eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#784 بدون اینکه برگرده سرجاش ایستاد و منتظر ادامه ی حرفم شد.. نتونستم جلوی بغضی که شکسته بود رو بگی
ازت میخوام ازم بگذری و دیگه عذابم ندی.. دستمو روی قلبم گذاشتم و با اشاره به قلبم ادامه دادم: _اینجا به حدکافی شکسته... بخدا دیگه جایی واسه خالی کردن عقده ها و عذاب کشیدن نداره.. ازت خواهش میکنم تمومش کن و نذار بازهم اولین های جدیدی رو باتو تجربه کنم.. بخدا که درخواست من درمقابل عشقی که توقلبم داشتم درخواست زیادی نیست.. پس ازت خواهش میکنم بذار همین جا توی همین اتاق با همین تصویر و مرور خاطرات، تموم بشه و حداقل آخرین دیدار و داعمون با دعوا و قهر نباشه.. همین! راه رفته رو برگشت و با صدایی که مثل چند دقیقه قبل من، میلرزید گفت: _میدونی با حرفات چه بلایی به سرم آوردی؟ هوم؟ هرگز فکر نمیکردم توی ذهنت از من یه موجود پست و بالفطره ساخته باشی که حتی خودمم با شنیدنش از اون موجود ترسناک حالم به هم بخوره! _یکبار گفتم و واسه آخرین بار یک بار دیگه هم تکرار میکنم که منو قلبم تا اینجا و توی این اتاق کشونده.. اما حالا که توی ذهنت ازمن یه هیولا ساختی، من هم همینجا توی همین اتاق بهت قول میدم دیگه دور وبرت پیدام نمیشه.. میدونی که قولم قوله! خداحافظ
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#785 ازت میخوام ازم بگذری و دیگه عذابم ندی.. دستمو روی قلبم گذاشتم و با اشاره به قلبم ادامه دادم:
دوباره به سمت در رفت و من دوباره دل بیقرارم تاب نیاورد و صداش زدم.. _عماد.. _گلاویژ..! قرار بود باخاطره ی تلخ خداحافظی نکنیم.. پس خواهش میکنم دیگه ادامه نده! آخ.. چقدر اسمم قشنگه وقتی عماد صدام میزنه.. آخ خدایا.. من خیلی احمقم.. اونقدر احمق که هنوزم برای شنیدن اسمم از زبونش جونمو میدم! _میشه قبل رفتنت به یک سوالم جواب بدی؟ _نمیدونم.. اگه سوالت جواب داشته باشه جواب میدم! _یادمه آخرین بار بهم گفتی که چقدر ازم متنفری.. حتی تنفر توی نگاهت به قلبم نفوذ کرده بود.. چطور قلب پر از نفرتت تورو به اینجا کشونده؟ یه کم مکث کرد و بعداز سکوت نسبتا طولانی گفت: _هیچوقت نتونستم ازت متنفر بشم.. پشت بند حرفش اجازه ی هیچ حرف دیگه ای رو بهم نداد و فورا اتاق رو ترک کرد! باحرفی که زد نفسم بند اومد.. حس کردم دیگه قلبم نمیزنه! قلبم که هیچ.. انگار زمان و دنیا هم به یکباره ایستاد... چیکار کردی گلاویژ؟ باحرفات عشقتو برای همیشه از دست دادی.. گریه هام شدت گرفت... اونقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس کردم نفسم دیگه قصد نداره بالا بیاد... با سرفه های شدید ونفس تنگی، به سختی زنگ پرستاری رو فشار دادم چندثانیه بعد دوباره همون مرد وارد اتاق شد واومد غر بزنه که بادیدن حالم فورا به طرفم اومد و گاز اکسیژن رو باز کرد و ماسکش رو روی دهنم گذاشت.. _چی شد خانوم؟ چرا اینجوری شدین یه دفعه؟ خواهش میکنم آروم باشید میرم دکتر رو بیارم.. ماسکو کنار زدم و با هق هق گفت: _توروخدا برو عمادو بیار
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#786 دوباره به سمت در رفت و من دوباره دل بیقرارم تاب نیاورد و صداش زدم.. _عماد.. _گلاویژ..! قرار بو
پرستار رفت و چنددقیقه بعد بهار با صورتی رنگ پریده وحراسون وارد اتاقم شد و ترسیده پرسید: _چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ _عماد... عماد کجاست؟ _نمیدونم.. عماد چی شده؟ حرفی بهت زد؟ اذیتت کرده؟ اگه اذیتت کرده بگو پدرشو دربیارم.. _نه.. من این کاروکردم... ازچشم هاش خوندم دیگه قرار نیست ببینمش.. _چی میگی گلاویژ؟ دوساعت خبرمرگم نبود اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دیگه نمی بینمش یعنی چی؟ چی گفتی بهش مگه؟ _گفت تواین مدت هیچوقت ازم متنفر نبوده _خب؟ این کجاش گریه داره؟ _اعتراف کرد دوستم داره و من باورش نکردم.. ازش خواهش کردم بره و برای همیشه دست از سرم برداره.. قبول کرد. پشیمون شدم بهار پشیمون شدم..! کلافه نشست روی صندلی همراه و با بی حوصلگی گفت: _درد بگیری توهم خب.. ترسوندی منو.. فکرکردم حالا چی شده اینجوری گریه میکنه!! نترس اون خل و چل اونقدر عاشقت هست که نیاز به این همه گریه و زاری نیست فردا خودش برمیگرده! _برنمیگرده بهار دارم بهت میگم من ازش خواهش کردم.. فکر میکردم توذهنش میخواد دوباره بهم نزدیک بشه عذابم بده ولی اشتباه فکرمیکردم! یه دفعه بهار جدی شد و با اخم های توهم گفت: _ازکجا اینقدر مطمئنی که اشتباه فکر میکردی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#787 پرستار رفت و چنددقیقه بعد بهار با صورتی رنگ پریده وحراسون وارد اتاقم شد و ترسیده پرسید: _چی شد
بی اراده اشکم بند اومد و خفه خون گرفتم.. بهت زده و توی سکوت نگاهش کردم.. _چی شد؟ قبل از اینکه خودتوهلاک کنی بهش فکرنکرده بودی نه؟ _اون.. اون بهم گفت دنبال دلش اومد..گفت.. گفت هیچوقت ازم متنفرنبوده.. _خب بگه! تو باید فورا حرفشو باور کنی؟ به نظرت اگه کسی عا‌شق باشه با یه خداحافظی میره وپشت سرشم نگاه نمیکنه؟ سرمو پایین انداختم و دوباره بی صدا گریه رو از سرگرفتم... _من.. خیلی دوستش دارم.. دلم میخواست حرفشو باور کنم! _اونم دوستت داره.. من که نگفتم حرفشو باورنکن.. عماد عشقش رو به من ثابت کرده و اتفاقا من هم حرفشو باور کردم و از اینکه دیوانه وار عاشقته هیچ شکی ندارم! _اگه اینجوریه پس چرا یکی دیگه رو وارد زندگیش کرد.. بهار من اونارو با چشم های خودم دیدمشون! _اونی که باهاش دیدی دختر یکی از شرکت های همکار بوده که واسه قرار کاری بجای باباش اومده بوده.. نه رابطه ای باهاش داشته و نه هیچ جنس مونثی رو وارد زندگیش کرده! باحرف های بهار دلم بدتر بی قرار و عاشقتر از قبل میشد.. _اما من خودم دیدم پشت تلفن بایه زنه حرف میزد.. صدای زنونه روباگوش های خودم شنیدم.. حتی پیامک روی صفحه اش رو باچشم های خودم دیدم... _اوناهم همش هماهنگ شده بوده که حرص تورو دربیاره دل خودش آروم بشه.. من خیلی وقته از همه ی این هاخبردارم.. حتی چندباری عماد میخواست بیاد وباهات حرف بزنه اما من مانعش شدم وخواستم تا مطمئن نشدم که فقط ازسر عشق میخواد نزدیک بشه اجازه ندم حتی از ده کیلومتری توهم رد بشه!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#788 بی اراده اشکم بند اومد و خفه خون گرفتم.. بهت زده و توی سکوت نگاهش کردم.. _چی شد؟ قبل از اینکه
_چرا؟ چرابهار؟ پس چرا هیچی به من نگفتی.. توکه اینارو میدونستی چرا گذاشتی اون همه عذاب بکشم.. پرپرشدن منو میدیدی وسکوت کردی؟ _پرپرشدن زمانی بود که طرف بیاد با نقشه عقدت کنه و ببره خونه اش هزار بلا سرت بیاره ویه کاری کنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی! ترجیح دادم بجای اون فکرایی که توی سرم میگذشت به قول خودت از غم ودرد جدایی پرپر بشی.. اما ارزش داشت.. صبوری کردم..چیزی نگفتم.. عمادو همه جوره محکش زدم؛ ولی بجاش مطمئن شدم واقعا عاشقته و بدون توی تحفه نمیتونه زندگی کنه! نمیدونم چرا بجای خوشحال شدن هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد _حالا میشه بپرسم چرا باز داری گریه میکنی؟ _من بهش گفتم از زندگیم بره.. گفتم نمیخوامش.. گفتم باورش ندارم.. عماد خیلی مغروره.. میدونم بخاطر غرورش هم شده دیگه دور وبرمن پیداش نمیشه! _نگران نباش.. اون همه عماد اذیتت کرد بذار یه مدتم اون اذیت بشه.. چندماه با اینکه عاشقت بود وانمود کرد ازت متنفره بذار یه مدتم خودش طعم عذاب دادن به روش خودش رو بچشه.. _توعمادو نمیشناسی.. اون اگه حس کنه دیگه دوستش ندارم ازم دوری میکنه.. _نترس من بهتراز تو عمادو میشناسم خودم بلدم چیکارکنم مثل آدم رابطه تون درست بشه من اینارو بهت گفتم که دیگه گریه نکنی و گفتن این ها اصلا دلیل نمیشه که تو بری اونجا خودتو آویزونش کنی ها.. ازالان گفته باشم گلاویژ.. دور وبر عماد که هیچ.. حتی بفهمم یه پیام بدون متن هم بهش دادی برای همیشه قیدتو میزنم! _پس من چیکارکنم؟ بذارم به همین راحتی از دستم بره؟ _ازدستت نمیره.. نگران نباش.. بسپرش به من.. قول میدم درست میشه.. باشه؟ _باشه.. هرچی توبگی
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#789 _چرا؟ چرابهار؟ پس چرا هیچی به من نگفتی.. توکه اینارو میدونستی چرا گذاشتی اون همه عذاب بکشم.. پ
یک هفته بعد.. الان سه روزه که از بیمارستان مرخص شدم و از اون شب که عماد باهام خداحافظی کرد یک هفته میگذره و هنوز هیچ خبری از عماد نشده و بهارهم همچنان خودش رو بی خبر جلوه میده اما من دیگه باورش نمیکنم و میدونم ازش خبرداره و ازمن مخفی میکنه! توی این مدت هزاران بار دستم روی شماره اش رفت که بهش زنگ بزنم اما هردفعه یاد تهدید بهار افتادم، ترسیدم و منصرف شدم! یه صبح دیگه شروع شده بود و داشتم برای رفتن به مزون آماده میشدم که بهار گفت: _گلاویژ دیگه لازم نیست بیای مزون و رئیس اونجا نمیتونست منتظر توبمونه و مدل جدید استخدام کرده و خیلی هم از انتخابش راضیه دیشب خواستم ازحموم که اومدم بهت بگم؛ دیدم خوابت برده گفتم فرداش میگم.. _چرا؟؟؟ من که عمدا خودمو مریض نکردم یا عمدا از کار فرار نکردم که فورا مدل جایگزین کردن! اون همه منتظر مدل بودن که آخرش یک هفته ای کس دیگه ای رو جایگزین کنن؟ _چه بدونم.. من هم خودم خیلی تعجب کردم اما دیدم جایگزین آوردن دیگه نه تورو نه خودمو سبک نکردم چیزی نگفتم و حتی خودمو مشتاق هم نشون دادم که چه بهتر چون گلاویژ تصمیم نداشت دیگه بیاد! ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت.. مداد چشمم رو روی میز آرایش پرت کردم و با حرص گفتم: _نمیدونم این چه شانس مسخره ایه که من دارم.. هرجا پا میذارم فورا یکی پیدا میشه جایگزین من بشه.. اصلا به درک.. این همه کار ریخته.. میگردم بهترشو پیدا میکنم.. اصلاگور بابای اون رییس تون و اون مزون مسخره اش.. _حالا چرا سر من دادو هوار میکنی؟ مگه تقصیرمن بوده؟ _چیکار به تودارم؟ اما حداقل میتونستی به عنوان کسی که پنج ساله کارمند اونجاست بهشون بگی وقتی کسی مریض میشه باید شعور داشته باشن صبرکنن خوب بشه!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#790 یک هفته بعد.. الان سه روزه که از بیمارستان مرخص شدم و از اون شب که عماد باهام خداحافظی کرد یک
_اول اینکه واسه این چیزی نگفتم چون وقتی فهمیدم کار از کار گذشته بود و مدل جدید استخدام شده بود و اعتراض من جز کوچیک شدن جفتمون تاثیر دیگه ای نداشت... دوما به نظرخودم کارت اصلا مناسب تونبود و همون اول کاری از پیشنهادم پشیمون شده بودم و از اینکه به هم خورد راضی بودم.. الانم غصه نخور خودم میگردم یه کار خوب واست پیدا میکنم که هم در شانت باشه هم درکنارش بتونی درسِت رو ادامه بدی! _نمیخوام خیلی ممنون دیگه لازم نیست تو واسه من کار پیدا کنی خودم پیدا میکنم.. _باشه حالا غر نزن من دیرم شده برگشتم باهم حرف میزنیم.. باقهر رومو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه بلکه یه کوفتی پیدا کنم معده دردم خوب بشه! بعداز رفتن بهار تصمیم گرفتم برم روزنامه بخرم و دنبال یه کار خوب بگردم... دلم نمیخواست منشی باشم دلم یه کار باکلاس شبیه همون مزون کوفتی پیدا کنم اما نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم توی روزنامه دنبال میگشتم که گوشیم زنگ خورد.. شماره ی رضا بود.. حوصله نداشتم.. اومدم جواب ندم اما دلم نیومد.. توی این مدت مریضیم خیلی هوامونو داشت.. درنهایت دقیقه نود جواب دادم؛ _الوسلام.. _سلام خواهرزن جان.. خوبی؟ _ممنون.. شما خوبی؟ _چه خبر؟ حالت بهتره؟ داروهاتو سروقت میخوری؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#791 _اول اینکه واسه این چیزی نگفتم چون وقتی فهمیدم کار از کار گذشته بود و مدل جدید استخدام شده بود
_خداروشکرمن خوبم.. داروهامم میخورم.. شما چه خبر؟ اوضاع روبه راهه؟ _الحمدالله.. زنگ زدم بگم پایه ای امشب شام بابهار بریم یه وری؟ خیلی وقته بیرون نرفتیم دلم تفریح میخواد! _من که اصلا دل ودماغشوندارم حالمم تا اون حد که بتونم بیرون برم خوب نیست اما شما برید دوتایی بهتره که راحت دل وقلوه رد وبدل میکنین! _حالا وقت واسه دل وقلوه زیاده.. من میخوام توهم باشی یه بادی هم به کله ات میخوره.. بیا دیگه.. خودتو لوس نکن حالا تو ذوقمون نزن! _وای نه رضا بخدا حالم روبه راه نیست خواهش میکنم امشبه رو بیخیال شو مخصوصا که از دست بهار حسابی شکارم میدونم بیام همش ضدحاله کوفتمون میشه! _بیخیال دلخوری خواهرانه بشین بابا.. من قول میدم خوش میگذره.. اصلا تو بیا اگه یک ثانیه حس کردی بهت خوش نمیگذره بهم بگو برت میگردونم دیگه! قبوله! کلافه چنگی به موهام زدم.. عجب گیری افتاده ام ها.... یه کم مکث کردم و با کلافگی گفتم؛ _باشه.. بذار فکرهاموبکنم خبر میدم! _فکرنداریم دیگه.. راس ساعت هشت دم در منتظرتونم.. خداحافظ پشت بندحرفش گوشی روقطع کرد و نذاشت دیگه چیزی بگم! گوشی رو انداختم روی مبل وبا حرص گفتم: _بیرون رفتن زورکی ندیده بودم که به لطف اینا دیدم!
ساعت شش غروب بود که بهار برگشت و من ازاونجایی که ازش دلخور بودم بجز یه سلام سرد چیزی نگفتم و خودمو با گوشیم سرگرم کردم که بهار گفت: _چه خبر؟ چرا سگرمه هات تو همه؟ رضا بهت زنگ زد؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم: _بله زنگ زد و به شام اجباری هم دعوت کرد! _اجباری چرا؟ دلت نمیخواد بیای مگه؟ اگه نمیخوای زنگ میزنم کنسل میکنم خب اینکه ناراحتی یا اخم و کج خلقی نداره! _خودتم میدونی ناراحتی من واسه اون نیست! _پس واسه چیه؟ نکنه توقع داشتی من برم التماس اون یارو مجیدی (رئیس اصلی مزون) رو بکنم بگم توروخدا بذارین خواهرم اینجا کارکنه؟ _دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم! _من همینطور.. حالا اگه میخوای بریم بیرون پاشو کم کم آماده شو... _اگه من نیام خودتون دوتا برین چی میشه؟ _هیچی..گفتم که اگه دلت نمیخواد اجباری نیست زنگ میزنم کلا کنسل میکنم بمونه واسه یه روز دیگه! _یعنی من نیام توهم نمیری دیگه؟ _نه دیگه... بدون تو برم چیکار.. قرار بود سه تایی بریم! باحرص دندونامو روی هم ساییدم وگفتم: _رسما زدی کانال خون سردی و صفا دیگه... باش! چشمکی زد و گفت: _توهم امتحانش کن.. باورکن جواب میده.. پاشو دختره لوس.. پاشو یه صفایی به خودت بده خوشگل مشگل کن بریم یه شبم واسه خودمون خوش باشیم!
دوستان تا ۳ روز پارت گذاری گلاویژ نداریم بعد از ۳ روز ۴ ۵ پارت میزارم براتون😻😻😌
یک ساعت بعد تصمیم گرفتم بداخلاقی رو کنار بذارم و به قول بهار یه شب بیخیال دنیا و زندگی باشم و واسه خودم باشم... حوصله آرایش نداشتم.. یه کم مداد چشم تو چشمم کشیدم و یه رژ لب گلبهی زدم و تمام! اومدم برم از کمد لباس ها مانتو انتخاب کنم که بهار گفت: _این چه قیافه ایه؟ رضا تو رو با این آرایش ببینه و منم با این آرایش غلیظ ببینه میخواد کلی بهم گیر بده _وا؟ چه ربطی داره؟ خب یه کم کمتر بمال تابهت گیرندن! _نخیر اونی که باید بیشتر بماله جنابعالی هستی! اصلا بشین خودم آرایشت کنم بدم میاد مثل مرده متحرک میری بیرون! یه جوری آرایش کردی قشنگ معلومه شکست عشقی خوردی! _بهاررر! میشه به من گیرندی؟ من اینجوری راحت ترم! _من ناراحتم.. بیا بشین خودم آرایشت میکنم نترس نمیخوام عروست کنم که میخوام از این روح بودن درت بیارم همین! حوصله بحث کردن با بهارونداشتم.. نشستم روی صندلی و اونم نامردی نکرد هرچی بلد بود روی صورتم پیاده کرد.. وقتی به آینه نگاه کردم یه لحظه دلم برای اون روزایی که آرایش های غلیظ داشتم تنگ شد.. دلم برای گلاویژ شاد وپر انرژی که خیلی وقت بود ازش فاصله گرفته بودم تنگ شد! راستشو بگم دلم یه جوری شد.. انگار دلم میخواست برگردم به گذشته ی خودم... لبخند رضایت روی لبم نشست وگفتم؛ _انگار صد سال از اون روزایی که تا اینجوری جینگول پینگول نمیکردم پامو بیرون نمیذاشتم گذشته! _اگه خودت بخوای توهمون دخترگذشته ای والا.. فقط خودتو توی پیله ی افسردگی فروکردی کردی و نمیخوای بیرون بیای! سرمو با تایید تکون دادم و گفتم: _بیرون میام.. قول میدم! _آفرین.. حالا برو یه مانتو ازهمون جینگولی هات بپوش که فقط ده دقیقه مونده به ساعت هشت!
شلوار کتون کوتاه مشکی و مانتوی جلوباز مشکی که خیلی خوش استایل بود رو با شال سرخابی خوش رنگ انتخاب کردم و کیف دستی کوچیک همرنگ شالمو برداشتم و درآخر کتونی لژ دار مشکی پوشیدم و منتظر رضا شدیم... بهار باذوق گفت: _حالا شدی گلاویژ قرتی خودمون... چیزی نگفتم وبه لبخند کوتاه اکتفا کردم.. بالاخره رضا اومد و به طرف فشم و رستورانی که از قبل رزرو کرده بود رفتیم.. بیشتر از یک ساعت توی راه بودیم وهنوز خبری از مقصد نبود.. بهار و رضا هم هرچقدر تلاش میکردن به من خوش بگذره بی فایده بود.. تموم ذهنم پرشده بود از عماد و روزایی که با اون سپری شده بود.. توهمین فکرها بودم که آهنگ لعنتی رفت روی آهنگی که عماد همیشه توماشینش گوش میداد.. " اصلا یادم نبود..عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود" داشتم میزدم زیر گریه که رضا آهنگو عوض کرد! _عه.. چرا عوض کردی؟ داشتم گوش میدادما.. من خوشم میاد از اون آهنگ... رضا از توی آینه بهم نگاهی کرد وگفت: _قرار بود خوش بگذرونیم.. قرار نبود چشمات پر اشک باشه که.. اگه قراره اینجوری باشی بخدا برمیگردما... بغضمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.. _باشه بابا هرکاری میخواین بکنین من که کاری نکردم.. آهنگم نخواستم.. ده دقیقه بعد رسیدیم به مقصد و ازماشین پیاده شدیم.. جای قشنگی بود.. اونقدر خفن بود که نمیتونم زیبایی شو با نوشتن به تصور بکشم.. اونقدر محو زیبایی محوطه شده بودم و همه چی یادم رفت.. _وای اینجا چقدر خوبه خدایا.. اینجا رو ازکجا پیدا کردی رضا؟ _دیگه دیگه.. ما اینیم خواهرزن جان.. خوشت اومد؟ _خیلی... انگار بهشت که میگن همینجاست.. بهارم کلی خوشش اومده بود و از دیزاین و دکوراسیون رستوران سعی داشت ایده برداری کنه...
خلاصه رفتیم داخل و زیبایی داخل رستوران هم بی نظیر بود.. داشتم به منوی غذاها نگاه میکردم تا چیزی رو انتخاب کنم که صدای آشنایی باعث شد روح از تنم پر بکشه.. _سلام.. ببخشید دیر رسیدم پشت ترافیک گیر افتادم! سرمو بلند کردم و با دیدن عماد که اومد صاف روبه روی من نشست چنان قلبم ریتم تند گرفت و خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید که انگار قصد داشت سینه ام رو بشکافه و بپره بیرون! نگاهم نکرد.. قهرتوی چشم هاش به وضوح دیده میشد.. این اینجا چیکار میکنه؟ اصلا مگه قرار نبود سه تایی بریم بیرون؟ اینجا چه خبره؟ عماد مشغول احوال پرسی با بهار ورضا بود ومن محو تماشای صورت قشنگش.. ازهمیشه قشنگ ترشده بود.. همونطور که عاشقش بودم تیپ زده بود.. پیراهن سفید.. کت تک و آستین های بالا زده.. رسما قلبم رو هدف گرفته بود و قصد جانم رو کرده بود! نمیدونم چقدر نگاهش کرده بودم که متوجه ام شد وبه سمتم برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم.. اما اون اخم داشت.. خیلی هم دلخور وعصبی به نظر میرسید.. تا چشم تو چشم شدیم فورا نگاهم رو دزدیدم که به میز نگاه کردم! مطمئنم که بهارهم ازاومدن عماد خبر داشت امایه جوری با عماد حرف میزد که انگار سوپرایزشده باشه و بدون شک میخواست به گوش منه هالو برسونه که مثلا من بی خبر بودم! همه غذاهاشونو انتخاب کرده بودن و منتظر من بودن که حرفی بزنم و انتخابم رو بگم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم.. مغزم پر بود از عماد.. نوشته هارونمیدیدم.. به این فکر میکردم که مانتویی رو پوشیدم که عماد ازش متنفر بود.. شلواری رو پوشیده بودم که کوتاهیش عماد رو به مرز جنون میکشوند.. آرایشم.. آخ.. لعنت بهت بهار.. چرا بامن این کارو کردی.. آرایش و تیپم برای عماد خود جنون بود وبس! صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد... _خواهرزن نمیخوای انتخاب کنی؟ منتظرشما هستیما.. آخ.. دلم میخواست قیمه قیمه اش کنم... خودمو جمع کردم وبا اعتمادبه نفس ساختگی گفتم: _من که اشتهام کورشد.. اما استیک گوشت رو انتخاب میکنم! عمدا کورشدن اشتهارو گفته بودم که بفهمن از کارشون ناراحت شدم اما ازشانس گل وبلبلم برعکس شد و عماد به خودش گرفته بود!
نیم ‌ساعت با اخم و سکوت سنگین عماد گذشت و من هم ازاونجایی که تموم حواسم به عماد بود داشتم با غذام بازی میکردم و آرزو میکردم هرچه زودتر جَو مسخره به وجود اومده تموم بشه که بازهم رضا سعی کرد سکوت رو بشکنه گفت: _وای ترکیدم واقعا این رستوران غذاهاش بی نظیره دلم میخواد بازم ادامه بدما ولی معده ام دیگه جا نداره.. نظرتو چیه عماد؟ بااین سوال بی اراده نگاهمو از غذام گرفتم وبه عماد چشم دوختم... اونم مثل من چیززیادی از غذاش نخورده بود.. شونه ای بالا انداخت و گفت: _خوبه..بد نبود.. نگاهی به من انداخت و ادامه داد: _درواقع خیلی وقته که نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم.. حتی طعم و مزه ها... نگاهمو ازش دزدیدم ودوباره به غذام چشم دوختم... بهار_ امشب چرا اینجوری شد؟ خیرسرمون اومدیم یه شب غم وغصه هارو فراموش کنیم و خوش بگذرونیم... این دیگه چه وضعشه! بغض کرده بودم.. میدونستم عماد از من ناراحته و نظرش راجع غذا نبود و کاملا منظورش با منه بیچاره بود.. صندلیمو عقب کشیدم وبا صدایی که سعی داشتم لرزشش رو کنترل کنم گفتم: _ببخشید.. من میرم دستشویی.. زود برمیگردم! بهار_ میخوای باهات بیام؟ نیم نگاهی به عماد که حواسش به من بود انداختم وگفتم: _نه عزیزم بچه که نیستم.. الان برمیگردم... رضا اشاره ای به سمت سرویس بهداشتی کرد وگفت: _سرویس اونجاست.. _اوکی.. ممنون! باقدم های آهسته خودمو به سرویس رسوندم و جلوی آینه ایستادم.. به خودم نگاه کردم.. اونقدر ریزش اشک هامو کنترل کرده بودم چشمام کاسه خون شده بود.. با نگاه کردن به چهره ی زار و حال خرابم بی اراده اشک هام چکید.. _خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا اینقدر پوست من کلفته که این همه عذاب میکشم و بازهم دارم نفس میکشم؟ این عذاب تاکی قراره ادامه پیداکنه؟ آخه تاکی؟
یه کم صبرکردم تا آروم بشم.. سعی کردم بقیه ی اشک هامو بذارم واسه وقتی که تنها شدم.. دستمالی برداشتم و اشک هامو یه جوری که آرایشم خراب نشه و ریملم پخش نشه پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.. از شانس قشنگم وبخاطر پوست سفیدم، کافی بود یه قطره اشک بریزم تا چشم و دماغ و لپ هام فورا سرخ بشه.. یه کم دیگه صبرکردم سرخی صورتم بره اما انگار همه دست به دست هم داده بود تا دست دلم رو بشه.. بیخیال صورتم شدم.. دستامو شستم و از سرویس اومدم بیرون و برگشتم سر میز! بادیدن عماد که تنها نشسته بود وداشت باگوشیش ور میرفت، قدم هام سست شد! پس رضا و اون بهار گوربه گور شده کجا رفته بودن؟! ای خدا چرا من احمق باید با این دوتا آدم خنگ بیرون بیام آخه! دلم نمیخواست برم و سرمیز بشینم اما زشت بود.. مجبوربودم.. دوباره نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس ساختگی برگشتم سرجام و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _رضا وبهار کجا رفتن؟ _نمیدونم.. گوشی رضا زنگ خورد بهارم دنبالش رفت! _آهان.. خب.. به نظرم اگه غذاتون تموم شده ماهم بریم دیگه! گوشیشو کنار گذاشت و خیره نگاهم کرد.. اگه بگم اون لحظه تپیدن قلبم رو توی حلقم حس میکردم دروغ نگفتم! _نگام کن! یاخود خدا.. چرا اینجوری شد؟ من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم خدایا کمکم کن.. آب دهنمو با صدا قورت دادم و بهش نگاه کردم..! بدتراز من چشماش کاسه خون بود.. یه کم مکث کرد و گفت: _من نمیدونستم توهم امشب اینجایی.. وگرنه تصمیم گرفته بودم سر قولم بمونم.. اگه میدونستم توهم هستی و با اومدن من حالت اینجوری خراب میشه هرگز پامو اینجا نمیذاشتم!
نمیدونستم چی بگم.. دلم میخواست بهش بگم هرکجا که توباشی اونجا برای من بهشته اما نه روشو داشتم نه زبون گفتنش رو.. سری تکون دادم و من من کنان گفتم: _نه.. اینطورنیست.. من.. من مشکلی ندارم! _لازم نیست دروغ بگی، خوب میدونم تحمل کردن کسی که ازش منتفری چه حالیه! آب دهنمو قورت دادم و این دفعه به خودم جسارت دادم و خیره خیره توچشماش زل بزنم... _بستگی داره این حس از جانب کی باشه! من یا تو؟ کم از نفرتت واسم نگفتی! ابرویی بالا انداخت و گفت: _خوبه.. بالاخره زبونت بازشد.. _مگه شما میذاری زبونم بسته بمونه؟ من تموم مدت سعی کردم خفه خون بگیرم... میون حرفم پرید وگفت: _نگیر.. من سکوت تورو نمیخوام! حتی برعکس، میخوام حرف بزنی.. نمیخوام بجای حرف زدن بری توی دستشویی گریه کنی! خاک برسرت کنن گلاویژ.. اونقدر حقیر وتابلویی گریه های یواشکیتم قابل تشخصیه! دیگه نتونستم به خیره بودن چشماش ادامه بدم.. نگاهمو دزدیدم وگفتم؛ _حرفی هم واسه گفتن مونده؟ من حرفامو زدم، التماسامو کردم.. کسی هم باورش نکرد!تمام! _ادعا میکنی همه چی تموم شده اما حتی نمیتونی موقع حرف زدن توچشمام نگاه کنی بچه! روی میزخم شدم و خودمو بهش نزدیک کردم وگفتم: _دنبال چی میگردی عماد؟ با این حرفا میخوای به چی برسی؟ نگاهش رولب هام دوخت و با مکث کوتاهی گفت: _حقیقت! _حقیقتی همونی بود که شما باورش نکردی! _به فرض که من باور نکردم.. تو باید بری مدل چهره بشی و عکست رو هرکس وناکس ببینه؟ باید با این ریخت وقیافه بیرون بری و تن وبدنت رو در معرض دید عموم قرار بدی؟ این دیگه آخر پررویی بود.. ابروهام از تعجب بالا پرید! _ببخشید؟ متوجه نشدم! تیپ و ریخت وقیافه و حتی کار من به شما ارتباطی داره؟ دندون قروچه ای کرد و میون فک قفل شده اش گفت: _اینجوری جواب منو نده من اونقدرکه فکرمیکنی صبور نیستما.. _چیه؟ میخوای بازم دست روم بلند کنی کتکم بزنی؟ نکنه میخوای بگی هنوزم روی من غیرت داری وتعصبم رو میکشی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#799 نمیدونستم چی بگم.. دلم میخواست بهش بگم هرکجا که توباشی اونجا برای من بهشته اما نه روشو داشتم ن
پلک هاشو محکم روی هم فشار داد و دست هاشو که روی میز بود مشت کرد و گفت: _من نمیخوام کار به دعوا و کولی بازی بکشه گلاویژ.. دارم سوال میپرسم مثل آدم جواب منو بده! اصلا فکرکن من مرده ام.. جنازه ی من رو خودت با دست خودت توقبر گذاشتی و دیگه عمادی وجود نداره! تو بعد از من باید اینجوری خودتو به تاراج بزاری؟؟؟ _اولا درست صحبت کن اونی که خودشو به تاراج میذاره همون جوجو خانوم عشقته نه من..! بعدشم من هرطور لباس بپوشم یا آرایش کنم هزاربرابر دخترای این دوره زمونه موجه تره.. حتی اگرم به قول شما بدترهم بود به خودم ربط داره من یه دختر مجرد وآزادام.... میون حرفم پرید وگفت: _توغلط کردی... باچشم های گرد شده نگاهش کردم... میدونستم حرفام دیونه اش کرده و داره باتموم وجودش خودشوکنترل میکنه نزنه داغونم کنه.. تصمیم گرفتم اونجارو ترک کنم ونذارم کار به جاهای باریک تری کشیده بشه.. هرچی باشه من عاشق این مرتیکه ام و طبق حرف های بهار نمیخواستم جدی جدی ازدستش بدم! _اصلا میدونی چیه؟ ترجیح میدم اینجارو ترک کنم و به بحث کردن با شما خاتمه بدم.. کیفمو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم.. هرچقدر دنبال بهار ورضا گشتم هیچ خبری ازشون نبود.. حتی ماشینشونم نبود.. _وای بهار.. بهارررر اگه دستم بهت برسه میدونم چطوری این کارت رو ازدماغت دربیارم! توی اون محدوده تاکسی پیدا نمیشد که..محیط تفریحی بود و همه ماشین ها شخصی بودن.. گریه ام گرفت.. دوباره اشکم سرازیرشد.. به بهار زنگ زدم خاموش بود.. رضاهم همینطور‌.. مطمئن شدم تمام شب با برنامه ریزی قبلی بوده و میخواستن منو با عماد تنها بذارن.. رفتم یه گوشه کنار درخت ایستادم و سعی کردم حداقل اسنپ بگیرم برگردم خونه که ماشین عماد روبه روم ایستاد.. _بیا بالا میرسونمت... بدون حرف دماغمو بالا کشیدم و بهش پشت کردم و دوباره تاکسی لعنتی رو گرفتم!
_گلاویژ زشته.. بیاسوار شو بخدا آبرومون میره الان فکرمیکنن مزاحمت شدم! بازم بدون هیچ حرفی سعی کردم بی محل کنم... همینجوری اشک هام روی صفحه گوشیم میچکید.. باحس کردن صداش که درست پشت سرم بود تکون خفیفی خوردم.. _بچه بازی درنیار گلاویژ بیا سوارشو میرسونمت بعدش دیگه قول میدم کاری به کارت نداشته باشم.. _بروعماد.. من باتو هیچ جا نمیام.. این دفعه دستمو گرفت و محکم انگشت هاشو چفت انگشت هام کرد.. گرمای دست هاش دلتنگی گرفتن دستاش باعث شد باشدت بیشتری گریه کنم... _چیکارمیکنی عماد؟ ولم کن توروخدا خودم میرم خونه بچه که نیستم.. _اگه بچه نبودی مثل آدم بزرگ ها رفتار میکردی و میفهمیدی.. بیا بریم سوارشو توروخدا زشته جلو مردم! دلم نمیخواست دستموول کنه..حتی دلم میخواست محکم بغلم کنه.. دنبالش راه افتادم و رفتم سوار ماشین شدم.. همون عطر همیشگی.. همون حس وحال قدیمی.. داشتم دق میکردم.. دلم میخواست به حرفای بهار اعتماد کنم و مطمئن بودم عماد دوستم داره وهمونجا اعتراف میکردم که چقدرعاشقشم اما نمیتونستم.. من اعتمادم رو ازدست داده بودم.. میترسیدم حرفای بهار دروغ بوده باشه و واسه آروم کردن من اون حرفارو زده باشه.. میترسیدم اعتراف کنم و آبروم بره! ماشین رو توی سکوت حرکت داد و من هم بیصدا اشک میریختم.. یه کم که گذشت گفت: _چرا گریه میکنی؟ واقعا حضورمن اینقدر اذیتت میکنه که اینجوری گریه کنی؟ _حرفات عذابم میده عماد.. تحقیرکردنات عذابم میده میفهمی؟ _خیلی خب.. قسم میخورم.. به جون عزیز به جون خو... خودم قسم میخورم دیگه کاری به کارت ندارم.. هرجور دلت میخواد بگرد.. هرجوری که میخوای لباس بپوش.. هرکاری دلت میخواد بکن.. اصلا من قسم میخورم از این کشور هم برم خوبه؟ اینجوری دیگه اذیت نمیشی؟
روی صندلی کج شدم وکاملا به طرفش برگشتم و گفتم: _چرا این کارهارو باهام میکنی عماد؟ چرا اذیتم میکنی؟ تو اون عکس های لعنتی رو باورکردی و منو ول کردی.. واست قسم خوردم، التماست کردم، به پات افتادم، باورم نکردی و با کلی کتک وتحقیر تنهام گذاشتی من سرنوشتم رو پذیرفتم، قبول کردم و از عشقم گذشتم.. دیگه چرا داری عذابم میدی؟ تو که رفتی با یکی دیگه و با یه دختر جدید وارد رابطه ی جدید شدی.. دیگه چی ازجون منه بدبخت میخوای؟ چرا عذابم میدی بی معرفت؟ مگه من چیکارت کردم که اینجوری قلبمو به درد میاری؟ _تو مگه قلب منو به درد نمیاری؟ زدی پدرمو درآوردی تازه ازم میپرسی چیکارت کردم؟ به نظرت چیکارم کردی؟ یه نگاه به من بنداز.. چیکارم کردی که الان بعداز اون همه عذاب ودردایی که بخاطر تو کشیدم کنار توام و تو توی ماشینم نشستی؟ گلاویژ فکر میکنی با دیدن اون عکس ها من چه بلایی سرم اومد؟ تو چه میفهمی از شکستن یه مرد که تموم زندگیش رو توی اون عکس ها دید؟ میتونی بفهمی وقتی سقف آرزوهات یک دفعه روی سرت آوار میشه چه حالیه؟ نمیتونی درک کنی.. چون مرد نیستی.. مرد نیستی که غیرت یه مرد رو درک کنی! نمیتونستم هضم کنم.. اونقدر نتونستم وفکر خیال عذابم داد که راضی به مرگ خودم شدم! گلاویژ من ماشینو چپ کردم که با مرگم به فکرخیال های توی ذهنم خاتمه بدم.. تازه داری ازم می پرسی چیکارت کردم؟ چیکارم نکردی؟ زدی نابودم کردی! _من نکردم عماد.. اون عکس ها واقعی نیست.. به کدوم مقدسات واست قسم بخورم که واقعی نیست؟ نامرد من حتی دادگاه رفتم و نامه ی پزشکی قانونی سلامت کاملم رو گرفتم وتو باورش نکردی.. دیگه باید چیکار میکردم باورکنی و عذابم ندی؟ چیکارمیکردم که ازم متنفرنشی؟ _من هیچوقت ازت متنفرنشدم.. اینو یکباردیگه هم بهت گفتم! _پس چرا عذابم میدی عماد؟ چرا؟ _چون دوستت دارم و حس میکنم دیگه دوستم نداری!
لال شدم.. بهار راست گفته بود.. عماد.. عمادمن! نفسم! همه زندگیم واقعا دوستم داره! _اون عکس ها عذابم داد.. شب و روزم پرشده بود از تصویر و تجسم کردنت با اون شارلاتان نابودم کرد اما هربار ته دلم یه حسی نمیذاشت واقعا باورش کنم.. هرگز نتونستم از ته قلبم باورکنم اونا واقعی باشن.. گلاویژ من قلبم باورت داشت، قلبم به پاک بودنت ایمان داشت اما غرورم نمیذاشت به حرف قلبم گوش کنم.. افکارم مردونه ام مانعم میشد.. غیرتم قبولت نداشت و همونا باعث شد به مرگم راضی بشم! زبونم میگفت ازگلاویژ متنفرم وقلبم تودهنی بهم میزد.. سعی کردم از زندگیم حذفت کنم وهر راهی که بگی رو امتحان کردم اما نشد و انتهای تموم راه ها به تو ختم میشد.. نشد فراموشت کنم.. چشم باز کردم دیدم توکه توی زندگیم نیستی من فقط دارم روز هارو شب میکنم وشب هارو روز... حس کردم دیگه زندگی نمیکنم وفقط روزارو میگذرونم.. به خودم اومدم دیدم یه الف بچه اونقدر تو زندگیم، تو وجودم نقش مهمی داشته که وقتی نیست زندگی هم درجریان نیست.. اون عکس ها که واقعی نبود هیچ.. اون بی ناموس رو هم به سزای اعمالش میرسونم اونم هیچ.. ولی حتی اگرم واقعی بودن بازم من نیومدم سمتت که عذابت بدم.. نیومدم که اشکت رو دربیارم و به قول خودت شکنجه ات کنم.. اومدم قلبمو که دیگه توی سینه ام نبود رو دوباره برگردونم سرجاش.. "باهرکلمه ای میگفت من ضجه میزدم و بیشترازقبل دلم براش پرمیزد" حالاهم دیگه گریه نکن.. قول میدم دیگه سمتت نمیام.. حتی قول میدم از ایران برم.. اما قبل رفتن لازم بود که حقیقت رو بدونی و بدونی نه قصد اذیتت کردنت رو داشتم نه تلافی و شکنجه.. لازم دونستم بیام و بهت بگم که من فقط عاشقت بودم ودنبال عشقم اومدم.. حالا که همه ی حقیقت هارو گفتم اینم بدون برنامه امشب روهم من ریخته بودم.. من از رضا وبهار خواستم توروبیارن که باهات تنها بشم و تصمیم نهایی رو بگیرم..
خم شد ازتوی داشبرد ماشین پاکتی رو بیرون کشید و روی پام گذاشت وادامه داد: _امشب میخواستم تصمیم آخررو بگیرم.. پاکت روباز کن و ببین.. گفتم یا گلاویژ به عشقش اعتراف میکنه و میگه دوستم داره یا باهمون بلیط برای همیشه میرم آمریکا پیش پدرومادرم وتمام... پاکت رو باز کردم.. واقعا بلیط پرواز بود وتاریخش هم برای دو دوز بعد بود.. واسه یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد و دارم غش میکنم.. چشم هام سیاهی رفت.. اگه دعوت رضارو قبول نمیکردم.. اگه با عماد لج میکردم و تاکسی میگرفتم و میرفتم؛ عماد میرفت ومن میمیردم! بهت زده نگاهش کردم و قطره اشکم چکید.. _دیگه همه چی رو میدونی.. دیگه ناگفته ای توی قلبم نموند و با احساس سبک بودن میرم.. توهم دیگه خیالت راحت باشه.. دیگه گریه نکن و عذاب نکش.. هرکاری که دلت میخواد بکن دیگه عمادی نیست بهت گیربده.. اتنهای این خیابون میرسه به خونه شما و خداحافظی واقعی و ابدی من وتو! خیالت راحت.. باحرص وگریه بلیط توی دستم رو تیکه تیکه کردم و گفتم: _توهیچ جا نمیری... هیچ.. جا.. ن. می.. ری! فهمیدی؟ شوک زده ماشین رو کنار خیابون نگه داشت وگفت: _چیکارکردی دیونه؟ چرا بلیط رو پاره کردی؟ _چرا؟ واقعا میخوای بری؟ یه کم توی سکوت و بهت زده نگاهم کرد وبعد گفت؛ _بمونم که چی؟ _بمونی که چی آره؟ پس من چی؟ میخواستی بری ومنو تنهام بذاری؟ فکرنکردی من بدون تو میمیرم؟ پوزخندی زد و با کنایه گفت: _برو بچه.. همین چند دقیقه پیش داشتی از نفرتت میگفتی.. من نیاز به ترحم ندارم.. لازم نیست دروغ بگی!
_ وقتی تورو با اون زنه دیدم ازت متنفرشدم.. آره ازته قلبم نبود و بعداز اون با اینکه ازت بدم میومد ولی بازم یواشکی دلتنگت میشدم وبرات گریه میکردم.. میون حرفم پرید وگفت: _اون خانوم همکارم بود.. اما دیدم شرایط حرص دادنت مهیا شده بهش دامن زدم و گذاشتم همونطور فکرکنی که دیدی! اما خب دیگه مهم نیست کاریه که شده به تنفرت ادامه بده موفق باشی! اشک هامو با پشت دستم محکم پاک کردم و با دندون قروچه گفتم: _دلت میخواد ازت متنفر باشم؟ میخوای اینارو بهونه کنی که با اون زنه بری آمریکا و تهشم همه چی رو بندازی گردن من که خودت نخواستی و بای بای آره؟ تک خنده ای کرد و گفت: _دیونه ای؟ کدوم زن؟ دارم بهت میگم اون همکارم بود فقطم همون یک بار باهاش ملاقات داشتم ودیگه هم ندیدمش! واسه این میخوام برم چون دختری که میخواستمش دیگه اون آدم سابق نیست.. نمیخوام تو شهری نفس بکشم که اونی که دوستم نداره هم داره نفس میکشه! _باشه.. برو..حق باتوئه.. اینجوری سخت میشه.. من هم خیلی به رفتن فکرمیکردم و حالا دیگه مطمئن شدم اینجا دیگه جای من نیست.. _فعلا که بلیطمو پاره کردی باید تا پرواز بعدی تحملت کنم! بابغض نگاهش کردم... سوالی سری به نشونه ی "چیه؟" تکون داد وگفت: _چرا مثل جوجه رنگی های بغضی نگاهم میکنی؟ میمیری بگی دوستم داری؟ _دوستت ندارم.. یه لحظه شوکه شد... بامکث کوتاه درحالی که دوباره بغضم ترکید ادامه دادم: _من عاشقتم.. تو همه زندگیمی روانی..
بااین حرفم کشیدم توی بغلش و محکم به خودش چسبوندم...روی موهامو بوسه زد و گفت: _آخ آخ.. قربون این اعتراف های خرکیت بشم من آخه... سرمو بلند کرد دست هاشو قاب صورتم کرد وبه چشمام نگاه کرد و بامکث گفت: _گریه نکن ببینمت.. یه اعتراف کردی ها.. _خیلی نامردی عماد.. خیلی.. بوسه کوتاهی روی لبم نشوند وگفت: _خیلی خب بسه دیگه گریه نکن ببخشید.. معذرت میخوام اذیتت کردم.. گریه نکن بذار چشماتو ببینم.. دلم برای چشمات تنگ شده بود! نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.. این دفعه من بغلش کردم و باتموم وجودم عطرتنش رو وارد ریه هام کردم... _عه.. گریه نکن دیگه.. اعصابمو بهم نریز.. گفتم ببخشید دیگه نزار همش تکرارش کنم بدم میاد.. ازم جداشد و لب هامو عمیق و بوسید و به بازی گرفت.. اما من خشکم زده بود.. درست مثل اولین باری که بوسیدم.. یه کم که گذشت ازم جدا شد و گفت: _دلم برای اینجوری لرزیدنت توی بغلم تنگ شده بود جوجه طلایی.. میون گریه خنده ام گرفت.. تک خنده ای کردم وگفتم؛ _منم... ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت: _تو چی؟ _دلم برات تنگ شده بود.. برای چشمات.. نگاهات.. خنده هات.. عطرتنت.. بوسیدنت.. یه کم خیره نگاهم کرد.. از همون نگاه های خاص که به استخون آدم نفوذ میکنه، وبا مکث طولانی درحالی که داشتم کم کم خجالت میکشیدم گفت: _میشه امشبو نری خونه؟ _پس کجا برم؟ _بریم خونه من.. امشبه رو هیچ جوره نمیتونم ازت بگذرم.. میخوام تاصبح ور دل خودم باشی! باچشم های بهت زده نگاهش کردم و نگاهم رنگ ترس گرفت.. هرچند حتی اگه تموم هستیمو ازم میخواست هم باجون دلم قبول میکردم اما بازم یه ترسی ته دلم مانعم میشد! متوجه ترس توی نگاهم شد.. تک خنده ای کرد وگفت: _نترس نمیخوام بخورمت قول میدم بیشتر ازبغل وبوسه پیش نمیرم! قول مردونه! خجالت کشیدم.. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حالا نیاز نیست بحث رو بازش کنی.. اوکی بریم..!
ماشینو روشن کرد خیابونو دور زد و روند سمت خونه خودش... _کاش حداقل میرفتم به بهار اطلاع میدادم که خونه نمیرم یه وقت نگرانم نشه.. _نگران نباش اول اینکه میدونن بامنی و این وقت شبم روا نیست بری مزاحمشون بشی چون بالاخره زن وشوهر هستن و...! بعدشم قرارمون این بود، اگه برگشتی خونه یعنی خداحافظی ابدی و اگرم برنگشتی یعنی آشتی و میریم خونه من! _پس پیشنهاد خونه هم یک دفعه ای به ذهنت نیومد و ازقبل برنامه ریخته بودی واسش‌! _اوهوم.. فکرکن یک درصد آشتی کرده باشیم بذارم بری! _اخم و بدخلقی تو رستوران هم ساختگی بود؟ اخم هاشو توهم کشید ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت: _بهتره که اونو یادم نندازی.. یاد تیپ و قیافه ات میوفتم دلم میخواد داغونت کنم! دیگه نبینم اینجوری لباس بپوشیا.. این شلواره پوشیدی یا شلوارک؟ لنگ و پاچه تو انداختی بیرون واسه کی؟ زیر این مانتو بدون دکمه لباس کوتاه می پوشی که تن وبدنت معلوم بشه؟ من اگه نبودم و یکی روت نظر میداشت چی؟ دیدم دوباره عصبی شد از سوال مسخره خودم مثل چی پشیمون شدم! _باشه حالا عصبی نشو ببخشید.. بخدا بهار مجبورم کرد اینارو بپوشم حتی من میخواستم بدون آرایش بیام خودش نشست آرایشم کرد به جون خودت دارم راستشو میگم! _اون پیشنهاد داد توچرا خام حرفاش شدی؟ هرکی هرچی گفت باید انجام بدی؟ حالا دارم واسه اون بهارخانوم هم.. قشنگ میدونسته من روی چه چیزایی حساسم همونارو روت پیاده کرده.. _حالا که کسی منو ندیده از دم خونه رضا اومد دنبالمون تو ماشین بودم.. از اون طرفم که تو ماشین خودت بودم دیگه.. بیخیالش دیگه.. اصلا پشیمون شدم حرفشو زدم ولش کن! _دیگه هیچوقت اینجوری لباس نپوش گلاویژ.. حتی اگه من مرده بودم.. _خدانکنه.. بخدا نمیکنم دیگه بس کن.. دلم نمیخواد شبمون با این حرفا خراب بشه! دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم وگفتم: _غیرتی نمیشدی قلبم میکشست.. بهارم مطمئنا واسه همین اینکار رو کرد.. وگرنه مدلشو که میدونی کلا دهه پنجاهی فکرمیکنه! دستمو گرفت به لبش نزدیک کرد و بوسه زد.. _دوستت دارم..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#807 ماشینو روشن کرد خیابونو دور زد و روند سمت خونه خودش... _کاش حداقل میرفتم به بهار اطلاع میدادم
اون شب قشنگ ترین شب زندگیم شد.. بعداز چندماه جدایی و عذاب و دلتنگی، چسبیدن توی آغوشش و بوییدن عطرتنش و بوسیدنش بزرگ ترین و لذت بخش ترین نعمت و لطفی بود که خدا بهم بخشید... نه تنها اون شب نذاشت برم خونه.. بلکه الان یک هفته اس خونه ی عماد هستم.. عماد به شدت برای ازدواجمون عجله داره و اصرار داره که عقد وعروسی هم حتما باهم باشه.. داشتم از توی لبتابش دنبال تالار میگشتم که درباکلید بازشد عماد اومد داخل.. لبتاب رو کنار گذاشتم، بلندشدم و به استقبالش رفتم.. _سلام.. خوش اومدی.. گونه ام رو بوسه زد _سلام خانومم.. چه خبر؟ _خبرا پیش شماست.. نگفته بودی زود میای وگرنه ناهار آماده میکردم.. رفت روی کناپه نشست و کلافه گفت: _مامان اینا واسه عقدمون نمیتونن خودشونو برسونن! قانون مسخره اونجا هزارتا مراحل داره و تا بخوان همه رو طی کنن یک ماه طول میکشه.. یعنی اونقدر حرصم گرفته هرکاری ممکنه بکنم حتی قتل کنم! واسه اینکه جَو رو عوض کنم ادای ترسیدن درآوردم دستمو جلوی دهنم گرفتم وگفتم؛ _خاک به سرم حالا نزنی منو بکشی؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد یه دفعه دستمو گرفت محکم کشید افتادم توی بغلش.. _من تورو میذارم توی فِر کبابت میکنم میخورمت! خندیدم و دستامو قاب صورتش کردم وگفتم: _ولی جدی جدی لازم نیست این همه حرص بخوری که! صبرمیکنیم خب.. همش یک ماهه دیگه.. چشم روی هم بذاریم یک ماه میرسه هم مامان وبابات هم میان.. تازه تا اون موقع همه کارهامون بدون عجله انجام دادیم.. هوم؟ این که دیگه حرص خوردن وعصبی شدن نداره عشقم! _نمیشه.. اونا اگه به فکرمن بودن همون روز که بهشون گفتم واسه اومدن اقدام کنید میرفتن این کارو میکردن.. همیشه همین بوده.. هیچوقت طبق خواسته ی من پیش نرفتن وبعداز اینم همینه! نگران عوض کردن وسایل و چیدن جهیزیه نباش با یه گروه خوب دکوراسیون هماهنگ کردم شما فقط کافیه رنگ ومدل هارو انتخاب کنی بقیه اش رو خودشون تا وقتی ازماه عسل برمیگردیم آماده کردن! _مرسی که اینقدر قشنگ کارهارو هدایت میکنی نفسم.. من به داشتنت افتخار میکنم.. اما من که پدرومادری ندارم.. حتی وکیل بهار میگفت بابای بی معرفتم واسه عقدمون حاضرنشده بیاد و برای امضای واجازه ی پدر وکالت داده و این یعنی حتی دلش نمیخواسته بعد از این همه سال دخترشو ببینه و منو نمیخواد! این اصلا واسم مهم نیستااا ولی خب حداقلش پدرومادرتو که هستن.. خیلی دلم میخواست توی عروسیمون باشن! _اولا اون بابات بدون شک لیاقت داشتن تورو نداره و دوست داشتنش به درد خودش میخوره.. خودم به جای همه ی دنیا دوستت دارم! دوما تاریخ عروسی رو عقب نمی اندازم چون حتما میخوام توی تاریخ تولدت باشه ولی قول میدم تموم تلاشمو بکنم مامان اینارو برسونم به جشنمون! حالا بگو بینم توچیکار کردی؟ واسه تالار جایی رو انتخاب کردی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#808 اون شب قشنگ ترین شب زندگیم شد.. بعداز چندماه جدایی و عذاب و دلتنگی، چسبیدن توی آغوشش و بوییدن
_اهوم.. از سه تاشون خیلی خوشم اومده و اما نمیدونم کدومو انتخاب کنم منتظرشدم توبیا باهم تصمیم نهایی رو بگیریم! _پس بذار من برم لباس هامو عوض کنم بشینیم یکیشو انتخاب کنیم! _باشه عشقم منم میرم واست قهوه آماده میکنم! خلاصه بعداز سه ساعت تجزیه و تحلیل بالاخره یکی ازتالارهارو انتخاب کردیم وبهشون زنگ زدیم و قرارشد فرداش برای تایین تاریخ وبستن قرارداد بریم.. فقط چهارده روز به تاریخ تولدم مونده و برای تموم کارهای عروسی وقت داشتیم.. من که مهمونی جز بهار و چندتا از بچه های مزون نداشتم اما عماداینا طایفه ی بزرگی داشتن وخداروشکر همون تالار که انتخاب کرده بودیم صفرتاصد کارهای عروسی رو به عهده داشت و توی انتخاب کارت عروسی هم خیلی کمکم کردن! روزها تندوپشت سرهم میگذشت و منو عماد باید به دیدن عزیز میرفتیم وبرای ازدواجمون ازش اجازه میگرفتیم وهرطورشده دلش روبه دست میاوردیم که بخاطر اشتباهمون مارو ببخشه.. چون عجله داشتیم وقت با ماشین رفتن نبود واسه همون تصمیم گرفتیم باهواپیما بریم و دل خانوم خانومارو به دست بیاریم... از اینکه چقدر ناز عزیز رو کشیدیم و منت کشی کردیم و هزاران جور شرط و شروط واسمون گذاشت دیگه نگم واستون که خودش یک عالمه حرفه... اما خداروشکر اونقدر مهربون و خوش قلب و ماهه که بالاخره بخشیدمون و رضایت داد همراهمون به تهران بیاد... هرچه به روز عروسی نزدیک تر میشدیم استرس همگی بیشتر ازقبل میشد این آخری ها ومن وبهار شبانه روز بیدار میموندیم و رسما گیج میزدیم... بهار مثل خواهر وحتی مثل یه مادر واسم سنگ تموم گذاشته بود.. رضا، پروانه، عزیز، دوست های محل کار عماد و دوست های خودم و بهار.. هرکدوم یه گوشه ی کار روبه عهده گرفته بودن تا سر تاریخی که عماد دوست داشت مارو به هم برسونن وخداروشکر همه چی به خوبی پیش رفت
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#809 _اهوم.. از سه تاشون خیلی خوشم اومده و اما نمیدونم کدومو انتخاب کنم منتظرشدم توبیا باهم تصمیم ن
بالاخره روز موعود رسید و فردا من زن رسمی عشقم میشم.. هنوزم وقتی بهش فکرمیکنم نگرانم نکنه همش یه خواب باشه و من بیداربشم! قرار بود شب زودتراز همیشه بخوابم که صبحش راهی آرایشگاه بشم چشم هام خسته نباشه صورتم رنگ پریده نباشه آرایش روی صورتم خوب بشینه اما من دلم برای مادرم تنگ بود و آرزو داشتم اولین کسی که من رو توی لباس عروس میدید مادرم بود.. داشتم روی تنها عکس کوچیکی که ازمادرم داشتم گریه میکردم که بهار اومد ومتوجه ام شد... _توچرا هنوز نخوابیدی دختر ساعت ده شبه‌! هیععع! داری گریه میکنی؟ دیونه شدی؟ _دلم میخواست مادرم توعروسیم باشه بهار... _خدارحتمش کنه عزیزدلم.. مطمئن باش که مادرت فردا توجشنتون حضور داره.. توروخدا گریه نکن چشمات پوفکی میشه فردا میخوای عروس بشی آخه قربونت برم! بخدا گریه کنی به عماد زنگ میزنم بیاد جمعت کنه ها.. خندیدم! _وای نه عماد نه! خیلی خب گریه نمیکنم.. قول میدم.. اصلابیا بخوابیم منم خیلی خسته ام خوابم میاد.. ×××××××××××××××× بااسترس دستمو روی شونه ی عماد به خواست فیلم بردار پشت به من ایستاده بود گذاشتم... برگشت.. جفتمون با دیدن هم چشمامون پراز اشک شد... _قربونت برم..شبیه ماه شدی عروسک طلایی.. اشکمو پس زدم و با خنده گفتم: _آخرشم اجازه ندادی موهامو مشکی کنم... توهم خیلی دلبرشدی عشقم.. پیشونیموبوسه زد و با درستورهای فیلم بردار وحرکات موضون سوار ماشین عروس شدیم وبه طرف تالار حرکت کردیم... تالارمون دو قسمت جدا و کاملا متفاوت داشت.. قسمت اولش یه سالن خیلی قشنگ برای مراسم عقد داشت که اول واسه عقدمون باید اونجا میرفتیم وبعدشم یه سالن جدا برای عروسی و جشن و... واردسالن محضری که شدیم بادیدن پدرومادر عماد اونقدرسوپرایز خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم همونجا عمادو ماچش کنم.. توی این مدت همش تصویری باهم حرف میزدیم و هردفعه ام از نرسیدن و نیومدن حرف میزدن و کلی دلداریم میدادن که بعداز عروسی یه جشن کوچیک دیگه میگیریم و... نگو همش نقشه ی عماد بدجنس بوده که منو سوپرایزم کنن و خداروشکر سوپرایزقشنگی هم شد..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#810 بالاخره روز موعود رسید و فردا من زن رسمی عشقم میشم.. هنوزم وقتی بهش فکرمیکنم نگرانم نکنه همش ی
بالاخره سرسفره ی عقد نشستیم.. توی آینه ی روبه رومون به عمادم نگاه کردم و از روز اول آشناییمون تا گریه ها وجدایی و دلتنگی و قهر آشتی هارو توی ذهنم مرور کردم و درآخر خداروشکر کردم که توی روز تولد بیست سالگیم به اولین وآخرین عشق زندگیم رسیدم.. لحظه ی بله گفتن نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم وبا گریه بله رو دادم.. میگم گریه چون نه پدری داشتم ازش کسب اجازه کنم ونه مادری.. از خواهرم رفیق راهم پشت پناهم بهار کسب اجازه کردم و برای همیشه زن رسمی وشرعی عمادم شدم.. عمادم بله گفت و عشقمون با کلام خدا توآسمون ها ثبت شد.. بعداز اون نوبت کلی امضا و بعدشم عکاسی توی محوطه باغ تالار و بعدشم رسیدن مهمونا وشروع مراسم و... بعداز شام آهنگ تولد پخش شد و یه کیک بزرگ رو که بامجسمه عروس وداماد تزیین شده بود رو آوردن.. فقط خدا میدونه من چقدر شوق و خوشحالی توی دلم بود.. هرچقدر از خوشحالی قلبم بگم کم گفتم... عماد پیشونیمو بوسید و گفت؛ _تولدت مبارک عروس خانوم.. الهی تا ابدیت بمونی برام، دوستت دارم عشق من.. _منم دوستت دارم زندگیم.. آرزو میکنم همیشه سایه ات بالا سرم باشه مرد من..! کیک رو بریدم و عمادهم سند ویلای شمال رو به عنوان کادو بهم هدیه داد.. دوباره جیغ وسوت جمعیت بالا گرفت واین بار همه یکصدا درخواست عاشقانه داشتن که عمادم کم نیاورد جلو همه شروع کرد به بغل کردنم و به نظرم قشنگ ترین سکانس فیلم عروسمون همون بغل دل چسب ثبت شد وقت عروس برون شد تفریبا نصف بیشتر جمعیت همراهیمون کردن.. اولش وسط خیابون پشت چراغ قرمز پیاده شدن وبزن وبرقص... بعدش تا هتل همراهمون اومدن (چون خونه امون هنوز آماده نبود و بلیط پروازمون برای ماه عسل برای روز بعداز عروسیمون بود عماد برای اون شب هتل رزرو کرده بود) دوستان یه دورم توی محوطه هتل ریختن وسط و حسابی قردادن و رقصیدن.. کم کم با تذکر نگهبان ها همه رفتن و در آخر باگریه ی بیش ازحد من و بهار بالاخره ساعت سه صبح راهی اتاقمون شدیم.. خیلی خسته بودم.. اومدم برم دوش بگیرم و بخوابم که عماد مانعم شد... _کجا خانومی؟ مثل خنگ ها گفتم: دوش بگیرم دیگه! _عه؟ نه بابا؟ این همه خوشگل کردی تموم مدت دلمو آب کردی که بری دوش بگیری؟ _هان؟ یعنی نگیرم؟ دستاشو زیر کمر وزانوم انداخت تو هوا بلندم و کرد انداختم روی تخت وگفت: _کجا بری دوش بگیری بزار یک دل سیر نگات کنم و کمی لذت ببرم از نگاه کردن بهت نگاه چه خوشگل شدی...... من اون شب زیبا وارد دنیای جدید زنانگی شدم...... پایان
رمان به قلم : elsa شروع : ۲۱ آبان ۱۴۰۲ خلاصه :دختر اسنپی بودم که خودم و به جای پسر میزدم و کار میکردم توی یک تصادف چند میلیون پول صاحبکارم که دست من بود گم شد و بدبختی ها من از همونجا شروع شد توی تصادف شریک صاحبکارم متوجه اون دزدی شد و قبول کرد بدهی من رو بده و به جاش ازم خواست که... 🔥 @tabasome_mehr
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚 رمان:دختراسنپی💚🌴 به قلم:elsa /part_1 کلاه کاسکتم و زیر بغلم گرفتم و مثل همیشه شاهد دعوای دوتا پسرعمو بودم! خدایا حکمتت و شکر، به یکی مثل این دو تا یه پدر بزرگ میدی که یه همچین تهیه غذایی و بهشون بسپره... به من بی نوا هم یه پدر بزرگ مریض دادی که قبل از به دنیا اومدن من چشم از جهان هستی گشود میلاد با چند پرس غذا به سمتم اومد و گفت:به چی نگاه میکنی؟ الان میان پاچه تو رو هم میگیرن... ادرس روی فاکتور نوشته شده، برو تحویل بده و بیا باشه ای گفتم و غذاهارو توی باکس موتور گذاشتم نگاهی به فاکتور کردم و بعد از چند ثانیه موتور و روشن کردم داداشم قبل از مرگش وقتی متوجه شد سرطان خون داره موتورش و بهم سپرد و رانندگی باهاش و بهم یاد داد ✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚 رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است