عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت499 📝
༊────────୨୧────────༊
وای نه دلم نمیخواهد مادر به شهاب حرفی بزند، فوری شالم را از وسط سالن چنگ میزنم و روی موهایم می اندازم، داروی خانجون را برمیدارم و به حیاط میدوم، نفس زنان همین که مقابل پله ها میرسم در خانه خانجون باز میشود و شهاب بیرون می آید.
مات و دلگیر تماشایش میکنم، او هم گرفته است، بی توجه پله ها را بالا میروم و از کنارش رد میشوم، میخواهم در را باز کنم که بازویم را میگیرد:
-با این قیافه نری تو بهتره!
با ناراحتی نگاهش میکنم:
-هیچی برام مهم نیست، ولم کن!
-اول بهم بگو چی شد!
نگاه از او میگیرم و بازویم را میکشم، اما او محکم نگهم داشته که حرصی میگویم:
-بذار برم تا زنت برام لُغُز جدید نخونده!
بازویم را سمتش میکشد و حالا مماس با تنش نگاهم را بالا گرفته ام، عصبی درون صورتم نفس نفس میزند:
-من اجازه نمیدم درمورد تو احدی حرف بزنه، میخواد هر کسی باشه... فقط حقیقتو بگو تا زبونم پیششون دراز باشه!
بغض میکنم:
-تو که باور نکردی؟ هوم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت500 📝
༊────────୨୧────────༊
آهسته لب میزند:
-باور نکردم که الان اینجا جلو روت وایسادم، باور نکردم که وقتی از پیشت اومدم با هاله بحث کردم، باور نکردم که تموم مدت دارم خصمانه به افشین عوضی نگاه میکنم... حالا بگو... از اولش بگو!
ترسان به در خانه نگاه میکنم و نجوا میکنم:
-بذار برم داروی خانجونو بدم، الان هاله پشت سرت میاد بیرون... من میدونم!
باز با خشم دستش را سمت چانه ام می آورد و سرم را سمت خودش میچرخاند:
-از چی میترسی؟ هاله از بحث و اخم و تخم من سردرد شده، مسکن خورد و تو اتاق خوابیده!
خیالم راحت نیست با تمام اینها اشاره میکنم به پشت ساختمان برویم، کنارم قدم برمیدارد و میان سوز سرد هوا خودمان را به پشت ساختمان میرسانیم؛ جایی که حکم انبار را دارد، از فرقون و تنه درخت و آجر گرفته تا خشکبار و ظرف های ترشی خانجون...
گوشه ای میایستم و نگاهش میکنم، تنها روشنایی ماه است که درون صورتمان خودنمایی میکند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت501 📝
༊────────୨୧────────༊
نفس عمیقی میکشم، وقتش است برخلاف میلم همه چیز را به شهاب بگویم، لب تر میکنم و میگویم:
-وقتی افشینو دیدم که اومدن خونه خانجون، تعجب کردم، من افشینو میشناختم، از یه سال پیش، تو دانشگاه، اون سال آخری بود و مدام توجهش به من بود، حتی پیله شده بود بیاد خواستگاری و این چیزا، خیلی تریپ عشق و عاشقی برداشته بود، با مهتاب هر کاری کردیم تا دست برداره، اصلا بهش اهمیت نمیدادم... خب من دلم... جای دیگه بود... کسی جز اون به چشمم نمیومد...
و با خجالت نگاهم را بالا میگیرم، او خوب میداند منظورم به خود اوست، لبانش را به هم میفشارد و منتظر تماشایم میکند که ادامه میدهم:
-درسش که تموم شد دیگه ازش خبری نداشتم اونم ناامید شده بود، تا اینکه متوجه شدم با سیما ازدواج کرده، درست از روزی که باهم روبرو شدیم زنگ زدناش شروع شد، هر بار بلاکش میکردم با یه سیم کارت جدید زنگ میزد، دیگه اهمیت ندادم و هر شماره جدیدی که میدیدم جواب نمیدادم.
میان کلامم می آید:
-پس اون مزاحم... افشین بود؟
سر تکان میدهم:
-آره، امروزم مدام سعی داشت بهم نزدیک بشه و چرت و پرت بگه، حوصله اینو نداشتم تو جمع شون بشینم و تموم مدت از ترس چشم تو چشم نشدن باهاش سرمو بالا نیارم، واسه همین رفتم داروی خانجونو بیارم که پشت سرم اومد و زد رو شونم گفت منو پس نزن و قبولم کن... بهش گفتم برگرده پیش سیما وگرنه ساکت نمیمونم، فکر میکردم عاقل باشه، اما وقتی پشت سرم اومد داخل خونه... راستش ترسیدم... مدام یاد اتفاقات هلند می افتادم... تهدیدم کرد اگه قبولش نکنم برام دردسر درست میکنه... راستش فکر نمیکردم راست بگه، بعدم که هاله سر رسید و خزعبلات هاله رو مُهر تایید زد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت502 📝
༊────────୨୧────────༊
دست به س,ینه نگاهم میکند، مردد تماشایش میکنم که میگوید:
-چرا وقتی ازت پرسیدم کیه که مزاحمت میشه نگفتی که کار به اینجا نکشه؟
نیشخندی میزنم:
-نخواستم بفهمی شوهرخواهر هاله اس... نمیدونم شایدم خواستم آبروش حفظ بشه!
عصبی میگوید:
-این آدما آبرو سرشون میشه؟ حالا دیدی چی شد؟ آبروی تو رفت نه اون مردیکه بیشعور!
لبانم را به هم می فشارم و سر تکان میدهم:
-ببین شهاب اگه یکبار دیگه هاله باهام اینجوری رفتار کنه قول نمیدم به احترامت سکوت کنم!
تقریبا صدایش را بالا میبرد:
-سکوت نکن... چرا سکوت میکنی؟ چرا میذاری حقت ضایع بشه؟ چرا امشب نزدی تو گوشش؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت503 📝
༊────────୨୧────────༊
با تعجب نظاره اش میکنم، خیال میکردم کمی طرف هاله را بگیرد، مردد لب کج میکنم:
-تو خوب منو میشناسی؛ اهل شر درست کردن نیستم، اما اگه نیاز باشه حتما این کارو میکنم...
-درنگ نکن پریا... از حقت دفاع کن... نیاز باشه منم پشتتم! از هیچی نترس...
لبخند کمرنگی میزنم:
-ممنون!
-حالا دیگه بیا بریم تو... حساب افشینم با خودم!
-نه من نمیام... لطفا داروی خانجونو تو براش ببر!
به چشمانم نگاه میکند و سر تکان میدهد، پاکت دارو را سمتش میگیرم، اما او همچنان تماشایم میکند، معذب میگویم:
-بگیر دیگه!
لبخند کمرنگی میزند و پاکت را میگیرد، بدون فوت وقت راه می افتم و با قدمهایی تند از او فاصله میگیرم، در حالی که میدانم تمام مدت نگاهش با من است.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
شک میکنم به وجودم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت504 📝
༊────────୨୧────────༊
به خانه میرسم، داخل اتاقم میشوم و لباسم را با یک بلوز و شلوار راحتی تعویض میکنم.
طاق باز روی تخت دراز میکشم، هدفونم را از روی میز برمیدارم و روی گوش هایم میگذارم، موزیکی پلی میکنم و چشم میبندم.
اتفاقات امشب مقابلم رژه میروند، تلافی کردن افشین، خزعبلات و دروغ های هاله و رفتار عجیب شهاب... هم خودش در این باره با هاله بحث کرده، هم از من میخواهد مقابلش بایستم و اجازه ندهم درموردم چنین حرفهایی بزند، از طرفی از حمایت شهاب دلگرم شده ام و از طرفی دوست ندارم به خاطر من لطمه ای به زندگی شان برسد، نفسم را با کلافگی بیرون میدهم، رفتار شهاب با هاله همیشه عجیب بوده، اگر او را دوست ندارد اصلا چرا انتخابش کرد؟
ناگهان هدفون از روی گوش هایم برداشته میشود، با ترس چشم باز میکنم، این حرکت مرا یاد آمدن یکباره افشین میاندازد، اما با دیدن مادر نفس راحتی میکشم:
-مامان ترسوندیم، داشت خوابم میبرد!
کنارم روی تخت مینشیند:
-چرا نیومدی؟
-خوابم می اومد، خسته بودم!
-امشب انگار همه یه چیزی شون بود!
لب کج میکنم:
-نه مامان چی میخواسته باشه آخه؟
-والا راست میگم؛ این از تو که یهو غیبت زد، اون از قیافه هاله و شهاب که با یه من عسلم نمیشد خوردشون، آخرم هاله خانم به بهانه سردرد رفت اتاق و دیگه هم بیرون نیومد، اونم از سیما و شوهرش!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت505 📝
༊────────୨୧────────༊
مات به مادر نگاه میکنم:
-اونا چشون بود؟
-افشین مدام میگفت بریم، همش تو گوشیش محو بود، آخرم گفت فردا با سیما قراره راهی جنوب بشیم بریم پیش مادر و پدرم، خلاصه پاشدن رفتن!
آهانی میگویم و به سقف اتاقم زل میزنم که مردد میپرسد:
-پریا میگم... خاله ات بهم زنگ زد اما من از ترس بابات جوابشو ندادم، به نظرت الان بهش زنگ بزنم؟
گوشه لبم را میجوم، من هم دلم برای تنهایی خاله نسترن میسوزد، در واقع او هم گول پسرش را خورده بود، آه عمیقی میکشم:
-دیروقته مامان، خاله حتما تا الان خوابیده!
-آره راست میگی صبح زنگ میزنم، راستی بابات پیشنهاد شمال رفتنو داد، منتظریم ببینیم کیا باهامون میان!
به پهلو دراز میکشم:
-اصلا تو فازش نیستم!
-وا چرا مثل پیرزنا شدی پریا؟ هر چی بهت میگیم مخالفت میکنی، در بیا از این لاکی که همش توش فرو میری، جوونی کن عزیز من، برو بگرد خوش باش و بخند، موزیک گوش بده، فیلم قشنگ و طنز ببین، بسه دیگه دختر... ما بیشتر به خاطر تو داریم برنامه میریزیم، اونوقت تو همش لوس بازی در بیار!
با تعجب نگاهش میکنم، ظاهرا دل پری دارد! لبخند کمرنگی میزنم:
-حالا چرا عصبی میشی ناهید جون؟ بَدِ میخوام دوتایی با بابا بفرستمت بری خوش گذرونی؟
خنده اش میگیرد و به بازویم میکوبد:
-لازم نکرده؛ ما بدون تو جایی نمیریم، درضمن خانجونت هم احتمالا باهامون میان.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت506 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند نگاهش میکنم:
-باز خوبه خواهر هاله دارن میرن جنوب؛ وگرنه خانجون باز دلش میسوخت میگفت اونا هم بیان!
-آره والا، من که عروس اصلی شونم حق ندارم خواهرمو ببینم، اونوقت خانجونت هی خواهر هاله رو دعوت میگیره، چرا یکبار نسترنو دعوت نگرفت؟ اصلا این خانجونت از اول با من و خانوادم لج بود!
بی اختیار بلند میخندم:
-مامان بسه اینقدر غیبت مادرشوهرتو نکن؛ پاشو برو بخواب الان بابا شاکی میشه ها!
همین موقع صدای پدر از اتاق خوابشان به گوش میرسد:
-ناهید خانم صبح شد! هنوز نمیخوای یه لیوان آب بدی دست ما؟
مادر لب میگزد:
-وای راست میگه گفته بود آب ببرم براش!
چشمکی میزنم:
-آب بهونهاس ناهید جون!
از بازویم نیشگونی میگیرد و با خنده (پدرسوخته ای) نثارم میکند و میرود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
شب همگی بخیر❤️
اینم سه پارت تقدیم نگاهای قشنگتون
بابت این روزای قشنگ ماه شعبان
چون که دیشب یه نفر ازم عیدی خواست گفتم دلتونو نشکنم☹️🙈😍
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
رمان #عشق_غیر_مجاز آنلاینه بچه ها
برای خرید فایل یا vip سوال نپرسید❤️
اما رمان #همسر_استاد فایل کامل و بدون سانسورشو اگر خواستید فروشیه، پی وی پیام بذارید❤️❤️
۲۴ بهمن ۱۴۰۲