خورشید روی گندمزار پدرم میتابید...🌝
با امروز، چهارده روز میشد که پدرم مرده بود.نمیدانم چرا؛ ولی هیچ احساسی نداشتم. همسایه ها فکر میکردند که به من شوک وارد شده و نمیتوانم گریه کنم. به من شوک وارد نشده بود. من فقط تنها بودم. خیلی تنها.
دو سال پیش هم، مادر و برادرم باهم مردند. یک عوضیِ مست با آن ها تصادف کرد. خیلی گریه کردم. خیلی زیاد. پدرم را هم خیلی دوست داشتم. پس چرا برای او گریه نمیکردم؟
ما هیچ فامیلی نداشتیم. پدر و مادرم بچهی یتیمخانه بودند. فقط همسایه ها زنده یا مرده بودن ما، برایشان فرق داشت.
حالا...
فقط من مانده بودم. همه از من بدشان میامد. حتی، مادرخانمِ خانه ی کناری که همه میگفتند، مهربانترین مادربزرگ دنیاست.
حق هم داشتند از من بدشان بیاید. چه کسی از یک پسر ژولیده و چاق، با موهای بلند طلایی چرب خوشش میآید؟ مادرم. مادرم از من خوشش میآید.
مادرم زن زیبایی بود. موهای طلایی بلند و موج داری داشت که همیشه آن را میبافت و چشمان کهربایی اش روی پوست مثل برفش میدرخشید. همیشه پیراهن های بلند و چین دار میپوشید. پیراهن های زرد، طلایی، نارنجی، قرمز و...
عاشق رنگ های گرم بود.
مادرم مثل پاییز بود.
مادرم من را دوست داشت.
مادر زیبای من، منِ زشت را دوست داشت.
_اِلآی وصالی
زرد عزیز:)✨
#متن_سبز
ابر ها را نشانم میدادی و میخندیدی...🌫
در لباس عروس کوچکت، گم شده بودی. شر شر عرق میریختی و راضی نمیشدی از بین آن تور های سفید بیرون بیایی.
وقتی به این فکر میکردم که یک روز پسری، تو را از من بگیرد و مال خودش کند؛ قلبم مچاله میشد.
البته حس اینکه نوه دار هم بشوم حس جالبی بود.
خندهای هیجانی میکنی و ابری فوقالعاده سفید را نشانم میدهی. میگویی: بابایی ابره شبیه یه خرگوشه؛ مگه نه؟! میدونی یعنی چی؟ یعنی باید برام به خرگوش سفید بخری تا بهش هویجِ خوشمزه بدم!
جواب دادم: اگه بخوای برات عروسک خرگوش میخرم ولی خرگوش واقعی نه! مامانو که میشناسی.
با بغض نگاهم کرد. تحمل همه چیز را داشتم غیر از بغض کردنش!
گفتم: حالا یه کاریش میکنیم. ناراحت نباش.
جیغ کشیدی و سرم را بین دستان کوچکت فشردی.
چرخیدی و به لباس عروست چین دادی.
من انقدر عاشقت بودم؛ که غر غر های مامان را برای خرید خرگوش، به جان بخرم.
_اِلآی وصالی
دومین سفید عزیز:)☁️
#متن_سبز
•متنِسبز!🇵🇸•
_مگه بچه بازیه؟👩🏻🦯
از کتاب "دا"
خاطرات سیده زهرا حسینی:)
کتاب قشنگیه✨
فقط ۷۵۰ صفحه ستتتتتتت😅
#معرفی_کتاب
May 11
راه آهن جای عجیبیه...🌘
مردم همیشه عجله دارن. حتی وقت ندارن به من نگاه کنن. من از راه آهن میترسم. صدای زوزهی قطار ها، نالهی ریل ها...
من زنم رو اینجا از دست دادم.
افتاده بود زیر قطار، جیغ میزد. وحشتناک جیغ میزد. بلند جیغ میزد. استخوان هاش داشت له میشد. هنوز صدای شکستن استخوان هاش تو گوشمه...
اینجا؛ نقاشی هام و گل هام رو میفروشم. صبح تا شب پای بوم میشینم و به گلهام میرسم.
درسته که از راهآهن متنفرم؛ ولی میخوام انتقام زنم رو ازش بگیرم. من؛ یه پیرمردِ شکستهیِ فقیرِ هفتاد و سه ساله، میخوام با راه آهن بجنگم. میخوام با نقاشی هام، با گل هام، با آواز خوندنم، با لبخندم، با شمع هایی که روشن کردم، با کتابایی که وقتی تو دکهم بیکارم میخونم و با بوی قهوه م تاریکی راه آهن رو، بوی دود قطاراش رو، سکوت و اخم مردمش رو و سر و صدای ریل ها و قطار ها رو شکست بدم.
و شکستش میدم!
فهمیدی؟
من؛ یه پیرمرد هفتاد و سه ساله راه آهن ترسناک رو شکست میدم!
_اِلآی وصالی
خاکستری عزیز:)🌚
#متن_سبز