eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
29.4هزار دنبال‌کننده
973 عکس
417 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای به #چاپ رسیده👇 🔴 شایع شده عاشق شده ام 🔴 به عشق دچار میشوم 🔴 در هوس خیال تو تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2234974399Ce3607f2322
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ تند صندل‌هایم را پا میکنم و از پله‌ها پایین می‌دوم، اما همین‌که به پایین پله‌ها می‌رسم صدای در و بسته شدنش به گوشم می‌رسد: -صبر کن پریا... و این صدای شهاب است که قلبم را به لرزه درمی‌آورد، سر جایم میخ‌کوب می‌مانم، از پله‌ها پایین می‌آید و پشت سرم می‌ایستد: -ببینمت! بی‌حوصله سمتش می‌چرخم. -شهاب لطفاً بس کن، حرف‌های تکراری هم نزن، من تصمیممو گرفتم، نیاز دارم که با سهراب برم خارج از کشور. چهره‌اش درهم می‌رود و عصبانی‌تر از قبل می‌گوید: -بری خارج از کشور؟! مگه سهراب قصد داره بره؟ آره؟ برای او تنها سر تکان می‌دهم، چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید: -تو غلط می‌کنی جواب مثبت به این خواستگار کوفتیت بدی که برت داره بلند شه بره اون‌ور آب! اون‌ور آب میخواد بره چه ... سکوت می‌کند، اما ادامه‌ی حرفش را حدس می‌زنم، تنها نیشخندی می‌زنم و سر کج می‌کنم: -آره مگه تو تصمیم نگرفتی با هاله ازدواج کنی؟ خب منم تصمیم گرفتم با سهراب ازدواج کنم، این چه ایرادی داره؟ هم دستش به دهنش می‌رسه، هم اخلاقش خوبه، هم می‌شناسمش... میان کلامم می‌پرد: -هم دستش هرز می‌ره رو دختر مردم! دندان به‌هم می‌فشارد، کاش هیچ‌وقت بچگی نمی‌کردم آن خاطره نوجوانی را به شهاب نمی‌گفتم که حالا میخ کند و بکوبد میان قلبم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خسته از این بحث تکراری، از او رو برمی‌گردانم و سمت خانه‌ی‌مان پا تند می‌کنم که صدایش را می‌شنوم: -گوش‌کن ببین چی می‌گم پریا، خودت مثل بچه آدم جواب منفی به اون سهراب عوضی می‌دی وگرنه خودم فردا شب میام یه گوش‌مالی حسابی به خودش و ننه‌ش می‌دم، فهمیدی چی گفتم؟ سمتش می‌چرخم و کفری می‌گویم: -درست صحبت کن شهاب، خالم و پسرخاله‌من، حتی اگه نخوام با سهراب ازدواج کنم بازهم پسرخاله‌مه، درست صحبت کن، اجازه نمی‌دم بهشون بی‌احترامی کنی، خصوصا به خالم، می‌فهمی چی می‌گم؟ درضمن تصمیم این‌که من با کی قراره ازدواج کنم با خودمه، شیرفهمه؟ عصبی هستم، نفس‌نفس می‌زنم، بُهت‌زده نگاهم می‌کند، باورش نمی‌شود دختری که روبرویش ایستاده و این‌چنین عصبی است پریا باشد، پریایی عاشق‌پیشه که مدام به او از عشق می‌گفت . دیگر نمی‌ایستم، ایستادن در مقابل او جایز نیست، سمت خانه می‌روم و وارد می‌شوم، به اتاقم می‌روم، مهتاب داخل اتاق است، عصبانیتم را که می‌بیند می‌پرسد: -چیه چرا این‌قدر برزخی شدی؟ اتفاقی افتاده؟ نفس زنان می‌گویم: -همش تقصیر اون شهاب عوضیه، همیشه اعصابمو خورد می‌کنه! سر کج می‌کند و می‌گوید: -دوباره چی شده؟ میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
رمان در پیام رسان بله نوشته خودمه😁 با بیش از صد پارت اماده روزی ۵ پارت یا بیشتر پارتگذاری میشه بدون حذفیات🙈 خلاصه👇👇 پسره بعد از چند ماه برمیگرده میبینه عشقش حامله اس ❌⛔️❌⛔️ دستم بی اراده روی می نشیند تا شاید از خفیفش کم کند، نگاه به دستم و نگاه من به است، بی آنکه نگاه بگیرد دستش می‌آید و گوشه‌ی را کنار می‌زند. حالا بهتر از قبل گردی را زیر نظر می گیرد، برجستگی ای که در سه نبودنش، حالا حسابی به می آمد! 👇👇👇🙈❌ ble.ir/join/YjJmZjM1Yjble.ir/join/YjJmZjM1Yjble.ir/join/YjJmZjM1Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خلاصه که چشای سیاهت♥️✨ قشنگترین سیاهی زندگیم بود حضرت یار 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -می‌خواستی چی شده باشه؟ توی تصمیمات شخصی زندگیم داره دخالت می‌کنه، بهم می‌گه غلط می‌کنی به سهراب جواب مثبت بدی، من به این بشر چی بگم؟ مگه خودش اجازه گرفت از کسی که رفت با هاله ازدواج کرد؟ حالا چی شده که واسه من دایه مهربون‌تر از مادر شده! اون‌که اصلا احساسات من براش مهم نیست، من که براش اهمیتی ندارم، چرا این‌قدر روی سهراب حساس‌شده که به من می‌گه غلط می‌کنی بهش جواب مثبت بدی؟ مگه اون کیه؟ چیکارمه؟ پدرمه؟ مادرمه؟ چیکارمه که توی این تصمیم مهم زندگیم دخالت می‌کنه، اصلا من می‌خوام با سهراب زندگی کنم، من می‌خوام با سهراب برم اون‌ور آب، خودمو بدبخت کنم، خودمو بیچاره کنم، به کسی چه ربطی داره؟ من نمی‌فهمم این دخالت‌های بی‌جا واسه چیه! مهتاب از روی تختم بلند می‌شود و نزدیکم می‌آید شانه‌هایم را می‌گیرد و تکانم می‌دهد: -پریا آروم باش، خیلی عصبانی شدی، معلومه چی داری می‌گی؟ خب تو برای همه‌مون مهمی که داریم این حرف‌ها رو بهت می‌زنیم، اگه شهاب یا من بهت داریم می‌گیم سهراب مناسب تو نیست، یعنی واقعاً مناسب تو نیست، چون نگرانتیم داریم این حرف‌ها رو بهت می‌زنیم، اما تو تصمیماتت شده خریت محض، به حرف هیچ کدوم‌مون قرار نیست گوش بدی، می‌دونی چرا؟ چون داری با خودت لجبازی می‌کنی، واسه فرار از عشق شهاب می‌خوای به سهراب جواب مثبت بدی، خره گوشاتو باز کن واسه خاطر نادیده گرفتن شهاب، کس دیگه‌ای هم هست که بتونی باهاش ازدواج کنی و شهابو فراموش کنی، چرا سهراب؟ من واقعاً نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتی با سهراب ازدواج کنی! تو چت شده پریا؟ مثل آدم جواب منو بده، چرا سهراب؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -تو دیگه شروع نکن خواهشا مهتاب، یه بار دیگه هم بهت گفتم سهراب داره از ایران میره، فرصت مناسبیه تا منم از این‌جا دور بشم، حالا اگه تو فهمیدی! ناراحت سمت آیینه می‌روم، همان‌طور که به صورتم زل می‌زنم ادامه می‌دهم: -آره اصلا می‌خوام با خودم لجبازی کنم، بعد از شهاب چی دیگه مهمه؟ این‌که من با کی ازدواج می‌کنم مهم نیست مهتاب، مهم اینه که شهاب مرد زندگی من نیست و من هر طور که شده باید شهابو فراموش کنم، حالا فهمیدی چرا قراره به سهراب جواب مثبت بدم؟ حداقل اینجوری مامانم دلش شاد می‌شه که دخترش با خواهرزاده‌اش ازدواج‌کرده و یک خیال واهی توی سرش می‌افته که دخترش با خواهرزاده‌اش خوش‌بخته، لااقل بذار توی این قضیه مامانم یه آب خوش از گلوش پایین بره و خوشحال باشه بابت آینده‌ی من! نگاهم را از درون آینه به چشمانش می‌دوزم با تأسف سر تکان می‌دهد و می‌گوید: -من دیگه هیچی بهت نمی‌گم پریا، هر گندی که می‌خوای بزنی به زندگیت بزن، اما یادت باشه فردا روز اگه پشیمون شدی نیای بگی مهتاب چرا روز خواستگاری نزدی توی گوشم تا به سهراب جواب منفی بدم، من همین الان دارم تو رو گوش‌مالی می‌دم یادت باشه پریا، من و شهاب مخالف این قضیه بودیم، اما تو به حرف عقل ناقصت گوش کردی، تو حتی به حرف دلت هم گوش نمی‌دی، اگه به حرف دلت گوش کرده بودی الان قرار نبود به سهراب جواب مثبت بدی، چون عشق یکی دیگه تو دلته، پس اینو بفهم نمی‌تونی کس دیگه‌ای رو جز شهاب توی دلت جا بدی، حتی به شکل نمایشی! خودتو گول نزن، تو حتی اگه با سهراب هم اون سر دنیا باشی، بازهم دلت پیش شهابه، حالا این از من به تو نصیحت، دیگه خود دانی این گوی و این میدان، بیا گند بزن به کل زندگیت! از عصبانیت مهتاب خنده‌ام می‌گیرد، نمی‌فهمم این خنده در این اوضاع نابسامان از کجا می‌آید، روی تختم طاق‌باز دراز می‌کشم، چشم می‌بندم و مچ دستم را روی پیشانی می‌گذارم. -بی‌خیال مهتاب بذار تا فردا شب که خاله اینا میان تو حال خودمون باشیم، اصلا بیا فراموش کنیم فردا شبو! این را می‌گویم و چشمانم را به خوابی پر از کابوس دعوت می‌کنم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ درست است که به مهتاب گفته‌ام تا فردا شب بیا بی‌خیال باشیم و فکر کنیم اصلا خاله و سهراب و خواستگاری‌ای وجود ندارد، اما مثل چشم برهم‌زدنی این یک روز هم می‌گذرد و فردا از راه می‌رسد. انگار امروز خورشید زودتر از همیشه غروب می‌کند و دنیا را تیره و تار می‌کند. روی تخت چمباتمه زده و به مهتاب نگاه می‌کنم، از صبح کمک دست مادر بوده‌ایم و حالا خسته یکدیگر را نظاره می‌کنیم، در دلم غوغایی به پاست، خودم هم‌باور نمی‌کنم این مراسم خواستگاری جدی جدی شده باشد، مهتاب با ناامیدی نگاهم می‌کند و می‌پرسد: -چی می‌خوای بپوشی عروس خانم؟ چیزی به اومدن خواستگارت نمونده ها! نگاهم روی در بسته کمد لباس‌هایم خیره می‌ماند که مادر از راه می‌رسد و به کمکم می‌شتابد: -بلند شو پریا، بلند شد سریع دوش بگیر، تا من برات یه لباس خوب آماده می‌کنم، تو هم تا اون وقت تر و تمیز از حموم اومدی بیرون، زود باش پریا، وقتی برامون نمونده، بلند شو مادر، پاشو الان خاله‌ت اینا می‌رسن. به هول و ولای مادر نگاه می‌کنم، چقدر مضطرب است، انگار جدی جدی سعی دارد دخترش را عروس کند، بلند می‌شوم و سمت حمام می‌روم، دوش می‌گیرم و بعد از مهتاب می‌خواهم حوله‌ام را بدهد، مهتاب حوله‌ی قرمز رنگم را می‌دهد و من آن را می‌پوشم، از حمام بیرون می‌آیم و وارد اتاقم می‌شوم، مهتاب سشوار بدست منتظر است، زیردستش می‌نشینم، موهایم را پیچ‌وتاب می‌دهد و سشوار می‌کشد، انگار زیر دست یک آرایشگر ماهر نشسته باشم چنان تارهای مویم را به بازی گرفته که من خیره به او از داخل آینه می‌نگرم، چیزی نمی‌گذرد که صدای در خانه بلند می‌شود، قلبم تپش می‌گیرد وقتی صدای شهاب را می‌شنوم. ظاهرا خان جون، آقاجون، هاله و شهاب آمده‌اند، زودتر از خواستگارها!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر و پدر به استقبالشان رفته‌اند و گرم از آن‌ها استقبال می‌کنند، مادر برای ورود شهاب و هاله اسپند دود کرده‌است و دور سرشان می‌چرخاند، ناسلامتی امشب به طوری پاگشای این دو است، مهتاب سشوار را خاموش کرده و از داخل آینه نگاهم می‌کند، به لباس‌هایم اشاره می‌کند و می‌گوید: -پاشو وقت نیست، لباسات و بپوش، الان وقت غمبرک زدن نیس پریا خانم. با دلهره نگاهش می‌کنم: -مهتاب اصلا حالم خوب نیست و احساس خیلی عجیبی دارم، کاش الان خوابگاه بودیم و دوتایی نشسته بودیم تو سر و کله هم می‌زدیم و از درس خوندن فراری بودیم، کاش داشتیم غیبت دانشجوها و استادا رو می‌کردیم، مهتاب کاش بشه از این خونه فرار کنم، کاش بشه از این ماجراها فرار کنم، اصلا کاش همش خواب بود، خواب بود و یه‌هویی مچ دست تو فرود میومد روی دماغ من، یهو از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم تو خوابگاهیم، من تو رو زیر فحش می‌کردم و تو هم غلت می‌زدی و عین خیالتم نبود، وای مهتاب کاش همه‌ش دروغ باشه، کاش دروغ باشه! دستم را روی قلبم می‌گذارم، ضربان قلبم بالا رفته و این اصلا دست خودم نیست، مهتاب با نگرانی نگاهم می‌کند و کنارم روی تخت می‌نشیند، دستان سردم را به دست می‌گیرد و می‌گوید: -پریا الان وقت اضطراب نیست، الان خواستگارت سر می‌رسه، تو مجبور نیستی به اون جواب مثبت بدی، پریا خریت نکن، به من نگاه کن، بازم دارم بهت می‌گم ما همه خوشبختی تورو می‌خوایم، خواهش می‌کنم درست فکر کن، لگد به بختت نزن، تو خواستگارای بهتر از سهراب هم داری! آب دهانم را پر صدا فرو می‌دهم، بلند می‌شوم و با کمک مهتاب لباس‌هایی که مادر برایم آماده کرده‌ است را می‌پوشم، مادرم خوش سلیقه است، می‌داند چه طرح و رنگی به دخترش می‌آید و درست همان را برایم انتخاب کرده‌است. صدای شهاب را از بیرون اتاق می‌شنوم که از مادر در رابطه با امشب و خواستگاری و سهراب و خاله می‌پرسد، مادر مابین پذیرایی از آن‌ها به سؤال‌های پشت سر هم شهاب هم پاسخ می‌دهد، خودم را روبه‌روی آینه مرتب می‌کنم و سمت مهتاب می‌چرخم: -چطور شدم؟ لبخند می‌زند: -تو همیشه قشنگی پریا، فقط امیدوارم این زیباییت لایق کسی باشه که لیاقتتو داره! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عشقمو با حرفام بهت ثابت میکردم ولی فهمیدم که صدای یکی دیگه گوشاتو کَر کرده بود. ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب دستش را پشت کمرم می‌گذارد و سمت در اتاق هلم می‌دهد، همراه هم از اتاق خارج می‌شویم، به جمع خانوادگی‌مان نگاه می‌کنم و بلند سلام می‌دهم، نمی‌دانم چرا انتهای صدایم لرزش گرفته‌ است، مهتاب هم کنارم می‌ایستد و سلام می‌کند، نگاه همه سمت ما می‌چرخد، جلو می‌روم و روی خان جون و آقاجون را می‌بوسم و آن‌ها هم با لبخند از من و زیبایی‌ام تعریف می‌کنند، سمت هاله می‌روم و دست می‌دهم و به شهاب خیره می‌شوم، سر تکان می‌دهم، فقط تماشایم می‌کند، جدی و سرد، روبه‌رویشان روی مبل می‌نشینم، پدر کنارم است، به مهتاب اشاره می‌کنم کنارم بنشیند، مهتاب هم کنارم جای می‌گیرد، مادر سینی چای را مقابل همه می‌گیرد و در آخر کنار پدر می‌نشیند، شهاب در حالی که با اخم به من زل زده‌ است، از پدر می‌پرسد: -شما تصمیمتون قطعیه داداش؟ میخواین پریا رو دستی‌دستی تقدیم این آقا پسر بکنید تا ببردش اون سر دنیا؟ پریا مال این حرف‌ها نیست، پریا توی این خونه بزرگ‌شده، توی این شهر و دیار بزرگ‌شده، توی این کشور بزرگ‌شده، با این‌جا خو گرفته، ما دلتنگش می‌شیم، حتی خود مغرورشم دل‌تنگ می‌شه، دلتنگ همه چیز، چطور می‌خواد بره اون‌ور آب زندگی کنه؟ تابه‌حال به این فکر کردید سهراب هرچقدر هم پسر لایقی باشه بازم باید درموردش فکر کنید، درسته خواهرزاده ناهید جونه، اما باز هم فکر کنید بعد تصمیم بگیرید، به نظرم امشب جواب قطعی بهشون ندید!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر مشخص است که از حرف‌های شهاب حس خوبی ندارد و ناراحت و دمغ به‌نظر می‌رسد، رو به شهاب می‌گوید: -شهاب جان خواهرزاده من خیلی پسر لایق و خوبی هست، این‌که خواهرم خواسته دختر خارجکی عروسش نباشه و پریای منو به چشم عروسش نگاه کرده خیلی هم عالیه، پریا و سهراب از بچگی با هم بزرگ شدن، به خلق‌وخوی هم عادت دارن، همو می‌شناسن، من از خانواده خواهرم مطمئنم، خواهرم از خانواده‌ی ما مطمئنه، کی بهتر از سهراب برای پریا؟ خان جون که نمی‌خواهد حرفهای شهاب باعث دلخوری مادر شود، دستانش را به‌هم می‌مالد، انگار قبل‌از این‌که به این‌جا بیاید کرم به دستانش مالیده و می‌گوید: -هرچه خیر و صلاح باشه مادر، ولش کنید این صحبت‌ها رو بزارید ان‌شاءالله هر وقت این شادوماد با مادرش اومد بعد از این بحثا بکنین، خب بگو پریا جون این دوستتو به ما معرفی بکن، ببینیم! لبخند هولی می‌زنم و دست مهتاب را می‌گیرم، دست هر دوی مان یخ کرده‌است و این حسابی عجیب است، یعنی مهتاب هم اضطراب دارد؟ اضطراب من را؟ با محبت نگاهش می‌کنم، مثل خواهر نداشته‌ام است، همیشه نگرانم بوده و هست، لبخند می‌زنم و می‌گویم: -مهتاب دوست منه، هم‌سنیم، مثل خواهر نداشتمه، خلاصه ماهه، ماهه خان‌جون! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خان جون لبخند پرمهری به مهتاب می‌زند. -خوش اومدی مادر، خیلی خوبه که امشب تو هم پیش پریایی، این‌جوری اون دلهره شب خواستگاری براش کمتر حس می‌شه، تو هستی دلش قرصه، باهات درد و دل می‌کنه، از دلش می‌گه، از این‌که چی می‌خواد و چی نمی‌خواد، از این‌که چه احساسی داره، خدا برای هم حفظتون کنه مادر، دوستیتون پایدار. با مهتاب به‌هم نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم، درست است کاش این دوستی پایدار بماند، میان لبخندهای پرمحبت ما ناگهان زنگ در است که به صدا می‌آید و هول‌ و ولا به قلب‌هایمان می‌اندازد، کاش ماشین سهراب میان راه خراب‌شده بود، کاش پنچر می‌شد لاستیک‌های ماشینش، کاش خاله سردرد می‌گرفت و به سهراب می‌گفت امشب وقتش نیست، میگرنم عود کرده، اما هیچ کدام از این اتفاق‌ها نیفتاده، کسی که پشت در خانه‌مان منتظر است تا در به رویشان باز شود خاله و سهراب است. شهاب از جای بلند می‌شود و قبل‌از این‌که پدر اقدامی برای باز کردن درب بکند او پیش‌قدم می‌شود و سمت آیفون می‌رود، دکمه‌ی باز شدن در را می‌زند و خودش به حیاط می‌رود تا از میهمان‌ها استقبال کند، نمی‌دانم چه عکس‌العملی با دیدن سهراب از خود نشان می‌دهد، اما امیدوارم امشب به خیر بگذرد.