eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
558 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 تن بی جونمو با اومدن احیا کردی... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران من تسلیت🖤🖤🖤 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای بوق اتومبیل به گوشم میرسد و بعد مادر است که میگوید: -پریا بیا دیگه مادر! نگاهم را با سختی از شهاب جدا میکنم و به مهتاب زل میزنم: -مهتاب یه کاری کن... من باید با شهاب حرف بزنم! مردد تماشایم میکند: -چکار کنم آخه؟ سر ناهید خانمو گرم کنم؟ -نمیدونم یه کاری کن، من اگه الان نرم پیش شهاب دیگه نمیدونم کی میشه پیداش کرد! مهتاب تا میخواهد حرفی بزند مادر از اتومبیل پیاده میشود و سمتمان می آید، قلبم تپش میگیرد و با اضطراب به شهاب زل میزنم، نگاهش همچنان روی من میخ است که لب میزنم: -برو... نمیدانم متوجه نجوای لبانم شده یا نه اما برخلاف خواسته من قدمی جلو می آید انگار میخواهد به من ثابت کند که هراسی از دیده شدن توسط مادرم ندارد...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر مقابلم میرسد: -پریا چرا نمیای مادر؟ با یک دست بازوی مادر را میگیرم و با دست دیگرم اشاره میزنم تا شهاب برود، بعد جواب میدهم: -دارم میام دیگه مامان جان... بریم! سمت مهتاب برمیگردم: -میخوای با ما بیای؟ -نه قربونت فرزاد الان میرسه! از مهتاب خداحافظی میکنیم، همینکه مادر عقب میرود تا سمت ماشین پدر برویم شهاب با تخسی قدمی به جلو بر میدارد و حالا مادر هم متوجه حضورش شده... با استرس لب میگزم که مادر با عصبانیت میگوید: -عه عه عه ببین پسره پرو اومده اینجا! خودم را به کوچه علی چپ میزنم: -پسره کیه مامان؟ بیا بریم وسط خیابون جای ایستادن نیس که! با دست سمتی که شهاب ایستاده اشاره میزند: -اوناهاش ببین چجوری وایساده داره نگاه میکنه... شیطونه میگه برم... حرفش را قطع میکنم: -چی میگی مامان توهُم زدی؟ بیا بریم آفتاب سوزوند پس کله‌مونو!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانِ من! صُبح یعنی بَغَلـــم باشی و مَن قبل از تو 🫂 بنشینم به تماشایِ طُلـوع چَشم ات....😉🦋 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین زودی همه چیزتمام میشود واین چشمه بیقرار که از بالای کوه سرازیراست در آغوش دریا آرام میگیرد…. ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ 🍫🕯@deklamesoti🕯🍫
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و سمت ماشین هلش میدهم که با حرص پشت فرمان جای میگیرد، فوری ماشین را دور میزنم و نگاه آخر را به شهاب میدوزم و با دست اشاره میزنم برود و نماند، اما او با حرکت سرش اصرار دارد به من بفهماند قرار نیست دست بردارد! هیجان شیرینی زیر پوستم میدود و کنار مادر جای میگیرم، با حرص اتومبیل پدر را به حرکت می آورد و شروع میکند: -پسره خجالت سرش نمیشه؛ پرو پرو اومده جلو دانشگاهت! -مامان تروخدا اینو به بابا نگو، اگه بفهمه خیلی بد میشه... -بذار بفهمه... بذار بدونه که چقدر این مرد پروئه! دستش را میگیرم: -خواهش میکنم مامان، بعد از مدتی دارم میام کلاسامو میگذرونم دوست ندارم بابا محدودم کنه... شهاب که قاتل زنجیره ای نیست که اینطور ازش عصبانی و فراری شدین، اصلا ما به اون کاری نداریم که... داریم زندگی مونو میکنیم... دیدی که اونم جلو نیومد... لابد خواسته یه سر و گوشی آب بده... مامان جونم قربونت برم اینو به بابا نگو... باشه؟ مادر در سکوت به مقابلش زل زده و سخت است پیشبینی کردن حرکات و رفتارش!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به خانه میرسیم، آقاجون داخل حیاط است و به درختان رسیدگی میکند که با دیدنم با خوشحالی میگوید: -پریا بابا بیا ببینمت! از گوشه چشم به مادر نگاه میکنم و از بین لبانم میگویم: -مامان تروخدا بد قلقی نکن، میرم میبینم شون زود میام خونه، باباهم چیزی نمیفهمه... قول! مادر پوفی میکشد و بعد از پارک ماشین دستی برای آقاجون تکان میدهد و سمت خانه میرود، به طرف آقاجون قدم برمیدارم که دستانش را از هم باز میکند، میان آغوشش میدوم و نفس راحتی میکشم، دلتنگش بوده ام، شانه هایش را دستی میکشم و میگویم: -دلم تنگ شده بود آقاجون! سر تکان میدهد و فاصله میگیرد: -منم همینطور بابا، خوبی؟ همه چی روبراهه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کسی چه میدونه، شاید... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کاش... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -خوبم‌ آقاجون؛ شما خوبین؟ -شکر خدا... تنها بودیم، تنهاتر شدیم! نه شهاب هست، نه تو! پدر و مادرتم که از ما فراری شدن! بازوی لاغرش را میگیرم: -بمیرم من! خدا نکنه شما تنها بشین، من اصلا موافق رفتار بابا و مامانم نیستم، اما اونام آروم میشن آقاجون... زمان همه چیزو حل میکنه! خیره‌ی زمین سری تکان میدهد: -برو خان‌جونتم ببینه تورو... دلش باز میشه. روی پنجه پا می‌ایستم و گونه استخوانی و ریشو اش را بوسه میزنم: -چشم. سمت منزل خان‌جون میدوم، بوی آبگوشتش کل خانه را فراگرفته: -خان‌جون؟ با ذوق از آشپزخانه میگوید: -جونه دل خان‌جون... عمر خان‌جون... با لبخند به آشپزخانه میدوم و یکدیگر را بغل میگیریم... بعد از اینکه دلتنگی خان‌جون و آقاجون را رفع میکنم، سمت خانه میروم نباید پدر متوجه این دیدار شود، لااقل تا وقتی آبها از آسیاب بی‌افتد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 صبح بخیر جانا😍 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 وقتی ازم میپرسن: چی آرومت میکنه؟...🥺 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 خبر داری دلم تنگه وقتی چشماتو ندارم؟...💜 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اما همینکه پا به حیاط میگذارم شهاب را میبینم که مقابل آقاجون ایستاده و چهره اش حسابی گرفته است، آقاجون پشتش به من است و نمیتوانم از حالت چهره اش حالش را متوجه شوم. با قلبی که با هیجان میتپد کفش میپوشم که نگاه شهاب روی نگاهم زوم میشود، نگاه میکنیم و نگاه میکنیم تا اینکه آقاجون رد نگاه شهاب را دنبال میکند و سمت من میچرخد؛ با دیدنم فوری میگوید: -پریا بابا زودتر برو خونه تون تا بابات نیومده! به سختی دل از نگاه شهاب میکنَم و سر تکان میدهم، همین که از پله های مقابل خانه خان‌جون پایین می آیم صدای شهاب غافلگیرم میکند: -بمون پریا...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میخکوب می‌ایستم که آقاجون به او میتوپد: -الان وقت حرف زدن نیست شهاب! شهاب با عجز مینالد: -پس کی وقتشه آقاجون؟ این همه سال صبر کردم... این همه سال خودمو لایق تون ندونستم... چی درست شد؟ همه چی بدتر و بدتر میشه! با ناراحتی برمیگردم و نگاهش میکنم که در حیاط باز میشود و قامت پدر نمایان میشود... همین را کم داشتیم! آقاجون عصایش را با عصبانیت به زمین میکوبد و من و شهاب به پدر زل زده ایم، قلبم مثل گنجشکی که در خطر افتاده میکوبد، پدر با آرامشی ساختگی جلو می آید و وقتی به ما میرسد به من زل میزند: -برو خونه پریا! لحنش خشک و سرد است، لب میگزم و سمت خانه پا تند میکنم که صدای عصبی پدر را میشنوم، خطاب به آقاجون میگوید: -کاش ذره ای حرف من براتون ارزش داشته باشه آقاجون!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من...❤️‍🔥 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نگاه مضطربمو به پدربزرگ دوختم و آروم جواب دادم: -چیز زیادی از رسم و رسومات خانوادگی‌تون نمیدونم اما آراد جان اصرار داشت دیشب شب معرفی من به شماها باشه! -پس میگی طرف حساب من نوه‌م آرادِ، نه تو! سر تکان دادم: -بله دقیقا! -چقدر آرادو دوست داری؟ دندونامو بهم فشردم، معلومه که هیچی! کاش میشد جواب بدم من عمادو دوست دارم، اما نمیدونم چرا تو این منجلاب گیر افتادم! گلوم برهوت شده بود، به اجبار آب دهنمو قورت دادم: -معلومه که خیلی زیاد، اگه دوسش نداشتم الان روبروی شما نبودم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ جوابی داده بودم که آراد ازم توقع داشت تو این موقعیت بشنوه، پدربزرگ سری تکان داد: -اگه دوسش داری چطور برات اهمیتی نداره که توبیخش کنم؟! چند بار پلک زدم؛ از این صحبتا کلافه شده بودم، این پیرمرد به هر نحوی تصمیم داشت مچ منو بگیره و منتظر کوچکترین گاف از طرف من بود، پوفی کشیدم: -من این حرفو نزدم، فقط ترجیح میدم با آراد جان حرف بزنید چون گمونم حرفای نوه‌تونو بهتر قبول داشته باشید! نیشخندی زد که حسابی حرصمو در‌آورد، خدا خدا میکردم دست از سرم برداره تا به کلاسم برسم که بعد از مکثی طولانی بالاخره گفت: -فعلا باهات کاری ندارم میتونی بری!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ فوری بلند شدم و بی توجه به هر چیزی سمت در عمارت رفتم، بیش از اندازه کلاسم دیر شده بود، صدای پایه های صندلیش اینو نشون داد که از پشت میز بلند شده و بعد صداش مطمئنم کرد: -تا بهت اجازه ندادم حق بیرون رفتن از این عمارتو نداری! مات تو جام خشک شدم، دیگه داشتم عصبی میشدم، با دستایی مشت شده سمتش چرخیدم که با تحکم نگاهم کرد، زبونم از گفتن هر حرفی قاصر بود... مردد نگاهش میکردم که به بالا اشاره کرد: -فعلا تو اتاق آراد بمون، دلم نمیخواد عروس آینده‌ام تنها زندگی کنه! این مرد عجیب با ابهت و خشن بود، گمونم عماد موقع عصبانیت به شدت شبیه پدربزرگش میشد... با نگاه خیره اش چاره ای برام نمونده بود جز رفتن و درخواست کمک کردن از آراد... مرد کله شقی که با پیشنهاد چشم گیرش منو تو این مخمصه انداخته بود!