eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
148 دنبال‌کننده
188 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم پیام داده بود «سلام، چن روزه داستان آپلود نمیکنی، چیشده؟» «سلام، شیر آب نیست که همینجوری بازش کنم داستان بیاد» او هم احتمالا مثل من کلمه برای نوشتن کم آورده بود. سریع زنگ زد «سلام بر اصفهان بی‌آب» با اینکه منظورش را گرفتم اما بدون جواب سلام پرسیدم «یعنی چی؟» «ول کن، حال توضیحشو ندارم. ببینم مگه نگفته بودی میخوای هر روز داستان بنویسی؟ چند وقته کم کار شدی مَرد» «اون موقع داغ بودم یه چیز پروندم.» «یعنی چی؟ ایده داستان نداری؟» «روزی حداقل ده تا داستان تو کلم میاد و میره. ولی هم حال نوشتنشو ندارم هم حال نوشتنشو. از طرفی چندتایی هم که اخیرا نوشتم به دلم نَنشسته» «تو قول داده بودی. مسخره بازیو بزار کنار بنویس» گیر داده بود. چشم الکی هم میگفتم بعدا سه پیچ‌تر میشد. به ذهنم رسید یکی از ایده‌هایم را بهش بگویم. با ایده‌های جدید همیشه حال می‌کند. «ولی امین، یه فکری به سرم زده» «چی؟» «میخوام تو کانالم یه فراخوان بزنم برای داستان جمعی. یه روز در هفته رو با ساعتش مشخص میکنم، بعد میگم هر کی دوست داره بیاد داستان گروهی بنویسیم. بعد تو یه بستر مجازی یه عکس از یه صحنه‌ای میزارم با چند تا شخصیت و خصوصیات کُلیشون. بعد نفر به نفر یه جمله به ترتیب میگیم و داستان ساخته میشه. مثل یکی از آیتمای جوکر» «ایول، خیلی باحاله. اگه آخرش خوب شد بگو یه جا منتشرش کنیم» «حالا فعلا امتحانش کنیم ببینیم چی میشه» «کی میزاریش؟» «امروز فردا» «منتظرم» «باشه، حالا تا فردا دو سه تا صحنه برام طراحی کن و بفرست» «حله» پ.ن: انشالله فردا صبح از این طرح رونمایی میشه و لینکش رو میزارم😉
امروز در تاریخ شمسی یکشنبه، پنجم فروردین ماه است. در این تاریخ از سال، رویداد خاصی ثبت نشده. تنها ویژگیش این است که در ایام ابتدایی عید قرار دارد. لذا مردم به گشت و گذار و دید و بازدید مشغول هستند. امروز مثل بقیه روزهای عید مردم به دیدن اقوام و برادرها و خواهرانشان می‌روند و سال جدید را تبریک می‌گویند و سال خوبی را برای هم آرزو می‌کنند. امروز در تاریخ یهودیان یکشنبه، ۱۵ ماه آدار است. این تاریخ از سال برای یهودیان خیلی خاص است؛ یک جشن تاریخی. پوریم. سالگرد کشتن ده‌ها هزار ایرانی. البته پوریم از ۱۴ ماه آدار آغاز و تا پایان ۱۵ آدار ادامه دارد. در چنین روزی آنها چنان جشنی راه می‌اندازند تا بتوانند حق آن لذت تاریخی را ادا کنند. امروز در تاریخ قمری یکشنبه، ۱۳ رمضان است. برای مسلمانان این روز مانند دیگر روزهای ماه رمضان، شریف و مورد احترام است و راز و نیازهایشان در درگاه خداوند مورد قبول‌تر است. لذا معمولا این روزها از خدای باری تعالی طلب غفران می‌کنند. بالأخص اینکه برای شیعیان آغاز ایام البیض است و رفت و آمد ملائکه به زمین هم از این روز‌ها بیشتر می‌شود. اما امروز یکشنبه، پنجم فروردین مصادف با ۱۵ آدار مصادف با ۱۳ رمضان است. امروز روزی است که همه تقویم‌های خاورمیانه به یکدیگر منگنه شدند. امروز یهودیان برای کامل کردن عیش جشن پوریم به کشتاری دست زدند که روی دست خود پوریم زد. دستشان که به ایرانی‌ها نمی‌رسید، به جایش در فاصله هزار و ششصد کیلومتری ایران به سراغ برادران و خواهران دینی ایرانیان رفتند و به کسانی که در بیمارستان، جایی که در معادلات جنگ هم نباید به سمت آن تیری در کرد، رفتند و دست به کشتار جمعی زدند. کشتار نه کشتار عادی که به مراتب فجیع‌تر از پوریم. ابتدا به زنان در مقابل چشم شوهران و فرزندانشان تجاوز کردند. آبستن و غیر آبستن. و بعد همه را کشتند؛ زن‌ها، مردها، کودکان، جنین‌ها. هر چند که مردها و پسرها قبل از همه مردند. این جنایت در بیمارستانی با نام «الشفا» رخ داد. از این جنایت حتی کلمات هم جان و معنایشان را باختند. این بار دیگر یهودیان نه فقط ایرانی‌ها را بلکه تمام انسانیت را کشتند. پس حق دارند از این پس بر روی روز ۱۵ آدار مناسبت پرافتخار دیگری اضافه کنند و جشن وسیع‌تری بگیرند. از آن طرف ایرانی‌ها هم حق دارند که از این به بعد برای آرزو سال بهتر ته دلشان بلرزد یا حتی پنج فروردین را از عیدشان مستثنی و حذف کنند. مسلمانان هم حق دارند که از این به بعد به یاد این روز افطارشان را با اشک باز کنند و از خدا به جای طلب غفران، شکایتشان را ارائه کنند. از کجا معلوم شاید فرشتگان همین روز را از قبل دیدند و به خدا شکایت بردند که چرا چنین انسانی خلق می‌کنی؟ و از کجا معلوم که خدا اماممان را در همین صحنه برایشان رو نکرد و با وعده انتقامش فرشتگان را راضی نکرد؟
35.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معمولا هر وقت که می‌خواهم برای معصومی قلم بزنم، توسلی می‌کنم و به محض اینکه دلم بلرزد کلمات خودشان سرازیر می‌شوند و غوغایی در متن به پا می‌کنند. اما نمیدانم چرا هر موقع نیت نوشتن برای امام حسن را می‌کنم و به ساحتشان توسل می‌کنم، دلم بیش از هر بار می‌لرزد اما قلمم ساکت می‌ماند. انگار که خیل کلمات همه هستند اما دو زانو و ساکت نشستند. کلمات در مقابل عظمت دردی که کشیده بی‌زبان و خفه‌ اند. ... نمیدانم الان چند دقیقه یا چند ساعت گذشته اما هر چه می‌نویسم بی انتها می‌ماند و مجبور می‌شوم پاک کنم. فایده ندارد. بیایید همچنان برایش سکوت کنیم و به همان «یا حسن» گفتن بسنده کنیم‌.
من دیشب شکر اضافه‌‌ای خوردم. نمیدانم دقیقا از روی چه بود که در گروه داستان جمعیمان پیشنهاد نوشتن داستانی با سناریو واقعه بیمارستان شفا را دادم. از قضا این را هم عنوان کرده بودم که اگر دلش را دارید بیایید. آخر یکی نبود که بگوید تو خودت دلش را داری یا نه؟ الآن مثلا تو یکی خیلی لاتی که این را به بقیه می‌گویی و پا پیش می‌گذاری؟ داستان با یک جمع پنج نفره شروع شد که یک نفرش همسر من بود. باز یکی نبود که بگوید احمق این داستان را چطور می‌خواهی با او بنویسی؟ زنت پا به ماه است، نباید بگذاری حتی به این موضوع فکر کند چه برسد به اینکه درباره‌اش بنویسد. گهگاهی وسط داستان از من می‌پرسید اینجا را چه کارش کنم؟ استیصال در به کار بردن کلمات! هم من و هم او. قرار شد راوی فرشته‌ای باشد که قبل از حادثه به همراه دیگر فرشته‌ها برای بالا بردن دعاهای آدم‌های بیمارستان آنجا آمده و سپس آن اتفاق نحس جلوی چشمش رقم می‌خورد و بعد هم باید نزد خدا شهادت بدهد. اوایلش آنقدر سخت نبود، جملات پشت سرهم ردیف می‌شدند و داستان خوب جلو می‌رفت. اما از یک جایی به بعد همه یا نوبتشان را رد می‌کردند یا توصیف ایستایی از فضا می‌کردند. هیچ کس برای اتفاق جدید آمادگی نداشت. اتفاقی که همه می‌دانستند چیست. اصلا برای همین جمع شده بودیم که بنویسیم. دقیقا آنجا که صهیونیست‌ها وارد بیمارستان شدند داستان استپ خورد. هیچ کس دلش را نداشت اتفاق و دال اصلی داستان را بنویسد و بقیه ادامه دهند. هیچ کس رویش را نداشت که بگوید پس از ردیف شدن زن‌‌ها مقابل مردان چه اتفاقی قرار است بیفتد. اوج شکرخوری من همینجا بود. غلطی کردم و برای پایان دادن به این پاس کاری و توصیفات ایستا، خودم را در فضا تصور کردم تا برای آن واقعه کلمات را ببینم و داخل داستان بیاورمشان. خب نویسنده‌‌ها مگر غیر از اینکار را می‌کنند؟ برایت نمی‌گویم که چه دیدم و تصورم کردم، برایت نمی‌گویم که آنجا هیچ کلمه‌ای نبود، فقط در این حد بدان که همسرم روی مبل، رو به رویم نشسته بود. مغزم سوخت. چشمان و حنجره‌ام هم. یک دفعه همسرم گفت«زمانت رفت، چرا نمی‌نویسیش؟» کلماتم هم سوخت. دیشب نفهمیدم داستان چطور تمام شد. سریع یک جایی همه به اجماع رسیدیم که دیگر کافی است و بدون هیچ تشریفات و تعارفات اضافه خداحافظی کردیم و رفتیم. امروز دوباره داستان را خواندم. فهمیدم باز هم کسی جرئت شرح نداشته. فرشته را قبل از اینکه سربازان دست به کاری بزنند به آسمان برگرداندند. حتی فرشته‌ داستان هم جرئت روایت نداشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با امین، برادرم، حرف از این شد که روضه کجا بریم. گفت پارسال کل ماه رمضان را نجف و کوفه بودم. روضه امیرالمؤمنین را فقط باید در مسجد کوفه یا نجف دید و شنید؛ روضه‌اش هم اذان صبح است. اذانی که شهادت می‌دهد به مردی که بر همه کس ولایت داشت اما الان دیگر او را کشتند. این اواخر تنها دلخوشی که باعث می‌شد دنیا را تحمل کند همین نماز و تهجدش بود. نماز علی را هم شکستند.
Alireza-azar.Az-mast-ke-barmast(320).mp3
11.62M
کاش آن شب وسط راه طلب ذوالفقاری به کمر می‌بستی تا که از ترس بمیرند ای کاش آیتی زرد به سر می‌بستی
جنگ! این کلمه برای هر ملتی که آغاز شود، ترس به جانشان می‌اندازد و زیر سقف پناهگاه‌ها مچاله‌شان می‌کند. اما نه برای ما. جنگ برای ما مثل آرزویی است که بالای کیک تولد از ته دل می‌کنیم و شمع را به فوت می‌کشیم. ولی ما مدت‌هاست که از حلاوت این آرزو نفسمان را در سینه حبس کردیم و امشب بالأخره شمع را فوت کردیم. امشب آرزوی ما، شمع کوتاه قد اسرائیل را خاموش می‌کند.
به چشم‌هایش فکر کن آن لحظه‌ای که موشک‌های نارنجی سریع را به سمت اسرائیل بالای سرش می‌بیند. بالا و پایین پریدن‌هایش را تصور کن همان لحظه که اخبار را می‌شنود. آخ که چقدر امشب دلم می‌خواست کودکی آواره باشم در خاک غزه.
از همون موقع که جناب جواهری@mim_javaheri چالش رو برای کتاب خوندن تعریف کردن، با خودم کلنجار می‌رفتم که توی چالش شرکت کنم یا نه؟ هی با خودم می‌گفتم آخه چه کاریه؟ الان مثلا می‌خوای بگی خیلی کتاب می‌خونی؟ اصلا تو لولت به اونا میخوره که میخوای تو چالششون شرکت کنی؟ الان مثلا کتاب بخونی و صداشو در نیاری چیزی میشه؟ ... اما الان که تقریبا سه هفته از شروع چالش گذشته، احساس می‌کنم شرکت کردن تو این چالش بیش‌تر از اینکه برای خودنمایی باشه، تو خود روند مطالعه تأثیر مثبت داره. یعنی وقتی جلوی جمعیتی قپی میای که انقدر کتاب میخوای بخونی، از ترس آبروت هم که شده تو مطالعه خودتو دیگه شل نمیکنی. از طرفی وقتی مجبور باشی بعد از خوندن یه کتاب یه چیزی در موردش بنویسی، درواقع مجبور شدی که توی ذهنت یه بار دیگه یه مرور دوباره داشته باشی و بیشتر تحلیلش کنی. همه اینا رو بهم بافتم که بگم خلاصه ما هم هستیم و قراره گهگاهی سرتون رو با معرفی کتاب‌ها درد بیارم. فقط یه لطفی کنید، اگه دیدید کتابی که می‌خوام بخونم(قبل از خوندن میگم میخوام چی بخونم) طی تجربتون بهتره که قبل یا بعدش چیز دیگه‌ای رو بخونم یا یه فیلمی در رابطه باهاش ببینم، حتما بهم بگید. آستانه درد رو‌ هم گذاشتم ۱۰۳ کتاب.
تصاحب کرده. هنوز نیامده اتاق کار پدرش را تصاحب کرده. این تصاحب برای من یکی که خیلی شیرین است. چون هر بار که از جلو کمد و اسباب بازی‌هایش می‌گذرم، پاهایم روی زمین قفل می‌شوند و رو به وسایلش از آن لبخندهای نرم سینمایی می‌زنم. تا چند روز دیگر هم قرار است همین میز و صندلی باقی مانده هم بیرون بروند تا جا برای بقیه وسایلش باشد. برای او اهمیتی ندارد که زمانی، مردی پشت این میز روی صندلی می‌نشسته و از کنار هم ردیف کردن کلمات، لقمه نانی در می‌آورده یا فکرهایش را همینجا قصه می‌کرده و پنهانشان می‌کرده. احتمالا برای او این مهم است که فضای اتاقش بیشتر باشد تا اسباب‌بازی‌های بیشتری را بتواند در آن داشته باشد. اما آیا واقعا همینطور است یا اینکه من دارم درباره کودکی که هنوز زاده نشده قضاوت بی‌جا می‌کنم؟ یعنی کودکان با چنین نگاهی به دنیا می‌آیند یا ما قبل از آمدنشان این نوع نگاه کردن را کنار سیسمونی برایشان آماده می‌کنیم؟ در اوج شیرینی خرید سیسمونی با همسرم و ذوق کردن و غنج رفتن دلمان بابت وسایلی که او بهشان جینگولی‌جات می‌گفت، یک حرفی به میان آمد که حداقل عیش من یکی را کور کرد. درست وقتی که داشتیم درباره یکی از وسایلی که تا به حال هیچ جا ندیده بودیم و خیلی جذاب به نظر می‌آمد بحث می‌کردیم که بخریم یا نخریم، همسرم گفت «ما داریم برای دل خودمون می‌خریم و الا اونکه حالیش نمیشه». راست می‌گفت. او به این چیزها اهمیتی نمی‌دهد و برایش اصلا مهم نیست؛ مگر اینکه ما آن را برایش مهم کنیم. از آن موقع دیگر بحث تصاحب عوض شد. دیگر موضوع تصاحب اتاق و وسایل نبود که برای من ترس نداشته باشد، بحث تصاحب افکار و رفتار به میان آمده بود و این یکی برای من خیلی ترسناک شده. او قرار است افکار و رفتار من را به نوعی تصاحب کند. یعنی بعد از روزگاری قرار است من رفتارهای خودم را در او ببینم در حالی که خودم ممکن است آنها را نداشته باشم ولی او حتما آنها را دارد و نگهشان داشته. به نظر تو این ترسناک نیست؟ اینکه خودت را در کس دیگه‌ای ببینی ترسناک نیست؟ اینکه پسرت اشتباهاتت را تکرار کند ترسناک نیست؟ اینکه مسبب همه بدبختی‌هایت از درون تو فرار کند و در کالبد عزیزترین کس زندگی‌ات پنهان شود، ترسناک نیست؟ یک بار جایی خواندم: «ترسناک‌ترین حالت دنیا این است که همه شبیه تو(نوعی) باشند.» کاملا با آن موافقم. واقعا ترسناک است، حتی اگر یک نفر هم شبیه تو باشد ترسناک است. به خصوص اینکه آن یک نفر همه دنیایت باشد.
موقعیت: فکر کن در مترو دست به میله ایستادی و نگاهت به این تابلو می‌گیرد. چند لحظه بعد متوجه می‌شوی دخترک دست فروشی هم کنار تو ایستاده و او هم نگاهش به این قاب است؛ پنداری که با هم نوع خودش در تصویر ارتباط گرفته. بعد همین طور که داری نگاهش می‌کنی، چشم‌های سیاه تیله‌ایش را از پایین سمت تو می‌چرخاند و به تو می‌گوید:«عمو، اونجا چی نوشته؟» در این موقعیت چه کاری می‌کنید؟ ۱. براش می‌خونم ۲. یه جمله دیگه از خودم در میارم. ۳.بغض می‌کنم و هیچی نمی‌گم. ۴. با سکوتم بهش بی‌توجهی می‌کنم ۵.بحث رو عوض می‌کنم و ازش چیزی می‌خرم ۶. یه کار دیگه می‌کنم(بگید) @Ghollabha
توضیحاتی هم که آقای رکاب در آن گروه من باب ادبیات ژاپن و این کتاب فرمودن رو هم این پایین می‌زارم. واقعا جذابه 👇🏻👇🏻👇🏻