عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت330 📝
༊────────୨୧────────༊
امید دستانش را روی شانه هایم میگذارد:
-آروم باش پریا جان، اینجا دیدن این موارد طبیعیه! اینو دیکه باید فهمیده باشی...
عصبی دستانش را کنار میزنم و قدمی به عقب برمی دارم:
-هَوَل بودن سهراب رو پای آزادی این کشور نذارید امید خان!
اشکم سرازیر میشود، به غرورم برخورده و رفتار خونسردانه امید روی اعصابم را خش می اندازد، درست است به سهراب هیچ علاقه ای ندارم، اما اینکه اینطور غرور و شخصیتم با دیدنش در آن وضعیت خورد شده باعث میشود حس وحشتناکی را تجربه کنم!
امید جلو می آید و سرم را به آغوش میکشد:
-عزیزم من از کار بد سهراب مطمئنم، ولی نخواستم تورو ناراحت کنم، اما مطمئن باش با سهراب برخورد شدیدی میکنم، چطور عروس خوشگلمو بیخیال شده و به اون هانای شیربرنج چسبیده آخه!
و برای آرام کردنم میخندد که عصبی خودم را عقب میکشم:
-من نیازی به دلسوزی شما ندارم امید خان، خودمم به تنهایی میتونم از پس حق و حقوقم بربیام!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت331 📝
༊────────୨୧────────༊
ناگهان چهره خشکی به خود میگیرد:
-پریا دیگه داری شلوغش میکنی، باید بهت یادآوری کنم که با طرز برخورد تو با پسرم... خب اون حق داره سمت زن دیگه ای کشیده بشه اینطور نیست؟
شوکه نگاهش میکنم، امید از خصوصی ترین اتفاقات زندگی من و سهراب باخبر است و این آزارم میدهد، هیچوقت او را اینطور عبوس ندیده بودم، ظاهراً اعصابش را خورد کرده بودم که دستانش را درون جیب شلوارش میبرد و چند قدم برمیدارد:
-از حق و حقوق حرف زدی خواستم یادآوری کنم کسی که در حقش اجحاف میشه پسر منه، وگرنه منظوری نداشتم عزیزم! ناراحت نشو.
نفس زنان نگاهش میکنم، چقدر از این مرد نفرت دارم، چطور گول حرفهایش را خوردم و قدم به اینجا گذاشتم؟
چشمانم را ریز میکنم:
-منو کشوندین اینجا که این صحنه رو ببینم هان؟ من که گفته بودم اینجا کاری ندارم، گفته بودم سهراب دلش راحتی و نبود منو میخواد، گفته بودم که نمیام پس چرا اصرار کردین؟ اصرار کردین بیام که با همچین چیزایی روبه رو بشم؟
چنگی به موعای جوگندمی و خوش حالتش میکشد:
-دچار سوتفاهم شدی عزیزم، اصلا همین حالا بیا تا من حق این سهرابو کف دستش بذارم.
بعد مچ دستم را میگیرد و سمت آن اتاق لعنتی میکشد، خودم را به عقب میکشم:
-بس کنید امید خان، چیو میخواین ثابت کنین؟ چیزی که باید رو دیدم، دیگه لزومی نداره اینجا بمونم، شمام بار آخرتون باشه از من میخواین پامو جایی بذارم که پاتوق خوشگذرونی و لذت سهرابه!
دستم را میکشم و از چنگش خلاص میشوم در حالی که اشکم میچکد از سالن خارج میشوم و به صدا زدن های امید اهمیتی نمیدهم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
«مراقب باش.»
«چیزی خوردی؟»
«وقتی رسیدی خونه خبر بده.»
«اگه بهم احتیاجی داشتی، من همینجام.»
«صبح بهخیر»
«شب بهخیر»
«عاشقتم»
چیزهای ناچیزیان اما نشون میدن که چقدر یه نفر بهت اهمیت میده:)
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت332 📝
༊────────୨୧────────༊
چند روز از آن ماجرا میگذرد، امید مدام تماس میگیرد و پیام میگذارد.
به هیچکدام اهمیت نداده ام، رفت و آمد سهراب هم دیگر برایم اهمیتی ندارد، هر ساعت از شبانه روز دلش بخواهد می آید، استراحت میکند و باز روز از نو روزی از نو...
دیشب برای عوض شدن حال و هوایم همراه امیلی به محل برگزاری اجرایش رفتم، امیلی مدام مرا به دوستانش معرفی میکرد تا از این لاک تنهایی و گوشه گیری بیرون بیایم، اما راستش دلم نمیخواهد آدم جدیدی را به دوستانم اضافه کنم...
فنجانی چای برای خودم میریزم و سمت پنجره میروم، پرده را کنار میزنم و روی صندلی راک مینشینم، به منظره بیرون نگاه میکنم، ماجرای امید و سهراب را برای پروا تعریف کرده ام، به شدت ناراحت شد و یک سوال از من پرسید که مدام در ذهنم بالا و پایین میشود:
-با این اوضاع هنوزم میخوای اونجا بمونی؟
آه عمیقی میکشم، دو ماه از آمدنم به غربت گذشته و من هنوز به اینجا عادت نکرده ام... روزهایم به بطالت میگذرند...
هر بار که با مادر و پدر و بقیه حرف میزنم خودم را شاد جلوه میدهم تا مبادا دل نگرانشان کنم.
جرعه ای از چایم میخورم که در خانه توسط کلید باز میشود، متعجب به در زل میزنم، عجیب است که این وقت روز سهراب برگشته!
منتظرم تا سهراب وارد خانه شود، اما وقتی امید را میبینم، تقریبا از جا میپرم و جیغ کوتاهی میکشم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت333 📝
༊────────୨୧────────༊
امید در را پشت سرش میبندد و جلو می آید:
-آروم عزیزم... منم... وقتی جواب تماسا و پیامامو نمیدی منم مجبورم اینجوری به دیدنت بیام، آخه ترسیدم در بزنم و درو بروم باز نکنی!
چشمانم وحشت زده و گرد است، فنجان چایم که نیمی از آن روی زمین ریخته را بالای میز قرار میدهم:
-شما اینجا چکار میکنید؟ مگه کلید اینجارو دارید؟
دستانش را از هم باز میکند:
-مثل اینکه فراموش کردی صاحب این خونه خودمم عزیزم!
نگاهش روی اندامم بالا و پایین میشود، خجالت میکشم بار اول است با لباس راحتی و نسبتا باز مقابلش هستم.
بی اینکه نگاهش از روی اندامم تکان بخورد به حرف میآید:
-خب بگو ببینم سهراب چطور تا الان طاقت آورده و بهت دست نزده؟
گوش هایم داغ میشود و سرم اندازه توپ بسکتبال سنگین میشود:
-این حرفا چیه امید خان؟ شرم نمیکنید در این باره با من صحبت میکنید؟ سهراب کم عقله که این چیزارو اومده به شما گفته، شما دیگه چرا هی حرفشو پیش میکشید؟
خنده بلندی سر میدهد:
-وای خدایا گاهی وقتا فکر میکنم خاله نسترنت جلو روم وایساده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت334 📝
༊────────୨୧────────༊
جلو می اید و از همان فاصله کم به چشمانم زل میزند:
-میدونی تو خیلی شبیه خالتی؟ مثل اون حساس و مقرراتی!
نفسم سنگین شده از این طرز نگاهش و بی ربط میگویم:
-کار درستی نکردین بدون خبر یهو سرزده اومدین خونه پسرتون! اگه حموم بودم چی؟ اگه خواب بودم چی؟ اصلا اگه یه کار خصوصی داشتم چی؟
لبخند عجیبی میزند:
-زیاد از این موارد دیدم پریا جان جوش نیار، اینجا آزادیه، البته اعتراف میکنم که تو یه چیز دیگه ای، اما راحت راحت باش غیر از اون من پدرشوهرتم مثل اینکه یادت رفته بهت محرمم!
از طرز صحبت وقیحانه اش کفری شده ام و فاصله میگیرم، سمت آشپزخانه میروم و تلفن را برمیدارم:
-بفرمایید بشینید الان به سهراب خبر میدم بیاد خونه!
-من برای دیدن خودت اومدم، سهرابو که هر ساعت دارم میبینم!
بعد به مبلمان اشاره میکند:
-بیا یکم حرف بزنیم بیا!
دندان بهم میفشارم و برای فرار میگویم:
-شما بشینید تا براتون چای بیارم!
فوری موبایلم را برمیدارم و نامحسوس برای امیلی پیام میفرستم:
-امیلی لطفا هرچه سریعتر بیا خونه من!
-چکار داری میکنی؟
هینی میگویم و سمتش برمیگردم:
-هی... هیچی... الان میام.
فوری دو فنجان چای میریزم و سمت مبلمان میروم، مقابلش مینشینم و به چشمان وحشی اش نگاه میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دلم برات پر میزنه🥺❤️
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
من از خودم میگذرم ...❤️
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت335 📝
༊────────୨୧────────༊
آرنج دستانش را روی پاهایش میگذارد و خودش را جلو میکشاند، نگاهش رویم بالا و پایین میشود:
-یه سوال شخصی میتونم ازت بپرسم پریا جان؟
آب دهانم را قورت میدهم:
-بفرمایید!
+تو از این زندگی چی میخوای؟ آرزوت چیه؟
یکباره شهاب پیش چشمانم جان میگیرد کسی که آرزویم بود...
نفس عمیقی میکشم:
-خب معلومه سلامتی و موفقیت برای خودم و خانوادم!
-موفقیت از نظر تو چیه؟
شانه ای بالا میدهم:
-خب درسمو ادامه بدم، مشغول کار بشم و به درجه ای برسم که همه بهم افتخار کنن!
-پول چی؟
خنده کوتاهی میکنم:
-خب مشخصه اگه پول نباشه این فرضیات درصد رسیدن بهش کمتر میشه!
-من بهت قول میدم به جایی برسونمت که چند تا نسل بعد از خودتم تا آخرین روز زندگیشون نیازمند نباشن!
اخم میکنم:
-بازم کار؟ منکه گفتم دلم نمیخواد...
میان صحبتم می آید:
-صبر کن، عجله نکن، اینبار پیشنهادم فرق میکنه!
-چه پیشنهادی اونوقت؟
چشمانش را ریز میکند و لحنش را هوس انگیز جلوه میدهد:
-تبدیلت میکنم به یه ستاره... تو میشی مانکن شوی لباس من... تمام شهر پوسترت پخش میشه، همه از تو حرف میزنن، میشی یه مدل مشهور و معروف که همه واسه عکس انداختن باهات صف میکشن... هم چهره جذابی داری هم اندام بی نقصی... تو این کار حسابی موفقی پریا بهت قول میدم کمتر از چند ماه ستاره هلند و شهرای اطرافش میشی...
ابروهایم از حرفی که شنیده ام بالا رفته و مات نگاهش میکنم... امید از من چه میخواهد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
ᴛʜᴇʏ ᴀsᴋᴇᴅ ᴍᴇ ᴡʜᴀᴛ ʟᴏᴠᴇ ɪs
𝗜 𝗔𝗡𝗦𝗪𝗘𝗥𝗘𝗗 : 🅨🅞🅤
ازم پرسیدن عشق چیه! گفتم:
«تـــــو»
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄