eitaa logo
قـنوت🕊️
15.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
118 ویدیو
0 فایل
افسانه‌ی قنوتَت مرا اسیر آن برق نگاهِ موقع قنوتَت کرد!🤍🫀 رمان زیبای قنوت به قلم #ماه‌تابان . . رمان عاشقانه ی تـلـخـی جـام تبلیغاتمون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34 . . . هرگونه کپی برداری ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
. شمع رخ او بس است در شب بیگاه من.... ✨♥️
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
‌ عشق... ‌✨♥️ ‌
*‍ مقصر تو نیستی.. گاهی وقتا نمیشه با یه سری چیزها جنگید... ‏ •‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎┈••✾✨♥️✨✾••┈•
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت492 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › جون تکون خوردن و رسوندن
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › شیر آب توسط غیاث، بسته شد: - باید ببرمت دکتر. سرگردون نگاهی به اطراف انداخت و دوباره بغلم کرد. من رو آروم روی تخت گذاشت اما همین، باعث شد درد کمرم تشدید بشه و با صدای بلند بزنم زیر گریه. غیاث هول شد و از کمد یه مانتوعبایی و شال درآورد. حرکاتش از عجله لبریز بود که رو همون لباسای خیسم، عبا پوشید و شال رو نامرتب سرم کرد. و دوباره تن خسته و نیمه‌جونم تو بغلش فرو رفت. بغلی که هرچی سعی میکردم ازش متنفر باشم، بیشتر بهم آرامش میداد. مین بازوانش غرق شدم و او با عجله منِ رو به مرگ رو از اتاق بیرون برد و با طی کردن پله‌ها... از خونه بیرون رفت. پله‌های عمارت هم طولانی بودن. زیرلب به عربی چیزی زمزمه کرد و پله‌ها رو‌ دوتا و یکی پایین رفت. اونقدری دردم زیاد بود که حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بمیرم. ناله‌ی بلندی سردادم. - درد... درد دارم. عجز درون صدایم چقدر زیاد بود. این عجز... با تشدید شدن درد، نتونستم به فکرم ادامه بدم و جیغ بلندتری کشیدم. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
در فراسوهای عشق تو را دوست می‌دارم..... ‌‌‎‎‌ ✨♥️
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
‌ هر صعودی کامیابی نیست... ✨🤍 ‌
. از هر آجری نمیشه دیوار ساخت…👌 💞🦋💫
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت493 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › شیر آب توسط غیاث، بسته ش
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › در ماشین رو باز کرد و من رو روی صندلی عقب خوابوند و با جمع کردن پام درون شکمَم، در رو بست و خودش به سرعت روی صندلی جلو جا گرفت و پس از چند ثانیه ماشین به سرعت به حرکت در اومد. با هر‌تکون ماشین، صدای ناله‌های من بلندتر و اخم‌های غیاث بیشتر در هم می‌رفت. - آروم... آروم..‌ دارم میمیرم غیاث. دارم... فریاد کشید: - خفه شو و انرژیتو هدر نده! میان آن همه درد و فشار، پوزخندی روی لبم نشست. در این شرایط هم نمی‌خواست به حرف‌هام گوش بده. پلک روی هم فشردم و بریده‌بریده میگم: - شاید... شاید زنده نمونم. می‌دونم... می‌دونم... این درد قبل از رسیدن جونم رو میگیره... و به سختی نفسی گرفتم و ادامه دادم. - بزار... حرفامو بزنم بهت... از آینه‌ی ماشین نگاه به خون کشیده‌اش روم بود. این‌دفعه با تمنا، صدای در اومد. - خواهش میکنم چیزی نگو خب..؟ بعد.. بعد بگو. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
💙 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت494 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › در ماشین رو باز کرد و من
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبم به سختی، برای لبخندی باز شد. - بعد... بعد گوش نمیدی به حرفم... بعد... با تیری که زیر دلم کشید، جیغ بلندی کشیدم و نتونستم حرفم رو تکمیل کنم. درد توی سلول به سلول بدنم درحال گسترش بود. و میان این همه درد ناگهان به یاد مامان و بابا افتادم. اگر در این کشور غریب می‌مُردم و دیگه نمی‌تونستم اونا رو ببینم چی..؟ از درد جسمی و روحی، اشک‌هام در اومده بود. چیکار می‌تونستم کنم؟ هیچ کاری... فقط با شدت اشک می ریختم و ناله می‌کردم. حتی پشیمون شده بودم از اینکه براش حرف بزنم. براش حرف بزنم و سوءتفاهم‌ها رو برطرف کنم. اون اگر می‌خواست، خودش باور نمی‌کرد. اگر می‌خواست... میان این افکار، یهو دردم بیشتر شدت گرفت و از شدتش؛ نتونستم تحمل کنم و چشمانم بسته شد و دیگه نفهمیدم چی شد. *** - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
🍃 همه چیز از یک مزاحمت تلفنی که جنبه ی تفریح و سرگرمی داشت شروع شد... پسری خوشگذران که در پی رابطه های آنچنانی با دختران است و دخترکی ساده از خانواده ای بشدت مذهبی که از همه چیز منع شده ... در شرف ازدواجی سنتی است اما … رابطه ها درهم می پیچد تا به اجبار یک زندگی شکل گیرد فارغ از عشق و احساس ... ‌ ‌ https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c ‌ رمان بهانه های بی بها 🌱🤍‌ ‌
سهراب با موتور کنارم ایستاد: - وایسا رویا، یه لحظه گوش کن ببین چی می‌گم. به راهم ادامه دادم: - الکی خودتو خسته نکن، برو به زندگیت برس، من قصد ازدواج ندارم نه با پسر حاج یدالله نه تو و نه هیچ کس دیگه، تو در مورد من چی فکر کردی سهراب، اگه می‌خواستم عروسی کنم که دیگه لازم نبود این‌همه عذاب بکشم و ... خودش را کنارم کشید: - ببین انگار اشتباه شد من واقعا دلم می‌خواد کمکت کنم ... به چشم‌هایش خیره شدم: - دلت می‌خواد از آب گل آلود ماهی بگیری؟ هان سهراب دلت اینو می خواد! روی جدول نشستم: - همه از روم رد شدن تو هم می‌خوای رد شی نامرد. موتور را کنار زد و پیاده شد: ‌ ‌ ‌ 😳😱😍 داســتـانِ عاشـقـانــه ی سخ‍‌ت و زیبای ســهراب و رویـا❤️ https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c ‌👆🏻🌱👆🏻🌱👆🏻 ‌تا پاک نشده عضو شو😍❤️
💙🤍 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت495 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبم به سختی، برای لبخندی
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › «غیــاث» با دلهره به جسم بی‌جان افسانه خیره موندم. اگر اتفاقی براش می‌افتاد.. اگر اتفاقی میوفته... سرم رو با شدت تکون دادم و پام رو محکم‌تر روی گاز فشردم نمی‌خواستم... نمی‌خواستم این دختر چیزیش بشه! که اگر می‌شد هرگز خودم رو نمی‌بخشیدم. به جلوی بیمارستان که رسیدیم، فوری ماشین رو نگهداشتم و بدون توجه به اینکه وسط خیابونه، از ماشین پیاده شدم و در عقب فوری باز کردم و افسانه رو دز آغوش کشیدم که متوجه خیسیِ روی لباسش شدم. قرمز شده بود..! این خیسی برای چی بود. خون بود؟ بدون اینکه در ماشین رو ببندم، به سوی بیمارستان هجوم بردم و فریاد کشیدم: - شخص ما يأتي هنا «یکی بیاد اینجا» با صدای فریادم، سری به سویم بازگشت. مردی جواب بود که روپوشی سفید به تن داشت. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
💙🤍 ‌
سه نفره... 🥺😍 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
قـنوت🕊️
#قنـوت‌ به‌قلم‌ #ماه‌تابان🪶🐾 #پارت496 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › «غیــاث» با دلهره به ج
به‌قلم‌ 🪶🐾 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگاهش که به افسانه‌ی در آغوشم افتاد، به تندی به پرستار کنارش چیزی گفت و به سمتم اومد و نگاهش روی افسانه بالا و پایین شد. - ماذا حدث لهذه المرأة؟ «چه اتفاقی برای این زن افتاده؟» عصبانیت و نگرانی به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم اتفاقی برای این دختر بیوفته. این دختر... عصبی غریدم: - إنه يموت، أسرع وافعل شيئًا! «داره میمیره، زودباش یه کاری کن» تختی به همراه چند آدم سر رسید. افسانه رو روی تخت گذاشتم و با نگرانی به رنگ پریده‌ای که داشت و خونی که داشت ازش می‌رفت چشم دوختم. این خون برای چی بود؟ چرا به این شدت داشت ازش خارج می‌شد؟ دختر یه معانه‌ی کلی کرد و نگذاشت سوالی بپرسم و بلند گفت: - خذه إلى غرفة العمليات في أسرع وقت ممكن «هرچه زودتر اون رو به اتاق عمل ببرید» حتی نگذاشت به خودم بیام و من مات مونده رو وسط سالن رها کردن و با هل دادن چرخ، از جلوی دیدگانم غیب شدند. - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
‌ با مـن بــاش... 🍂❤️ ‌
Amin Ghadim - bicharam karde karbala.mp3
4.48M
‌ دوری چه سخته،کربلا... ‌❤️‍🩹🥺
💚 ‌
هدایت شده از طناز
سهراب با موتور کنارم ایستاد: - وایسا رویا، یه لحظه گوش کن ببین چی می‌گم. به راهم ادامه دادم: - الکی خودتو خسته نکن، برو به زندگیت برس، من قصد ازدواج ندارم نه با پسر حاج یدالله نه تو و نه هیچ کس دیگه، تو در مورد من چی فکر کردی سهراب، اگه می‌خواستم عروسی کنم که دیگه لازم نبود این‌همه عذاب بکشم و ... خودش را کنارم کشید: - ببین انگار اشتباه شد من واقعا دلم می‌خواد کمکت کنم ... به چشم‌هایش خیره شدم: - دلت می‌خواد از آب گل آلود ماهی بگیری؟ هان سهراب دلت اینو می خواد! روی جدول نشستم: - همه از روم رد شدن تو هم می‌خوای رد شی نامرد. موتور را کنار زد و پیاده شد: ‌ ‌ ‌ 😳😱😍 داســتـانِ عاشـقـانــه ی ســهراب و رویـا https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c ‌👆🏻🌱👆🏻🌱👆🏻 ‌تا پاک نشده عضو شو😍❤️