eitaa logo
قـنوت🕊️
15.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
119 ویدیو
0 فایل
افسانه‌ی قنوتَت مرا اسیر آن برق نگاهِ موقع قنوتَت کرد!🤍🫀 رمان زیبای قنوت به قلم #ماه‌تابان . . رمان عاشقانه ی تـلـخـی جـام تبلیغاتمون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34 . . . هرگونه کپی برداری ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت494 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › در ماشین رو باز کرد و من
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبم به سختی، برای لبخندی باز شد. - بعد... بعد گوش نمیدی به حرفم... بعد... با تیری که زیر دلم کشید، جیغ بلندی کشیدم و نتونستم حرفم رو تکمیل کنم. درد توی سلول به سلول بدنم درحال گسترش بود. و میان این همه درد ناگهان به یاد مامان و بابا افتادم. اگر در این کشور غریب می‌مُردم و دیگه نمی‌تونستم اونا رو ببینم چی..؟ از درد جسمی و روحی، اشک‌هام در اومده بود. چیکار می‌تونستم کنم؟ هیچ کاری... فقط با شدت اشک می ریختم و ناله می‌کردم. حتی پشیمون شده بودم از اینکه براش حرف بزنم. براش حرف بزنم و سوءتفاهم‌ها رو برطرف کنم. اون اگر می‌خواست، خودش باور نمی‌کرد. اگر می‌خواست... میان این افکار، یهو دردم بیشتر شدت گرفت و از شدتش؛ نتونستم تحمل کنم و چشمانم بسته شد و دیگه نفهمیدم چی شد. *** - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
🍃 همه چیز از یک مزاحمت تلفنی که جنبه ی تفریح و سرگرمی داشت شروع شد... پسری خوشگذران که در پی رابطه های آنچنانی با دختران است و دخترکی ساده از خانواده ای بشدت مذهبی که از همه چیز منع شده ... در شرف ازدواجی سنتی است اما … رابطه ها درهم می پیچد تا به اجبار یک زندگی شکل گیرد فارغ از عشق و احساس ... ‌ ‌ https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c ‌ رمان بهانه های بی بها 🌱🤍‌ ‌
سهراب با موتور کنارم ایستاد: - وایسا رویا، یه لحظه گوش کن ببین چی می‌گم. به راهم ادامه دادم: - الکی خودتو خسته نکن، برو به زندگیت برس، من قصد ازدواج ندارم نه با پسر حاج یدالله نه تو و نه هیچ کس دیگه، تو در مورد من چی فکر کردی سهراب، اگه می‌خواستم عروسی کنم که دیگه لازم نبود این‌همه عذاب بکشم و ... خودش را کنارم کشید: - ببین انگار اشتباه شد من واقعا دلم می‌خواد کمکت کنم ... به چشم‌هایش خیره شدم: - دلت می‌خواد از آب گل آلود ماهی بگیری؟ هان سهراب دلت اینو می خواد! روی جدول نشستم: - همه از روم رد شدن تو هم می‌خوای رد شی نامرد. موتور را کنار زد و پیاده شد: ‌ ‌ ‌ 😳😱😍 داســتـانِ عاشـقـانــه ی سخ‍‌ت و زیبای ســهراب و رویـا❤️ https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c ‌👆🏻🌱👆🏻🌱👆🏻 ‌تا پاک نشده عضو شو😍❤️
💙🤍 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت495 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبم به سختی، برای لبخندی
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › «غیــاث» با دلهره به جسم بی‌جان افسانه خیره موندم. اگر اتفاقی براش می‌افتاد.. اگر اتفاقی میوفته... سرم رو با شدت تکون دادم و پام رو محکم‌تر روی گاز فشردم نمی‌خواستم... نمی‌خواستم این دختر چیزیش بشه! که اگر می‌شد هرگز خودم رو نمی‌بخشیدم. به جلوی بیمارستان که رسیدیم، فوری ماشین رو نگهداشتم و بدون توجه به اینکه وسط خیابونه، از ماشین پیاده شدم و در عقب فوری باز کردم و افسانه رو دز آغوش کشیدم که متوجه خیسیِ روی لباسش شدم. قرمز شده بود..! این خیسی برای چی بود. خون بود؟ بدون اینکه در ماشین رو ببندم، به سوی بیمارستان هجوم بردم و فریاد کشیدم: - شخص ما يأتي هنا «یکی بیاد اینجا» با صدای فریادم، سری به سویم بازگشت. مردی جواب بود که روپوشی سفید به تن داشت. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
💙🤍 ‌
سه نفره... 🥺😍 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت496 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › «غیــاث» با دلهره به ج
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگاهش که به افسانه‌ی در آغوشم افتاد، به تندی به پرستار کنارش چیزی گفت و به سمتم اومد و نگاهش روی افسانه بالا و پایین شد. - ماذا حدث لهذه المرأة؟ «چه اتفاقی برای این زن افتاده؟» عصبانیت و نگرانی به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم اتفاقی برای این دختر بیوفته. این دختر... عصبی غریدم: - إنه يموت، أسرع وافعل شيئًا! «داره میمیره، زودباش یه کاری کن» تختی به همراه چند آدم سر رسید. افسانه رو روی تخت گذاشتم و با نگرانی به رنگ پریده‌ای که داشت و خونی که داشت ازش می‌رفت چشم دوختم. این خون برای چی بود؟ چرا به این شدت داشت ازش خارج می‌شد؟ دختر یه معانه‌ی کلی کرد و نگذاشت سوالی بپرسم و بلند گفت: - خذه إلى غرفة العمليات في أسرع وقت ممكن «هرچه زودتر اون رو به اتاق عمل ببرید» حتی نگذاشت به خودم بیام و من مات مونده رو وسط سالن رها کردن و با هل دادن چرخ، از جلوی دیدگانم غیب شدند. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
‌ با مـن بــاش... 🍂❤️ ‌
Amin Ghadim - bicharam karde karbala.mp3
4.48M
‌ دوری چه سخته،کربلا... ‌❤️‍🩹🥺
💚 ‌
هدایت شده از طناز
سهراب با موتور کنارم ایستاد: - وایسا رویا، یه لحظه گوش کن ببین چی می‌گم. به راهم ادامه دادم: - الکی خودتو خسته نکن، برو به زندگیت برس، من قصد ازدواج ندارم نه با پسر حاج یدالله نه تو و نه هیچ کس دیگه، تو در مورد من چی فکر کردی سهراب، اگه می‌خواستم عروسی کنم که دیگه لازم نبود این‌همه عذاب بکشم و ... خودش را کنارم کشید: - ببین انگار اشتباه شد من واقعا دلم می‌خواد کمکت کنم ... به چشم‌هایش خیره شدم: - دلت می‌خواد از آب گل آلود ماهی بگیری؟ هان سهراب دلت اینو می خواد! روی جدول نشستم: - همه از روم رد شدن تو هم می‌خوای رد شی نامرد. موتور را کنار زد و پیاده شد: ‌ ‌ ‌ 😳😱😍 داســتـانِ عاشـقـانــه ی ســهراب و رویـا https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c ‌👆🏻🌱👆🏻🌱👆🏻 ‌تا پاک نشده عضو شو😍❤️
‌ ولادت حضرت زینب (س)مبارک❤️ ‌ 💚🤍♥️💙 ‌
. نمیدانم از دلتنگی عاشق ترم یا از عاشقی دلتنگ تر! فقط میدانم در آغوش منی بی آنکه باشی... ✨♥️
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت497 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگاهش که به افسانه‌ی در
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › اخم‌هایم در هم بود و مغزم... مغزم درحال انفجار بود. چگونه این بلا سرش اومده بود؟ چند روز پیش که خوب بود. چند روز پیش..؟ چیزی درون مغزش نهیب می‌زند که... - چند روزه ازش خبر نداری مردیکه! چطور چند روزه از زنت خبر نداری؟ زنی که آوردیش توی غربت؛ کلافه دستی میان موهایم می‌کشم و با اعصابی داغون، به سمت پذیرش میرم. جلوی پذیرش که می‌ایستم، می‌پرسم: - أين غرفة العمليات؟ «اتاق عمل کجاست؟» زن پرستاری که مشغول صحبت با تلفن بود، با شنیدن صدام... به پشت خط میگه: - إسمح لي لبضع لحظات! «چند لحظه ببخشید!» و مرا مخاطب قرار می‌دهد: - في نهاية الممر على اليسار، على الباب غرفة العمليات مكتوبة. «انتهاب راهرو، سمت چپ.. روی در نوشتن اتاق عمل» جوابی به او نمی‌دهم و راهم رو مستقیم سمت جایی که میگه کج می‌کنم. افسانه‌‌.. آخ افسانه... توی چه آشوب‌بازی سر از زندگیم در آوردی..! - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
پارت جدیدمون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ تولـد‌ِ جـانِ جـانـانِ حـــســیـن ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌مبارک🍃 ‌
🌱🤍💚 ‌
دلم میخواهد دلت طوری مرا بخواهد که انگار آخرین روز دنیاست ... ✨♥️
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
C᭄ ‌ در گوشه‌ی آغوشِ تو آرام ترینم🫂 🌱 ❤️
🍂❤️ ‌
🍂🤍‌ ‌
به باورِ دلِ ناباورم نمی‌گنجد هنوز که مرا با تو این فراق افتاد ... ✨♥️
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت498 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › اخم‌هایم در هم بود و مغز
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › به پشت در اتاق که رسیدم، بی‌قرار شروع به قدم زدن کردم. از یه طرف راحیل توی بیمارستان بود تازه داشت مرخص می‌شد. الان هم افسانه. بدبختی پشت بدبختی برام می‌بارید و تمومی نداشت. جنس‌هایی که قرار بود بره ایران، توی گمرک گیر کرده بود. نمی‌تونستم باور کنم این همه مشکل یه جا روی سرم آوار شده بود. بدتر از همشون حاملگیِ یهوییِ حؤرا بود که باعث دوری من و افسانه شد و مجبور شدم دل تازه عروسم رو بشکنم و محکومش کنم به زندگی با این زن! حؤرا زن بدی نبود ولی در مقابل افسانه.. زور و سیاستش بیشتر بود. «راوی» غیاث بی‌قرار بود. بی‌قرار عشقی که برای اولین بار در دلش جوانه زده بود. نگران بود و نمی‌دانست چطور می‌تواند از آن زن محافظت کند. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫