eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
25.2هزار دنبال‌کننده
635 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بعد وحشیانه سمت در میرود و محکم بازش میکند، طوری که هاله به داخل پرت میشود، شهاب حرصی میگوید: -چی میگی تو؟ زده به سرت؟ حرف حالیت نیس؟ هاله اشک تمساح میریزد و با گریه میگوید: -دلم نمیخواد شوهرم جایی که این دختر هست پا بذاره یا باهاش حتی معاشرت کنه، زوره؟ اصلا دیگه حق نداری بدون من بیای خونه آقاجون... میفهمی چی میگم شهاب؟ این دختر اگه قصد و نیتی نداشت تا با تو تنها شد شالشو از سرش برنمیداشت... -چی داری میگی؟ واسه من تعیین تکلیف میکنی؟ اینا خانوادمن... بفهم اینو... چرا شعورت نمیکشه؟ هاله با گریه داد میزند: -اینا خانوادت نیستن، خانواده تو... همه کس تو، منم... اصلا آره من بی شعورم، این دختره شعور داره که تورشو واسه همه مردا پهن میکنه... خام این دختر شدی و واسش دل میسوزونی... بس نیست؟ تا اون سر دنیا ول کردی یک ماه رفتی تا خانمو از گندکاریاش نجات بدی... بعد به همه گفتی رفتی ماموریت... فکر کردی من خرم شهاب؟ مچ دست شهاب را میگیرد: -لطفا عشقم... بیا بریم... من حالم بده... و خودش را در آغوش شهاب می اندازد، بی توجه به آنها دستانم را به صورتم میفشارم تا بالاخره صدای بسته شدن در خانه می آید، با دیدی تار سر بلند میکنم و به جای خالی شان نگاه میکنم... هاله هر چه خواست به من گفته بود و من تنها به احترام شهاب نایستادم تا جواب بدهم، موهایم را چنگ میزنم و در تنهایی ام هق میزنم.
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آدما فراموش نمیکنن فقط... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لذت دنیا داشتن کسی است که... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کسی چه میدونه، شاید... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کاش... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نیازمند پیام شما :) 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دلت برام تنگ میشه🙂 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام مینویسم بچه ها یکم فرصت بدید حالم اوکی بشه این روزا واقعا خوب نیستم جبران میکنم امروز و دیروزو
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زن‌ها... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شاید تلخ باشه ولی مابین افراد حسود با چهره‌های صمیمی زندگی می‌کنیم... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نمیدانم چند دقیقه گذشته که موبایلم داخل جیب شلوارم میلرزد، به حدی غرق فکر و ناراحت بوده ام که تازه زمان و مکان را به خاطر می آورم، موبایل را بیرون میکشم، اسم مادر را روی صفحه اش میبینم، صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: -جانم مامان؟ -پریا عزیزم کجایی تو؟ پس داروی خان‌جونت چی شد؟ لبم را زیر دندان میبرم و آهسته میپرسم: -هنوز مهمونا هستن؟ -آره چطور مگه؟ -نمیشه آخر شب بیارمش؟ یا شما بیای بگیری مامان؟ -وا چی شده پریا؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی عزیزم؟ دندان به هم میفشارم، نمیدانم چه بهانه ای جور کنم، ناگهان نگاهم به تلفن می‌افتد و نفس عمیقی میکشم: -خوبم فقط داشتم با تلفن خونه با مهتاب حرف میزدم! -باشه عزیزم الان شهابو میفرستم، تو هم زودتر بیا اینجا زشته! میخواهم مخالفت کنم که مادر قطع میکند.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ وای نه دلم نمیخواهد مادر به شهاب حرفی بزند، فوری شالم را از وسط سالن چنگ میزنم و روی موهایم می اندازم، داروی خان‌جون را برمیدارم و به حیاط میدوم، نفس زنان همین که مقابل پله ها میرسم در خانه خان‌جون باز میشود و شهاب بیرون می آید. مات و دلگیر تماشایش میکنم، او هم گرفته است، بی توجه پله ها را بالا میروم و از کنارش رد میشوم، میخواهم در را باز کنم که بازویم را میگیرد: -با این قیافه نری تو بهتره! با ناراحتی نگاهش میکنم: -هیچی برام مهم نیست، ولم کن! -اول بهم بگو چی شد! نگاه از او میگیرم و بازویم را میکشم، اما او محکم نگهم داشته که حرصی میگویم: -بذار برم تا زنت برام لُغُز جدید نخونده! بازویم را سمتش میکشد و حالا مماس با تنش نگاهم را بالا گرفته ام، عصبی درون صورتم نفس نفس میزند: -من اجازه نمیدم درمورد تو احدی حرف بزنه، میخواد هر کسی باشه... فقط حقیقتو بگو تا زبونم پیششون دراز باشه! بغض میکنم: -تو که باور نکردی؟ هوم؟