه گرفت.بعد آن را آزاد کرد. آب به سرعت بیرون آمد و روی قفسه ریخت. لئو باز هم سعی کرد.اندام را گرفت و بعد آن را رها کرد.آب زیادی روی قفسه ریخته شد.او این کار را چندین بار انجام داد تا اینکه بالاخره آتش خاموش شد.🌊 دستکش به لئو لبخندی زد و گفت : “می دانستم می توانی این کار را بکنی.تو می دانی چطور اندام گلوله ای انتهای شکمت را بگیری و می دانی هم چطور ولش کنی تا آب روی محل مشخص بریزد. ” لئو خیلی خوشحال بود. او به خودش افتخار می کرد. چون دیگر می توانست آب را نگه دارد و تمام شب را خشک بماند و خودش را خیس نکند.☺️ @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.🏞⛰ به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.🐠 ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."🌊 ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.🐠💦 بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.🌊 کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد. صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد. رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد. حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🐠🌊 @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4