عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت526 📝
༊────────୨୧────────༊
با تعجب میپرسم:
-هاله کجا میره؟
شهاب نفس عمیقی میکشد:
-یه آشنایی این اطراف داره؛ میره بهشون سر بزنه!
ابروهایم بالا میپرد:
-تنها؟
سر تکان میدهد متعجب نگاهش میکنم، عجیب است، کوهیار با کلافگی میگوید:
-کار خودشو کرد هوم؟
شهاب شانه ای بالا میدهد، با حیرت نگاهم بین این دو به گردش می آید، اینجا چخبر است؟ هاله از اتاق شان بیرون می آید و نگاه سنگینش روی من می افتد:
-شهاب برام ماشین میگیری؟
شهاب جلو میرود:
-مطمئنی میخوای تنها بری؟ بذار کوهیار لااقل باهات بیاد!
نگاه هاله سمت کوهیار میچرخد:
-نه تنها باشم بهتره!
کوهیار با بی میلی سمت اتاقش میرود:
-بهتر!
وقتی چیزی دستگیرم نمیشود، سمت اتاقم میروم تا راحت باشند، در اتاق را روی هم میگذارم و لباس میپوشم، ضدآفتاب میزنم و رژلبی روی لبهایم میکشم، کلاه لبه دارم را میگذارم و از اتاق خارج میشوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت527 📝
༊────────୨୧────────༊
به طبقه پایین میروم، بوی خورشت کرفس کل فضای ویلا را گرفته، با شوق سمت آشپزخانه میروم، خانجون روی صندلی نشسته و مادر پای گاز ایستاده که میگویم:
-وای چه بو برنگی راه انداختین!
مادر لبخند میزند و خانجون میگوید:
-مادرت از من بدتره، چسبیده به آشپزی، برید یکم خوش بگذرونید مادر، خونه نمونید!
مقابل خانجون چرخی میزنم:
-منم برای همین آماده شدم دیگه بریم پیاده روی کنار دریا!
مادر و خانجون از آمدن سر باز میزنند که سراغ پدر و آقاجون میروم، جلوی در ورودی روی صندلی های فلزی نشسته اند و آفتاب میگیرند، با بودنشان دلم گرم میشود و سمت ساحل قدم برمیدارم.
از در آهنی ویلا عبور میکنم و جلو میروم، صدای امواج دریا نزدیک تر میشود و حالا تا چشم کار میکند آبی دریاست!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت528 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند روی شنهای ساحل قدم برمیدارم و نفس میکشم، حال و هوای مطبوعش را به ریه میکشم، دستانم را دور تنم میپیچم، نسیم ملایمی میوزد، با ذوق به موج دریا نگاه میکنم که صدایی از سمت ویلا می آید، نگاه میکنم اتومبیلی آمده تا هاله را به مقصد برساند، هاله از همه خداحافظی میکند و شهاب تا اتومبیل سفید رنگ همراهی اش میکند، هیچ لوازمی غیر از کیف کوچکش به همراه ندارد، این یعنی تا شب برمیگردد، دیگر نگاهشان نمیکنم و با سلفی گرفتن سرگرم میشوم، دستم را بالاتر میبرم که تصویر شهاب هم درون قاب موبایلم نمایان میشود، لبخند میزند و کنارم ژست میگیرد، کمی از داخل موبایل نگاهش میکنم و سپس عکس میگیرم، موبایلم را پایین میکشم که میگوید:
-چکار میکنی؟
شانه ای بالا میدهم:
-هیچی گفتم چندتا عکس بگیرم!
-برای منم بفرست!
بی توجه به حرفش موبایل را داخل جیب شلوارم میگذارم و میپرسم:
-چرا همراه هاله نرفتی؟
ابرویی بالا میدهد:
-نکنه مزاحمم؟
تند سر تکان میدهم:
-نه فقط میگم چرا تنها فرستادیش، بهتر بود همراهش میرفتی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت529 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش به خاطر وجود نور خورشید ریز میشود و چهره اش جذاب تر از قبل شده، به روبرویش زل میزند و دست به سینه میگوید:
-خودش خواست تنها بره منم اصرار نکردم!
آهانی میگویم و بیش از این کنجکاوی نمیکنم، سکوت سنگینی بینمان حکم فرما میشود، هر دو به اعماق دریا زل زده ایم که موبایل داخل جیبم به لرزه می آید، بیرون میکشم و به اسم پروا نگاه میکنم، لبخند میزنم و میگویم:
-پرواس، تماس تصویری گرفته!
تماس را وصل میکنم، پروا را میبنم که دیار را به آغوش دارد:
-سلام پریا جون چخبر؟
سلام میدهم که دست دیار را برای من تکان میدهد:
-دیارمم سلام میده به خاله جونش!
من هم دوربین را سمت شهاب کج میکنم و با خنده میگویم:
-آقا شهاب ما هم سلام میده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت530 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب که غافلگیر شده میخندد:
-سلام پروا خانم احوالت؟
پروا میخندد:
-سلام ای وای کوروشم اینجاست، کوروش بیا آقا شهابم اینجاس!
کوروش کنار پروا ظاهر میشود و خوش و بش میکنیم بعد میپرسد:
-دریا چی میگه؟ شمالید؟
شهاب جواب میدهد:
-آره پاشو بار و بندیل ببند بیا!
کوروش چشمک جذابی میزند:
-میاما!
با خوشحالی میگویم:
-بیاید آقا کوروش، والا حوصلمون سرمیره، بیاید عالی میشه.
پروا به کوروش نگاه میکند و با ناز میپرسد:
-بریم کوروش؟
کوروش نگاهش میکند و بعد رو به ما میگوید:
-دل خانم منو آب کردین دیگه مگه میشه نیایم؟ شب راه میفتیم.
ذوق زده به شهاب نگاه میکنم و قرار میشود برایشان لوکیشن بفرستیم تا صبح به ما ملحق شوند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
مگه میشه؟
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دلت برام تنگ میشه🙂
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زنها...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
از نبودنت حالم خوب نیست...!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
من عشقو از کسی یاد گرفتم که...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت531 📝
༊────────୨୧────────༊
رو به دریا می ایستم و خطاب به شهاب میپرسم:
-کوهیار کجاست چرا نیومد؟
-میاد؛ رفت دوش بگیره!
سری تکان میدهم، صدای سرفه آقاجون را از پشت سر میشنویم، با تعجب سمت صدا برمیگردم، آقاجون همراه عصایش آرام آرام نزدیک میشود:
-چطورید جوونا؟
لبخند میزنم:
-خوبیم آقاجون!
شهاب نزدیکش میرود تا دستش را بگیرد و کمک کند که آقاجون رو به من میگوید:
-پریا بابا میشه یکم مارو تنها بذاری؟
لبخند روی لبانم میماسد و با تعجب نگاهم را بین شان رد و بدل میکنم، نگاه شهاب هم کنجکاو شده، سمت ویلا قدم برمیدارم و جواب میدهم:
-البته که میشه!
همانطور که دور میشوم صدای شهاب را میشنوم که میگوید:
-خیر باشه آقاجون چیزی شده؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت532 📝
༊────────୨୧────────༊
به ویلا که میرسم وارد حیاط میشوم، پدر هنوز روی صندلی های مقابل در نشسته و حالا آفتاب فقط روی پاهایش است، نزدیکش میشوم:
-بابا طوری شده؟
پدر با کنجکاوی نگاهم میکند:
-نه، چی شده مگه؟
کنارش مینشینم:
-آخه آقاجون خواست تنها با شهاب حرف بزنه، فکر کردم چیزی شده!
-نه بابا لابد درمورد ازدواج و آینده شهابه!
شانه ای بالا میدهم:
-نمیدونم شاید، خیال کردم شما چیزی میدونی!
-موبایل آقاجون زنگ خورد بعدم بلند شد رفت، منم چیزی نفهمیدم!
-هاله چی؟ اون چرا رفت؟
-مثل اینکه یه فک و فامیلی اینجا داره!
ظاهرا پدر همانقدر میداند که من میدانم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع