عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت69 📝
༊────────୨୧────────༊
تلفن مادر که به اتمام میرسد مقابلمان مینشیند:
-خاله ات گفت فردا شب میان!
مهتاب که میداند من دیوانگی ام اوج گرفته، خودش دست به دامن مادر میشود:
-میگم ناهید خانم بهتر نیست درس پریا تموم بشه بعد این موضوعو مطرح کنین؟
مادر لبخند بزرگی میزند:
-مهتاب جون اگه کاراشون اوکی بشه میتونه اونور درسشو ادامه بده، اتفاقا خیلی هم بهتره!
مهتاب به یکباره حرف دل مرا میزند:
-دلتون میاد پریا ازتون دور شه ناهید جون؟ همین حالا که خوابگاهه کلی دلتنگی میکنید وای به حال اینکه بره اونور!
چهره مادر به یکباره درهم میرود:
-میدونم سخته، خیلی سخته، من فقط پریارو دارم، معلومه که برام سخته، ولی اونجا دیگه قضیه اش جداس مهتاب جون، میدونم سر و سامون گرفته و با شوهرش رفته و تنها نیست!
واژه "شوهر" آن هم روی شخص سهراب حالم را دگرگون میکند، خدایا فکرش هم وحشتناک است!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت70 📝
༊────────୨୧────────༊
همراه مهتاب به اتاقم میرویم؛ روی تخت طاق باز دراز میکشم، او هم کنارم میخوابد و میگوید:
-به حرفام فکر کن پریا، عجولانه تصمیم نگیر، هم خودت هم من میدونیم که سهراب آدم درست زندگی تو نیست!
چشمانم را روی یکدیگر فشار میدهم:
-سهراب نه، یه نفر دیگه، مهم اینه برای من همه مردا مثل همن، البته به غیر از شهاب! وقتی شهاب نباشه دیگه چه فرقی داره اون مردی که قراره باهاش ازدواج کنم کی باشه؟
کلافه نگاهم میکند:
-حالا مجبور نیستی حتما یکیو انتخاب کنیا، مگه مجردی چشه؟
نیشخندی میزنم:
-تونستی مامانمو راضی کن، وقتی میبینم تا این حد خوشحاله که قراره سهراب بشه همسر آینده ام دلم نمیاد بزنم تو ذوقش!
-آره خب خوشحالی بقیه می ارزه به گند کشیدن زندگی شخصیت!
-متلک ننداز مهتاب، به هر حال این تصمیمیه که من گرفتم، باور کن دیگه برام هیچی اهمیت نداره!
از بین دندان هایش میغرد:
-دلم میخواد بزنم از وسط نصفت کنم با این عقیده های مزخرفت!
حرصی پشت به من میشود، تلخ میخندم، خودم هم نمیدانم چه شده ام، تنها دلم لجبازی میخواهد، لجبازی با تمام احساساتم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان جذاب #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت71 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد از یک چرت نیمروزی همراه مهتاب از اتاقم خارج میشویم، مادر نهار را آماده کرده و میز قشنگی برایمان چیده، پدر هم از سرکار بازگشته، دور هم پشت میز مینشینیم، بوی قیمهی خوشرنگ و لعاب مادر کل فضای خانه را پر کرده، با اشتها مشغول میشویم که مادر موضوع سهراب و آمدن خاله را برای فرداشب به پدر توضیح میدهد، پدر نگاهم میکند و میگوید:
-فکراتو کردی؟
مردد به مادر و مهتاب نگاه میکنم، فکرهایم را کردهام، من از سهراب ذرهای خوشم نمیآید، اما حس عجیبی از درونم فریاد میکشد «بگو آره فکرامو کردم و میخوام با سهراب ازدواج کنم»
لب باز میکنم و خیره به پدر میگویم:
-نظر شما چیه بابا؟
پدر قاشق و چنگالش را داخل بشقاب رها میکند و میگوید:
-نظر اصلی من اینه که تو موافق باشی، اما اگه نظر منو بخوای، میگم دلم نمیخواد ازم دور باشی، کاش اگه قرار بود ازدواج کنی حتی با سهراب، اون داخل ایران میموند، هم تحصیلاتش رو ادامه میداد و هم کار مورد نظرش رو همینجا انتخاب میکرد.
احساساتم فوران میکند و به پدر نگاه میکنم، من هم دلم نمیخواهد از خانوادهام، از دوستانم، از شهاب لعنتی، دور بمانم، اما لازم میبینم برای مدتی شهاب را نبینم، دور از این خانه و خانواده باشم، جایی که مثل خوابگاه نباشد که توقع داشته باشند هر هفته به خانه برگردم، جایی دورتر از دور، جایی که دیگر هوای شهاب به دلم بهانه نکند، تا مگر فکر مسمومش از ذهنم بیرون رود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
Das Vertrauen der Menschen ist nicht die PIN eines Telefons
das dir dreimal die Chance gibt
اعتماد آدما PIN گوشی نيست
که سه بار بهت فرصت بده ☄️
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت72 📝
༊────────୨୧────────༊
بغض گلویم را گرفته و نمیتوانم بهخوبی صحبت کنم، اما بهاجبار میگویم:
-منم دلم نمیخواد ازتون دور باشم بابا جون، شما و مامان تنها کسایی هستین که من دارم، فکر دور بودن از آقاجون و خان جون هم برام عذابآوره، مهتاب هم بهترین دوست منه، دلم نمیخواد خاطراتی که باهاش داشتم و بذارم و برم اونور، اما راستش چطور بگم... احساس میکنم نیاز دارم کمی از این شرایط دور بمونم، دلم میخواد تجربه زندگی خارج از کشور هم به تجربههام اضافه بشه، اینکه سهراب قراره بره اونور یه جور ذهن من و هم درگیر کرده، دوست دارم برم اونورو ببینم و تجربه کنم، ببینم زندگی اونور آسونتره، یا داخل ایران، اما مطمئن باشید مدتی که با سهراب نامزد هستم تمام تلاشمو میکنم تا بتونم تجربههای زیادی کسب کنم و فکرامو بکنم، نظر من اینه که من و سهراب فقط نامزد باشیم تا ببینم میتونم با سهراب زندگی خوبی رو شروع بکنم یا نه!
پدر سری تکان میدهد، انگار از شنیدن حرفهایم رضایت دارد و خیالش راحت شده.
مهتاب از زیر میز دستم را میگیرد و میفشارد، این یعنی با حرفهایم موافق بوده.
مادر لبخند بزرگی میزند و میگوید:
-فرداشب که خالهات اومدن حتما اینموضوع رو باهاشون مطرح کن؛ مطمئنم خاله و سهراب هم قبول میکنن.
سر تکان میدهم و با بیمیلی مشغول خوردن ناهارم میشوم، بعد از ناهار همینطور که همراه مهتاب ظرفها را میشوییم؛ مادر میگوید:
-برای هاله و شهاب دیروز رفتم بازار و یه هدیه خریدم، یادم باشه بهت نشونشون بدم، میخوام شهاب و هاله رو پاگشا کنم، بهنظرت فردا شب که خالت و سهراب میان به شهاب و هاله هم بگم بیان؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
نمیخواست بمونه....mp3
874.4K
☘🌼🌿🌸🌱☘🌼🌿🌸
☘🌼🌿🌸🌱☘
☘🌼🌿🌸
☘🌼
☘
#دکلمه_صوتی
#اثری_از_اعظم_فهیمی
#نمیخواست_بمونه
ترجیحا با هدفون و هندزفری گوش کنید 🦋
🎶 @deklamesoti 🎶
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت73 📝
༊────────୨୧────────༊
با تعجب به مادر زل میزنم، من هر چه هم بخواهم از شهاب لعنتی دور بمانم بازهم نمیشود، او عضوی از این خانواده بود، نبودنش، ندیدنش غیرممکن است، رو به مادر میگویم:
-حالا بذار واسه یه وقت دیگه مامان!
مادر اما مرغش یک پا دارد:
-چرا یه وقت دیگه؟ به آقاجون و خان جون هم میگم بیان، ناسلامتی خواستگاری توئه، حضورشون واجبه، شهاب هم باید باشه، بزار فردا یه تیر و دو نشون بزنیم!
رو ترش میکنم و میگویم:
-بذار خودمون تنها باشیم مامان؛ نیازی نیست آقاجون اینا هم باشن!
مادر چشمغرهای میرود و میگوید:
-مگه میشه نباشن؟ همون جلسهی اولم که خالت اینا اومده بودن؛ خان جون گله کرد که چرا به ما حرفی نزدی؟ بزار فردا بیان منم هدیه ام رو به هاله و شهاب میدم، اینطوری خیال خودمم راحتتره که حرفی پشتمون نمیمونه.
نفس عمیقی میکشم، به مهتاب نگاه میکنم، او هم شانه بالا میدهد یعنی چارهای جز موافقت ندارم، نفس عمیقی میکشم و میگویم:
-باشه مامان هر طور که خودت صلاح میدونی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
رمان #بوی_پراهنت در پیام رسان بله
نوشته خودمه😁
با صد پارت اماده
روزی ۵ پارت یا بیشتر پارتگذاری میشه
بدون حذفیات🙈
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت74 📝
༊────────୨୧────────༊
مادر خطاب به مهتاب میگوید:
-مهتاب جون فردا شما و پریا حسابی باید کمک دستم باشید، کلی مهمون دارم!
مهتاب لبخند میزند و میگوید:
-حتما ناهید جون، بروی چشم!
بعد از شستن ظرفها همانطور که دستانم را با لباسم خشک میکنم رو به مادر میگویم:
-میگم مامان برای فردا نمیشه فقط خان جون و آقاجون حضور داشته باشن؟ دعوت کردن از شهاب و هاله بمونه برای بعد، یه روز که من خونه نباشم.
-وا اگه خونه نباشی پس کی کمک دست من باشه دختر؟ من بهخاطر این مهمونی رو انداختم برای فردا شب که تو هم پیشم باشی و کمکم کنی، دستتنها که نمیتونم، راستی چرا میگی شهاب نباشه؟ چه اشکالی داره مگه؟
شانه بالا میدهم و از آنجایی که توجیهی ندارم میگویم:
-نمیدونم؛ اصلا هیچی ولش کن مامان، هر کاری میکنی بکن، من میرم داخل حیاط یهکم هوا بخورم، مهتاب تو هم میای؟
مهتاب سری تکان میدهد و میگوید:
-آره بریم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت75 📝
༊────────୨୧────────༊
همراه مهتاب سمت حیاط میرویم، همانطور که دمپاییهای قرمز رنگم را پا میکنم حرصی میگویم:
-نمیدونم چرا مامان دستبردار نیست، اصلا دلم نمیخواد وقتی خاله و سهراب میان؛ شهاب و خانجون اینام حضور داشته باشن!
مهتاب نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-راحتباش بگو چون انتخابت آش دهن سوزی نیست خجالت میکشی از انتخابت، احساس میکنی که نظر بقیه هم منفی باشه!
کلافه به سمت درختان قدم برمیدارم، اتومبیل شهاب را میبینم که هنوز هم همانجای مخصوص پارکشده، با عصبانیت میگویم:
-چرا شهاب قصد رفتن نداره؟ انگار جا خوش کردن!
مهتاب دستم را میگیرد:
-چت شده؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ خونشه ها! میگم بیا با هم حرف بزنیم بگو ببینم دردت چیه پریا؛ چرا اینجوری برخورد میکنی؟ من که میدونم از شرایطت اصلا راضی نیستی، چرا یه کلام به پدر و مادرت نمیگی من سهرابو نمیخوام؟ بگو با این ازدواج موافق نیستم؛ بگو احساس میکنم با سهراب هیچ وجه اشتراکی نداریم، چرا با خودت تعارف میکنی؟ چرا لجبازی میکنی؟ ببین من سهراب رو ندیدم؛ اصلا نمیدونم چهجوریه و چه مشخصههایی داره، اما اینطور که از تو شنیدم مطمئنم ک تو ازش بیزاری، نمیدونم چرا داری با خودت لج میکنی، اون کابوس دورهی نوجوونی توئه، چرا میخوای باهاش زندگی بکنی؟ چرا میخوای زندگیتو به بازی بگیری؟ بس نیس؟ کافی نیست؟ چرا لجبازی رو بس نمیکنی پریا؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
*یکی از رفیقام داشت تعریف میکرد:
یه روز برام ساعت خرید که لنگهی همونو هم برای خودش خریده بود وقتی به مچ دستم بست گفت:
«تا وقتی این ساعت کار کنه ما با همیم اگر از کار بیفته ما رابطهمون تموم میشه.»
من اون روز خیلی ناراحت شدم و میگفتم فکرش حتی به کات کردن و جداییام رفته؛
واسه همین رفتم ساعت فروشی کلی باطری خریدم.
مرد ساعت فروشی وقتی ساعتمو دید گفت:
این ساعت با باطری کار نمیکنه با نبض کار میکنه هیچوقت از دستتون درش نیارید.
بمونید برای هم.🙂
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت76 📝
༊────────୨୧────────༊
با غم نگاهش میکنم، خودم هم نمیفهمم چرا تمامش نمیکنم این بازی مسخره را، کلافه میگویم:
-تمومش نمیکنم، تمومش نمیکنم تا وقتی شهاب لعنتی از ذهنم، از فکرم، از قلبم، دور بشه، مهتاب بذار با سهراب برم اونور آب، مطمئنم اگر از شهاب دور باشم بهتره برام، زودتر فراموشش میکنم، راحتتر فراموشش میکنم، میدونم که نمیتونم با سهراب کنار بیام، اما باهاش حرف میزنم، میگم که باهام مدارا کنه!
-چهجوری باهات مدارا کنه؟ دیوونه شدی؟ هر مردی یهسری توقعات از همسرش داره، مگه میشه بهش بگی با من مدارا کن؟
-من از سهراب آتو دارم؛ بهش میگم فقط میخوام همراهت بیام، اما روی من حساب دیگه ای باز نکنی، نمیدونم مهتاب، اصلا ولش کن، بیا از هوای امروز لذت ببریم و چند تا نفس عمیق بکشیم و خالی کنیم ذهنمونو از خواستگاری فرداشب! عجب گیری افتادم اصلا کاش به مامان میگفتم امروز و فردا خونه نمیام، همون خوابگاه میموندم اعصابم راحتتر بود به خدا!
مهتاب سری تکان میدهد و میخندد:
-منو باهاش فکر کردم اومدم مهمونی، نگو خودم باید مهمونداری کنم، عجبا، ببینم نکنه تو میدونستی مامانت میخواد یه مهمونی ترتیب بده که منو با خودت آوردی حمالی، هان؟
نیشگونی از بازویش میگیرم و میخندم و به شوخی میگویم:
-پس چی فکر کردی!
هر دو میخندیم و برای لحظاتی به فراموشی میسپارم شلوغی افکارم را...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع