eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
139 دنبال‌کننده
181 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ! این کلمه برای هر ملتی که آغاز شود، ترس به جانشان می‌اندازد و زیر سقف پناهگاه‌ها مچاله‌شان می‌کند. اما نه برای ما. جنگ برای ما مثل آرزویی است که بالای کیک تولد از ته دل می‌کنیم و شمع را به فوت می‌کشیم. ولی ما مدت‌هاست که از حلاوت این آرزو نفسمان را در سینه حبس کردیم و امشب بالأخره شمع را فوت کردیم. امشب آرزوی ما، شمع کوتاه قد اسرائیل را خاموش می‌کند.
به چشم‌هایش فکر کن آن لحظه‌ای که موشک‌های نارنجی سریع را به سمت اسرائیل بالای سرش می‌بیند. بالا و پایین پریدن‌هایش را تصور کن همان لحظه که اخبار را می‌شنود. آخ که چقدر امشب دلم می‌خواست کودکی آواره باشم در خاک غزه.
از همون موقع که جناب جواهری@mim_javaheri چالش رو برای کتاب خوندن تعریف کردن، با خودم کلنجار می‌رفتم که توی چالش شرکت کنم یا نه؟ هی با خودم می‌گفتم آخه چه کاریه؟ الان مثلا می‌خوای بگی خیلی کتاب می‌خونی؟ اصلا تو لولت به اونا میخوره که میخوای تو چالششون شرکت کنی؟ الان مثلا کتاب بخونی و صداشو در نیاری چیزی میشه؟ ... اما الان که تقریبا سه هفته از شروع چالش گذشته، احساس می‌کنم شرکت کردن تو این چالش بیش‌تر از اینکه برای خودنمایی باشه، تو خود روند مطالعه تأثیر مثبت داره. یعنی وقتی جلوی جمعیتی قپی میای که انقدر کتاب میخوای بخونی، از ترس آبروت هم که شده تو مطالعه خودتو دیگه شل نمیکنی. از طرفی وقتی مجبور باشی بعد از خوندن یه کتاب یه چیزی در موردش بنویسی، درواقع مجبور شدی که توی ذهنت یه بار دیگه یه مرور دوباره داشته باشی و بیشتر تحلیلش کنی. همه اینا رو بهم بافتم که بگم خلاصه ما هم هستیم و قراره گهگاهی سرتون رو با معرفی کتاب‌ها درد بیارم. فقط یه لطفی کنید، اگه دیدید کتابی که می‌خوام بخونم(قبل از خوندن میگم میخوام چی بخونم) طی تجربتون بهتره که قبل یا بعدش چیز دیگه‌ای رو بخونم یا یه فیلمی در رابطه باهاش ببینم، حتما بهم بگید. آستانه درد رو‌ هم گذاشتم ۱۰۳ کتاب.
تصاحب کرده. هنوز نیامده اتاق کار پدرش را تصاحب کرده. این تصاحب برای من یکی که خیلی شیرین است. چون هر بار که از جلو کمد و اسباب بازی‌هایش می‌گذرم، پاهایم روی زمین قفل می‌شوند و رو به وسایلش از آن لبخندهای نرم سینمایی می‌زنم. تا چند روز دیگر هم قرار است همین میز و صندلی باقی مانده هم بیرون بروند تا جا برای بقیه وسایلش باشد. برای او اهمیتی ندارد که زمانی، مردی پشت این میز روی صندلی می‌نشسته و از کنار هم ردیف کردن کلمات، لقمه نانی در می‌آورده یا فکرهایش را همینجا قصه می‌کرده و پنهانشان می‌کرده. احتمالا برای او این مهم است که فضای اتاقش بیشتر باشد تا اسباب‌بازی‌های بیشتری را بتواند در آن داشته باشد. اما آیا واقعا همینطور است یا اینکه من دارم درباره کودکی که هنوز زاده نشده قضاوت بی‌جا می‌کنم؟ یعنی کودکان با چنین نگاهی به دنیا می‌آیند یا ما قبل از آمدنشان این نوع نگاه کردن را کنار سیسمونی برایشان آماده می‌کنیم؟ در اوج شیرینی خرید سیسمونی با همسرم و ذوق کردن و غنج رفتن دلمان بابت وسایلی که او بهشان جینگولی‌جات می‌گفت، یک حرفی به میان آمد که حداقل عیش من یکی را کور کرد. درست وقتی که داشتیم درباره یکی از وسایلی که تا به حال هیچ جا ندیده بودیم و خیلی جذاب به نظر می‌آمد بحث می‌کردیم که بخریم یا نخریم، همسرم گفت «ما داریم برای دل خودمون می‌خریم و الا اونکه حالیش نمیشه». راست می‌گفت. او به این چیزها اهمیتی نمی‌دهد و برایش اصلا مهم نیست؛ مگر اینکه ما آن را برایش مهم کنیم. از آن موقع دیگر بحث تصاحب عوض شد. دیگر موضوع تصاحب اتاق و وسایل نبود که برای من ترس نداشته باشد، بحث تصاحب افکار و رفتار به میان آمده بود و این یکی برای من خیلی ترسناک شده. او قرار است افکار و رفتار من را به نوعی تصاحب کند. یعنی بعد از روزگاری قرار است من رفتارهای خودم را در او ببینم در حالی که خودم ممکن است آنها را نداشته باشم ولی او حتما آنها را دارد و نگهشان داشته. به نظر تو این ترسناک نیست؟ اینکه خودت را در کس دیگه‌ای ببینی ترسناک نیست؟ اینکه پسرت اشتباهاتت را تکرار کند ترسناک نیست؟ اینکه مسبب همه بدبختی‌هایت از درون تو فرار کند و در کالبد عزیزترین کس زندگی‌ات پنهان شود، ترسناک نیست؟ یک بار جایی خواندم: «ترسناک‌ترین حالت دنیا این است که همه شبیه تو(نوعی) باشند.» کاملا با آن موافقم. واقعا ترسناک است، حتی اگر یک نفر هم شبیه تو باشد ترسناک است. به خصوص اینکه آن یک نفر همه دنیایت باشد.
موقعیت: فکر کن در مترو دست به میله ایستادی و نگاهت به این تابلو می‌گیرد. چند لحظه بعد متوجه می‌شوی دخترک دست فروشی هم کنار تو ایستاده و او هم نگاهش به این قاب است؛ پنداری که با هم نوع خودش در تصویر ارتباط گرفته. بعد همین طور که داری نگاهش می‌کنی، چشم‌های سیاه تیله‌ایش را از پایین سمت تو می‌چرخاند و به تو می‌گوید:«عمو، اونجا چی نوشته؟» در این موقعیت چه کاری می‌کنید؟ ۱. براش می‌خونم ۲. یه جمله دیگه از خودم در میارم. ۳.بغض می‌کنم و هیچی نمی‌گم. ۴. با سکوتم بهش بی‌توجهی می‌کنم ۵.بحث رو عوض می‌کنم و ازش چیزی می‌خرم ۶. یه کار دیگه می‌کنم(بگید) @Ghollabha
توضیحاتی هم که آقای رکاب در آن گروه من باب ادبیات ژاپن و این کتاب فرمودن رو هم این پایین می‌زارم. واقعا جذابه 👇🏻👇🏻👇🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکن. جون مادرت شمعو فوت نکن. ببین قضیه پیچیده‌تر از این حرفاست. می‌دونم الان دلت خوشه و نمی‌فهمی اما شمعو فوت نکن. الان رو کیکت شمع پنج رو زدن اما تا فوتش کنی یهو دیدی شد ۲۵. بعد ۶۵. متوجه عمق فاجعه نشدی هنوز. عمر آدم چیز عزیزیه. نباید از اینکه اینجوری داره می‌گذره خوشحال باشی. اگه یکم شعورت بکشه، به جای اینکه دستات رو اینجوری از ذوق بالا بگیری، یه لگد زیر میز کیک می‌زنی و می‌ری یه جای خلوت تا فکر کنی. فکر کنی به کارایی که کردی و کاریی که نکردی. البته نه اینکه این کار هم فایده داشته باشه اما خب به هر حال بهتر از اینه که بقیه خرت کنن. می‌فهممت؛ فکر می‌کنی اگه زودتر شمع رو فوت کنی، زودتر می‌ری سراغ کادوهای جلوی میز. اما خر نشو. تله است بدبخت. تا دم قبر برات همین شکلی تله چیدن که امسال این گیرت میاد سال بعد اون یکی. آخرشم می‌بینی همش مسخره بازی بوده. جای همه این چیزا که بهت دادن عمرتو گرفتن. عمر. این چیزیه که کسی دیگه نمی‌تونه بهت بده. هیچ غلط خاصی هم تو زندگیت نکردی اما هرسال این موقع جمع می‌شن و برات دست می‌زنن. تو هم هر سال گوشات دراز تر میشن و با همین دنده جلو میری. آخه تو اون سرویس آرکوپال رو نگاه کن! من جات بودم حداقل به خاطر این بی‌سلیقگیشون هم که شده شمعو فوت نمی‌کردم. هه؛ خواهرت زودتر از تو شمعتو فوت کرد. حالا گریه نکن، یه بار دیگه شمعو برات روشن می‌کنن. اما اینم بدون یه موقع می‌بینی بقیه آدما به همین سادگی کل عمرت رو فوت کردن. اون‌وقت دیگه هر چقدر گریه کنی کسی برات کاری نمی‌کنه. عمری که رفت، رفت. عه! دختره خنگ! آخرش شمع رو فوت کردی! آره، آره براش دست بزنید. این یکی هم خر شد رفت. هعیی. [با همه این فکرها، او هم دست می‌زند]
هرسال اولین نفری که روز دختر را به او تبریک می‌گویم، مادرم است. نه اینکه فکر کنی قضیه احترام و ادب و اینجور حرف‌هاست، نه، بحث زور زدن برای پر کردن یک جای خالی است که هیچ وقت پر نمی‌شود. البته که من نه از طرف خودم، که به نیابت کس دیگری تبریک می‌گویم. اما به هرحال هر کس نداند من خوب می‌دانم که با شنیدن تبریک روز دختر، چیزی در درونش فرو می‌ریزد اما یک لبخند ساختگی و «خیلی ممنونم» را با مخلفاتش در جواب تحویل می‌دهد. نه اینکه فکر کنی در میان درد و دل هایش این را برایم گفته، نه، با کمی فکر کردن می‌شود فهمید. تصور کن روز پدر یا روز مادر است و تو بچه‌هایت را در جنگ از دست دادی و همه این روز را به تو تبریک می‌گویند. حرفم را گرفتی؟ مادرم تا به حال از پدرش تبریک روز دختر را نشنیده. اما نه اینکه فکر کنی پدرش به او کادو نداده، نه، پدرش پیش پیش قبل از رسیدن روز دختر، سرش را با ضمیمه جانش به همه دخترهای این سرزمین هدیه داد. لذا به نیابت پدربزرگم می‌گویم «روز دختر مبارکتان باشد، مادرم و دختران سرزمینم»
امیدوارم این نظر موجب سوء برداشت بانوان نویسنده‌ای که مخاطب این کانال هستند نشود! منظورم از اینکه نوع لحن قلم زنانه است، یعنی اینکه اگر شما نام نویسنده را هم بپوشانید می‌فهمید که نویسنده داستان زن بوده. سلیقه شخصی بنده این لحن را نمی‌پسنده. همین! و الا بانوان نویسنده‌ای هستن که بنده جلوی متن و قلمشون لُنگ می‌اندازم.
امروز سر جلسه نقد، خدا خدا می‌کردم که آن داستان را نخوانند. از قبل کلاس داستان را خوانده بودم. فاجعه بود. یکی از مزخرف‌ترین چیزهایی که در عمرم با آن رو به رو شده بودم. هر کلمه‌اش که جلو می‌رفت، یک قدم به زوال عقل نزدیک می‌شدم. توی مسیر کلاس با خودم گفتم اگر خدایی نکرده همین داستان را وسط بیاورند، بدون هیچ مراعاتی با نقدم می‌ترکانمش. سه چهارتا کلمه و مثال سنگین و باردار هم آماده کرده بودم تا توی حرف‌هایم به عنوان تیرخلاص استفاده کنم. همیشه عقیده‌ام این بوده که نقد داستان باید طوری باشد که بعد از آن آدم به همین راحت جرئت نکند که چیزی بنویسد و کلمه پس بیاندازد. درباره این داستان هم عقیده داشتم باید نویسنده‌اش را به کل از نوشتن منصرف کنم. داستان هیچ نکته مثبتی نداشت که بشود آن را به زبان آورد. در پس هر جمله باید زور میزدی تا بفهمی این چه ربطی به جمله قبل دارد و در آخر هم نمی‌فهمیدی. و شد آنچه نباید می‌شد. بین سه داستانی که داخل گروه گذاشته بودند، دقیقا همان داستان برای نقد وسط آمد. داستان را پیرمردی نوشته بود که گویا سابقه معلمی داشته. سن و سال و ریش سفیدش اصلا برایم مهم نبود. کاملا آماده بودم که ماشه نقدم را بچکانم توی مغزش. طبق معمول، اول کلاس کسی داستان را بلند می‌خواند و بعد نقدها شروع می‌شد. آنقدر متن فاجعه بود که سرم را در گوشی چپاندم و حواسم را به هر جای عالم می‌پراندم که دوباره متوجهش نشوم. پشت میز جوری وانمود می‌کردم که مثل بقیه دارم پی دی اف داستان را می‌خوانم. نقد شروع شد. هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. استاد مستأصل مانده بود که چه بگوید. بالأخره توانست بگوید «کسی آخر داستان رو متوجه شد؟» چشم‌های بالا رفته جوابشان واضح بود. جیکی از کسی در نیامد. از پیرمرد خواست داستان را توضیح دهد. پلک‌هایم کنار ابروهایم ماسیدند وقتی فهمیدم چه چیز فاجعه‌تری در ذهنش ساخته. خدا را هزار مرتبه شکر که آن را نتوانسته بود روی متن پیاده کند وگرنه وسط جوانی تنش عصبی گرید بالا می‌گرفتم و موهایم بر باد می‌رفت. بعد از توضیحات پیرمرد، استاد در نهایت متانت دو سه تا تکنیک مثل نگو نشان بده را گفت که در متن رعایت نشدند و از اینجور حرف‌ها. اما همه می‌دانستند بدیهی‌ترین چیزها هم در این داستان رعایت نشده چه برسد به تکنیک‌های فرمی. سطح داستان از انشاء ابتدایی هم پایین‌تر بود. دلم به حال شاگردانش می‌سوخت که چه خزعبلاتی را از پیرمرد به عنوان داستان شنیده‌اند. دقیقا نفهمیدم چطور شد که سرم را بالا آوردم اما همان لحظه با استاد چشم تو چشم شدم. گفت «تو نقدی به داستان نداری؟» جلسات قبل هم نقد کرده بودم و بدش نمی‌آمد سر این داستان هم توپ را تو زمین من بیندازد. اما کار خدا آن لحظه دهانم خشک شد و فقط توانستم بگویم«متأسفانه وقت نکردم داستانو بخونم» تابلوترین دروغی بود که گفتم. چون اصلا نیازی به خواندن من نبود. همین چند دقیقه پیش کنار دستیم متن را بلند خوانده بود. از طرفی همه فکر می‌کردند که من هم مثل آنها pdf را موقع خوانش می‌خواندم. از شانس مزخرفم پیرمرد دقیقا صندلی رو به روی من بود. بعد از استاد با او چشم تو چشم شدم. مات نگاهم می‌کرد و خیره شده بود. آب دهانم را قورت دادم و مصنوعی‌ترین لبخند دنیا را به نشانه تأسف نشانش دادم. از آن لبخند‌ها که ده سانت لبت را کش می‌دهند اما هیچ چروکی کنار چشمت نمی‌افتد. جلوی چشمان و صورت تکیده‌اش داشتم جان می‌دادم که یک شیرپاک خورده‌ای از آن‌ور کلاس گفت«اما استاد آقای فلانی نسبت به دوره‌های قبل قلمشون خیلی پیشرفت کرده و ما ها که با ایشون بودیم متوجه این موضوع هستیم» استاد جواب داد«دوره‌های قبلی رو که من نبودم اما اگر اینطوره به افتخارشون دست بزنید» انگار همه منتظر همین لحظه بودند که کار یکجوری به خیر تمام شود و آزاد شویم. اما قبل از اینکه کسی دست بزند پیرمرد به معصومیت یک پسربچه هشت ساله و با صدای لرزان گفت«شما لطف دارید. من فقط آرزومه که قبل از مرگم یه داستان خوب بنویسم. همین» و ارتعاش صدایش موقع گفتن «همین» هنوز توی مغزم است. وقتی که صدای تشویق بالا گرفت، پیرمرد روی صندلی جا به جا شد. کناره لب‌هایش را سفت کرده بود و به زور داشت گریه‌اش را خفه می‌کرد. عینک باریکش را بالا گرفت و نم اشکش را با کناره انگشت پاک کرد. ای کاش آن لحظه من آدم نبودم و دوربین بودم تا این لحظه را ضبط می‌کردم و به همه نشان می‌دادم. آن اشک در آن لحظه، از هر اشکی که از گونه یک آدم مهم موقع گرفتن یک جایزه خیلی مهم در بالای سن می‌افتد، سینمایی‌تر و جذاب‌تر بود. پیرمرد با آن داستان مزخرف و اشکش تنه به تنه اشک ویل اسمیت هنگام گرفتن اسکار زده بود و چقدر از دست زدن بقیه احساس غرور کرده بود. و چقدر من از دروغم خوشحال بودم. پ.ن: این جلسه نقد، خارج از مدرسه مبنا و بی‌ربط به آن است.
صاحب‌خانه ما، خانمی است که مستأجرهای زیادی دارد. از ملّاک‌های معروف و از قدیمی‌های شهر است. کلی خانه در این شهر دارد. اگر بگویم همه خانه‌های شهر برای اوست، پر بی‌راه نگفته‌ام. در کل شهرمان و حتی شهرهای دیگر هم عزت و احترام عجیبی دارد. حرف روی حرفش نیست. در گوشی بهت بگویم، که این خانم مجرد است. اما نه اینکه خیال کنی خدایی نکرده عیبی دارد، نه، کسی تا به حال وجود نکرده که خودش را در شأن او ببیند. حساب و کتاب‌هایش هم خاص است. کسی زیاد از آن سر در نمی‌آورد. از هر کسی هر چقدر بخواهد اجاره می‌گیرد. حتی زمان تحویل اجاره‌اش هم معلوم نیست. از بعضی‌ها سال به سال می‌گیرد، از بعضی‌ها ماه به ماه، از بعضی‌ها هفته به هفته و از بعضی‌ها هم هر روز! بعضی‌ها را هم به خودشان واگذاشته. می‌دانی، یک‌جورهایی بستگی به خود مستأجر دارد. بستگی به این دارد که چقدر گرفتار است. خوبی‌اش این است که از آخوندها بیشتر از همه اجاره می‌گیرد. از بعضی‌هایشان روزی دو سه بار اجاره می‌گیرد. سیستم اجاره‌گرفتنش هم خاص است. مهم نیست چه وقت روز یا شب است، یا در چنته‌ات چقدر داری، به محض اینکه صدایت می‌کند باید دم خانه‌اش بروی و اجاره‌ات را پرداخت کنی. البته که با همه این اوصاف، کسی نیست که راضی نباشد. همه به این اجاره و مدل کار این خانم عادت کردیم. از جایی که کل امور شهر در دست این خانم است، شهرمان پر از برکت و آرامش است. هر کسی تا به حال آمده همین را گفته که «چقدر شهرتان آرامش دارد. اصلا وقتی می‌آییم دلمان باز می‌شود. خوش به حالتان. کاش شهر ما هم یکی مثل این خانم داشت که کار را دست می‌گرفت». راست می‌گوید. تازه خبر ندارند که ما به غیر از خانه، چیزهای دیگرمان را هم از او می‌گیریم. یک جورهایی همه امورمان وابسته به اوست. حتی اگر بخواهیم به کربلا یا مشهد یا هرجای دیگر سفر کنیم، اول از همه از او اجازه می‌گیریم. فقط آنهایی که اهل این شهر هستند می‌دانند که اگر برای زیارت مشهد یا کربلا یا هر شهر زیارتی دیگر مجوز این خانم را داشته باشی، حسابت را از بقیه جدا می‌کنند. اصلا جور دیگری تحویلت می‌گیرند. مخصوصا در مشهد. چون انگار برادر خانم آنجاست و مستأجرهای خواهرش را رو کم کنی هر چه حاتم و دست به جیب است تحویل می‌گیرد. او هم از ملاک‌ها و صاحب‌خانه‌های به نام آنجاست. البته خود خانم که می‌گوید کل کشور زیر نگین برادرش است، حتی شهر ما. در هر صورت پارتی داشتن با این خانواده برای ما خیلی نان و آب داشته. از شهرهای دیگر هم زیاد به شهرمان می‌آیند. آنها هم هر کدام یک وقتی می‌آیند و اجاره‌شان را می‌دهند و می‌روند. گفتم که صاحب‌خانه‌مان ملّاک بزرگی است. کارش را مدام توسعه می‌دهد. اما خب حساب ما که هم‌شهری‌اش هستیم یکم فرق دارد. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، اهل این شهر و مستأجر این خانم نبودیم، نمی‌دانستیم که چه خاکی باید به سرمان کنیم. زندگی خیلی سخت است، خودت که می‌بینی، هر جا بروی و هر کاری کنی باز هم زیر فشار هستی. اما این برای بقیه است. صاحب‌خانه‌ما اصلا نمی‌گذارد آب در دلمان تکان بخورد. با همان اجاره گرفتن کارمان را راه می‌اندازد. گفتم که سیستم کارش کمی عجیب و غریب است. از ما گرفتاری‌ها و دردها و غصه‌هایمان را به عنوان اجاره می‌گیرد. از آنهایی که وضعشان خیلی خراب است اشک هم می‌گیرد. بعضی‌ها هم که طمع دارند، مدام به خانه‌اش می‌روند و چانه می‌زنند که در آن دنیا هم مستأجر او باشند و مدام می‌گویند«یا فاطمة اشفعی لنا فی‌الجنة». صاحب خانه ما بهترین صاحب‌خانه دنیاست. @Ghollabha
هر جا می‌رفت همه چیز را بو می‌کرد. دیوانه‌اش خواندند و او را به باد تمسخر گرفتند. در کوچه و خیابان زیاد به آدم‌ها خیره می‌شد. هیزش خواندند و چشمانش را کور کردند. برای درک لطافت، تن زنی را لمس کرد. به جرم تعرض و بی‌حیایی دستانش را قطع کردند. به هر جایی می‌رفت و سرک می‌کشید. جاسوس و سارق حکمش دادند و پاهایش را قطع کردند. یک سوال پرسید. مرتدش خواندند و تبعیدش کردند. بیچاره فقط یک نویسنده بود. کتابی نوشت. همه تحسینش کردند. پ.ن: ۱.کل برداشت من از حرف‌های امروز استاد جوان همین متنی بود که نوشتم. ۲. برای خود من هم سوال شد که آدم بدون دست و پا و چشم و این شرایط، چجوری میتونه بنویسه؟ به نظرم اگه حرفی داشته باشه باز یه راهی برای نوشتن پیدا می‌کنه. علی الحساب شما مفهموم رو دریابید. @Ghollabha