عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت62 📝
༊────────୨୧────────༊
کنار مهتاب مینشینم و به استاد که وارد کلاس میشود زل میزنم، هفته ای یک بار با او کلاس داریم و هر بار از آنجایی که با من مشکل دارد از من تدریس جلسه قبل را میپرسد.
استاد کوهیار شجاعی با ماژیکی که در دست دارد سمت من اشاره میکند.
قبل از اینکه چیزی بگوید بی حوصله بلند میشوم و میگویم:
-استاد من هیچی از جلسه قبل به خاطر نمیارم، لطفا برای یه بارم که شده از بقیه بچه ها بپرسید!
ابرویی بالا میدهد:
-اما من نمیخواستم درباره جلسه پیش از شما سوال بپرسم، اما حالا که بحثش پیش اومد بگو ببینم چرا تدریس جلسه قبل منو فراموش کردی؟
لبم را با حرص میجوم:
-امروز حالم مناسب نیست استاد، لطفا از بقیه بچه ها سوال کنید!
ماژیک را روی میزش میکوبد:
-باشه پس شما جواب بده خانم کیانی!
مهتاب هول زده از کنارم بلند میشود و من مینشینم.
مهتاب میپرسد:
-چی بگم استاد؟
-شما بگو چرا دوستتون تدریس جلسه قبلو به یاد ندارن؟
بچه ها بابت این سوال بی مزه او میخندند، حرصی نگاه از استاد میگیرم و مهتاب بیچاره با من من میگوید:
-خودشون که گفتن حال و اوضاع مناسبی ندارن!
-خب پس شما جلسه قبلو خلاصه بندی کن تا بریم سراغ مبحث جدید!
مهتاب لبش را میگزد:
-والا استاد من یادم نیست دیشب شام چی خوردم!
استاد لبخند کجی میزند و اشاره میکند مهتاب سرجایش بنشیند، سپس میگوید:
-خب با توجه به اینکه دو نفر از دوستان شما جلسه قبلو خاطرشون نیس یه بار دیگه مبحث رو توضیح میدم!
نگاه کلافه ای با مهتاب رد و بدل میکنیم و مجبوریم به توضیحات کسل کننده او، برای بار دوم گوش دهیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت63 📝
༊────────୨୧────────༊
با پایان کلاس همراه مهتاب فوری وسایلمان را جمع میکنیم و قبل از استاد از کلاس خارج میشویم، هنوز تا وسط سالن نرسیده صدای استاد از پشت سرمان بلند میشود:
-خانم بهرامی!
دندان بهم میفشارم و رو به مهتاب حرصی میگویم:
-کوفتِ بهرامی، هر بار باید گیر بده به من؟!
حفظ ظاهر میکنم و با لبخند کمرنگی سمتش میچرخم:
-بله استاد؟
با دو قدم بلند خودش را به ما میرساند و لبخند کجی میزند:
-خوشحالم که باهم فامیل شدیم!
ابرویی بالا میدهم:
-فامیل شدیم؟ منظورتونو متوجه نمیشم!
یقه کتش را مرتب میکند:
-من پسرعمه هاله جان هستم و از طرفی دوست شهاب!
ابروهایم بالا میروند، حتی مهتاب هم از شنیدن این موضوع متعجب شده،
آب دهانم را فرو میدهم:
-چه جالب، من... من خیلی شوکه شدم استاد!
لبخند گنده ای میزند:
-شهاب وقتی فهمید شما شاگرد منی خیلی سفارش کرد حواسم بهتون باشه!
نیشخندی میزنم:
-شما هم چقدر به حرفش گوش کردید! واسه همین هر جلسه منو بازخواست میکنید؟
بلند میخندد طوری که صدایش میان سالن میپیچد و نگاه چند دانشجو سمتمان جلب میشود:
-بد میکنم میخوام درسو خوب متوجه شده باشید؟
پشت گردنم را از زیر مقنعه دستی میکشم:
-والا این بیشتر شبیه ضایع کردنه استاد!
از بین مان رد میشود:
-به خانواده سلام زیادی برسونید!
چپ چپ به رفتنش نگاه میکنم که صدای مهتاب به گوشم میخورد:
-اینم شانسِ که تو داری؟
کلافه سر تکان میدهم:
-نه والا شانس من بین دیوارای این دانشگاه خشکیده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میبینم که رمان #عشق_غیر_مجاز خیلی طرفدار داره🤩🤩
همسراستاد هنوز تموم نشده که بدونمچند پارته اما حوالی ۵۰۰ شاید
چشم شخصیتای #عشق_غیر_مجاز داخل زاپاس گذاشته میشه❤️
چقدر این رمانو دوسش دارینا😍😍😍
ای جانم مرسی از خرید کتابام😍❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت64 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که وارد خوابگاه میشویم موبایلم زنگ میخورد.
مادر است، با خستگی جواب میدهم:
-سلام ناهید جون!
-پریا سلام خوبی؟
-خوبم مامان، فقط یکم خستم، دلم میخواد یه دل سیر بخوابم!
-حق داری مادر، زنگ زدم بگم خاله ات گفت زودتر پریا تصمیم شو بگیره، سهراب وقت چندانی نداره، یک ماه دیگه عازمه!
نفسم را فوت مانند بیرون میفرستم، به شهاب فکر میکنم که همچو عشق پوچی در مخیله ام میگنجید، اما سهراب هم آدم درست زندگی من نبود، از طرفی نقطه ضعف شهاب بود و غیرتش را قلقلک میداد!
-پریا پدرت این انتخابو به عهده خودت گذاشته، تو میدونی من به خواهر و خواهرزاده خودم علاقه دارم، پس از طرف ما این نظرو مثبت بدون، حالا دیگه جواب قطعی با خودته، من هر چقدرم سهرابو دوست داشته باشم تو برام جایگاه ویژه تری داری، آرزوم خوشبختی توئه، نمیخوام به چیزی اجبارت کنم اما سهراب مرد ایده آلیه، پس خوب فکر کن، باشه پریا؟
چشم میبندم، مادر در لفافه این را نشان داده که باید جوابم مثبت باشد، زمزمه میکنم:
-باشه مامان فکرامو میکنم!
-قربونت برم من، خب دیگه برو استراحت کن، کاری نداری؟
-نه سلام برسون به بقیه.
تماس را قطع میکنم و مهتاب را میبینم که برای حاضر کردن نهار به آشپزخانه کوچک مان میرود و بلند میگوید:
-ناگت یا نودل؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
🔴عکس چنل همسر استاد تغییر کرد دوستان
اشتباها لفت ندید🔴
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت65 📝
༊────────୨୧────────༊
کنار مهتاب می ایستم و دو بسته نودل به دستش میدهم:
-سهرابو کجای دلم بذارم؟ واسه حرص دادن شهاب الکی بهش گفتم شاید جوابم مثبت باشه، حالا که فهمیدم بی برو برگرد شهاب دیگه برگشتنی نیس، چرا باید بیخود پای سهرابو وسط بکشم؟
مهتاب نودل ها را داخل آب جوش میگذارد:
-تمام اولویت زندگیت شده شهاب، واسه حرص دادن اون پای سهرابو وسط کشیدی، تو و سهراب اصلا باهم جورین آخه؟ واسه رضای خدا هم که شده تموم کن این عشق بیخودو، واقعا حرصمو در میاری پریا!
چپ چپ نگاهش میکنم:
-مهتاب فقط دلم میخواد یه روز جای من و تو عوض بشه، آخ که چه حالی کنم من!
نیشخندی میزند:
-به لطف شوهر عزیز مامانم از هر چی نرِ حالم بهم میخوره!
روی شانه اش میزنم:
-بذار وقتش برسه سلامت میکنم مهتاب خانم، از الان دارم روزی رو میبینم که واسه یه مرد دلت غش بره و هی پیش من ازش بگی، بعد چنان میزنم تو ذوقت تا حالت گرفته بشه!
با مسخرگی میخندد و حرفهای من برایش قصه و خیالات است!
در حالی که با چنگالم محتویات ظرفم را به بازی میگیرم زمزمه میکنم:
-میگم این استاده هم عجیب غریب بودا!
مهتاب رشته های نودل را درون دهانش جای میدهد و میخندد:
-پارتی دارم شدیم تو دانشگاه؛ ای جون!
به پهلویش میکوبم:
-کوفت چه پارتی ای که بدتر خون مارو تو شیشه میکنه! مردک انگار جز ما دانشجوی دیگه ای نداره، هی با اون ماژیکش سمت من اشاره میکنه فقط!
مهتاب از ته دل میخندد:
-وای از پارتیتم شانس نیاوردی آخه!
تنها با خنده سر تکان میدهم، مهتاب راست میگفت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت66 📝
༊────────୨୧────────༊
باز آخر هفته است و طبق دستور مادر باید به خانه بروم.
کیفم را آماده میکنم و به مهتاب زل میزنم که سعی دارد خودش را مشغول مطالعه جلوه دهد:
-مهتاب آخر هفته میخوای خوابگاه بمونی که چی بشه؟ پاشو جمع کن بیا بریم خونه ما!
کتاب را کنار میگذارد:
-خل شدی؟ خانوادت نمیگن این کیه با خودت آوردی!
چهار دست و پا سمتش خیز برمیدارم:
-نه دیوونه؛ اتفاقا آقاجون و خانجونم اونقد مهمون نوازن. مامانمم که قربونش برم کاری به ما نداره، بابامم یکم قُد هست ولی باور کن مهمون نوازه، پاشو دیگه لوس نشو مهتاب، دلم میخواد بیای خونه خانجونمو ببینی.
چندان بی میل هم نیست، اما تعارف میکند:
-آخه زشته، روم نمیشه!
چشم غره ای میروم:
-تا تو نیای من نمیرما گفته باشم، حالام پاشو حوصله اینکه ناز تو یکی رو بکشم ندارم، د پاشو میگم!
با خنده بلند میشود و فوری یک دست لباس راحتی از کمدش بیرون میکشد و مانتو و شلوار میپوشد.
مادر تماس میگیرد و خبر میدهد پایین منتظر است.
همراه مهتاب از خوابگاه خارج میشویم، مادر با دیدن ما پیاده میشود، مهتاب با خوش رویی جلو میرود و روی مادر را میبوسد که رو به مادر میگویم:
-ناهید جون ناهار چی گذاشتی برات مهمون دارما!
مادر لبخند گنده ای میزند و دستم را سمت خودش میکشد، طوری که در آغوشش میافتم:
-قدم خودت و مهمونت رو چشام، ورپریده!
با مهتاب میخندیم و گونه اش را سفت میبوسم.
مهتاب عقب و من صندلی جلو مینشینم، مهتاب مدام سعی دارد تعارف کند که مزاحم شده است و من و مادر به او اطمینان میدهیم که از بودنش خوشحالیم.
مقابل در خانه که میرسیم مادر ریموت را میزند، همین که در بزرگ و آهنی باز میشود اتومبیل شهاب به رویم دهان کجی میکند!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت67 📝
༊────────୨୧────────༊
نفس عمیقی میکشم و هنوز هم از وجودش هیجان زده میشوم:
-شهاب خونه خانجونه!؟
مادر با تمرکز زیادی اتومبیل پدر را به داخل میبرد و جواب میدهد:
-آره از دیشب اینجان با هاله!
قلبم درد میگیرد و برمیگردم و به مهتاب نگاه میکنم، لبش را به نشانه اینکه خودم را کنترل کنم میگزد و برای اینکه حواسم را پرت کند میگوید:
-چه حیاط بزرگی دارید!
نفسم را فوت میکنم و از ماشین پیاده میشویم، مادر رو به مهتاب میکند:
-آره این حیاط کلی خاطره ریز و درشت پاش خوابیده، این سمت حیاط خونه خانجونشه، اون سمتم خونه ماست!
مهتاب با اشتیاق لبخند میزند:
-وای من عاشق اینجور خونههام!
همراه با کیفم کنار مهتاب می ایستم، کیفش را میگیرم و همراه کیف خودم دست مادر میدهم:
-ناهید جون زحمت اینارو میکشی ببری داخل؟ من حیاطو به مهتاب نشون بدم.
مادر موافقت میکند و از ما دور میشود، دست مهتاب را میگیرم و میان دل درختهای سر به فلک کشیده قدم میگذاریم:
-کاش شهاب مثل اون سه ماهی که با این خونه قهر کرده بود، الانم اونجوری بود و نمیومد!
-وا حرفا میزنی پریا، جز شما کیو داره آخه؟
شانه بالا میدهم:
-پس کاش من نیومده بودم!
دستم را فشار میدهد:
-بهش عادت کن، سخته ولی عادت کن!
به همان محیط دایره مانند میرسیم:
-من اگه بخوام عادت کنم این حیاط و این خاطره ها نمیذارن!
و به آنجا اشاره میکنم:
-اینجارو میبینی؟ جاییه که عشقمو بهش اعتراف کردم و کاری کردم که باور کنه دوسش دارم، ولی اون منو پس زد!
مهتاب با غم تماشایم میکند و برای این حجم از غصهی من حرفی ندارد تا بزند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996